#پارت8
#آسمان_هشت_رنگ ✨
با حس شکستگی قلبش دست هایش را روی سمت چپ سینهاش گذاشت.
آلا چشمهایش را بست و کلافه لب زد:
- بی بی ولم کن جان کسی که دوستش داری نوهات اصلا منو نمیخواد!
رفتارش زمین تا آسمون فرق کرده، الانم که گفتی رفته سرکار.
خب روز اول عروسیش میتونست نره سرکار!
آلا لب چید و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، گفت:
- روز بعد عروسیشه و اون ولم کرده!
مادرجانش دستش را گرفت و قاشق را از کاچی پر کرد و نزدیک دهانش برد:
- بخور مادر، چقدر حساس شدی تو.
خب عادت نداره تغییر کرده زندگیه مجردیش.
درست میشه نگران نباش.
دخترم اون مرده باید بره سرکار وظیفهی تو هم اینکه بهش برسی، باید به شوهرت و خواسته هاش رسیدگی کنی!
آلا دهانش را چفت کرد که صدای سردی را در داخل اتاق شنید:
- بی بی شما برو من خودم میدمش!
مادرجانش با ذوق از جایش بلند شد و گفت:
_ دیدی پسرم اومد، الکی خودت و ناراحت میکردی.
الکی؟
چه میدانست از دل داغون آلا جگرگوشهاش؟
فاصلهاش را که با آلا زیاد کرد به سمت سپهر رفت و دستی بر روی شانههای پهن و تنومندش گذاشت.
چه میدانست سپهر، بچه ی پسر عزیزش، چیزی که نشان میداد نبود و آلا جگر گوشهاش را اذیت میکرد؟
اگر میفهمید که سپهر برای چه تغییر کرده که امکان نداشت راهنماییاش کند، چه رسد به خوب حرف زدن با او.
سپهر سکوت کرده بود، خودش هم هیچ دلش نمیخواست که کسی را اذیت کند، ولی آلا شده بود مانند موی دماغ.
هرجا که میرفت، پا تند میکرد و دنبالش میآمد.
ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147
ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋
#آسمان_هشت_رنگ ✨
با حس شکستگی قلبش دست هایش را روی سمت چپ سینهاش گذاشت.
آلا چشمهایش را بست و کلافه لب زد:
- بی بی ولم کن جان کسی که دوستش داری نوهات اصلا منو نمیخواد!
رفتارش زمین تا آسمون فرق کرده، الانم که گفتی رفته سرکار.
خب روز اول عروسیش میتونست نره سرکار!
آلا لب چید و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، گفت:
- روز بعد عروسیشه و اون ولم کرده!
مادرجانش دستش را گرفت و قاشق را از کاچی پر کرد و نزدیک دهانش برد:
- بخور مادر، چقدر حساس شدی تو.
خب عادت نداره تغییر کرده زندگیه مجردیش.
درست میشه نگران نباش.
دخترم اون مرده باید بره سرکار وظیفهی تو هم اینکه بهش برسی، باید به شوهرت و خواسته هاش رسیدگی کنی!
آلا دهانش را چفت کرد که صدای سردی را در داخل اتاق شنید:
- بی بی شما برو من خودم میدمش!
مادرجانش با ذوق از جایش بلند شد و گفت:
_ دیدی پسرم اومد، الکی خودت و ناراحت میکردی.
الکی؟
چه میدانست از دل داغون آلا جگرگوشهاش؟
فاصلهاش را که با آلا زیاد کرد به سمت سپهر رفت و دستی بر روی شانههای پهن و تنومندش گذاشت.
چه میدانست سپهر، بچه ی پسر عزیزش، چیزی که نشان میداد نبود و آلا جگر گوشهاش را اذیت میکرد؟
اگر میفهمید که سپهر برای چه تغییر کرده که امکان نداشت راهنماییاش کند، چه رسد به خوب حرف زدن با او.
سپهر سکوت کرده بود، خودش هم هیچ دلش نمیخواست که کسی را اذیت کند، ولی آلا شده بود مانند موی دماغ.
هرجا که میرفت، پا تند میکرد و دنبالش میآمد.
ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147
ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋