#پــارت_۱
#دلــربــایاربــابزاده 🌸💫
" آیلی "
با خستگی روی صندلی نشستم و به دور و ورم نگاه کردم .. غرق فکر شدم .. چقدر سرنوشت ها متفاوتن ..
یکی مثل آوینا که نامزد کارن هست .. ارباب زاده مغرور و خوش تیپ که امشب مثل هر شب بین همه پسرا تک بود ..
کارن از بچگی باهام جور نبود و حتی باهام بازی نمی کرد ... اما داداشش سورن که همیشه مثل داداش بزرگم بود ..
از بچگی همبازیم بود و خیلی ازم حمایت می کرد .. جشن بزرگ و باشکوهی توی عمارت به مناسبت افتتاح شعبه جدید شرکت گرفتن ..
همه خوشحال بودن به جز من که اینجا به جای مامانم خدمتکار عمارت هستم ..
از صبح تا الان همراه زهره خدمتکار دوم عمارت بدو بدو می کردم تا همه چی واسه جشن اماده باشه ...
خواهرم آیدا بعد از چندین سال باردار شد و مامان وقتی با خبر شد رفت تا کنارش باشه و اتفاقی واسه ی آیدا و بچش نیفته ..
با خستگی لبخندی زدم و ته دلم قیلی ویلی رفت .. خاله شدن حس خیلی شیرینی هست ..
تو همین فکرا بودم که آوینا با غرور و صدای تو دماغیش رو به من گفت :
- هی تو .. پاشو پالتو من و کارن رو بیار
به اجبار چشم ریزی گفتم و به سمت پله های عمارت رفتم .. اخرین باری که بدون چشم گفتن کاری که گفت رو انجام دادم کلی توبیخم کرد ..
پالتوی زرشکی رنگشو با اکراه برداشتم و به سمت پالتوی کارن رفتم ..
پالتوی قهوه ایی رنگ کارن رو برداشتم و بی اختیار اونو نزدیک صورتم کردم و عمیق بو کشیدم ..
بوی سرد همیشگی کارن رو می داد .. وقتی به خودم امدم زود از اتاق خارج شدم و به سمت آوینا و کارن رفتم ..
مقابلشون ایستادم و اول پالتوی آوینا رو سمتش گرفتم که با اخم پالتو رو از دستم کشید و از عمارت خارج شد ..
نگاه ریزی به کارن انداختم و پالتو رو سمتش گرفتم و بفرماییدی گفتم ..
کارن با مکث پالتو رو از دستم گرفت و با صدای جذابش گفت :
- اتاقم بهم ریختس .. تمیزش کن
- چشم ارباب زاده
کارن نگاهشو ازم گرفت و از عمارت خارج شد .. خبری از سورن نبود و ارباب رایا همراه خانومشون رفتن تو اتاقشون ..
زهره با دیدنم گفت :
- من همه چی رو جمع و جور کردم فقط ظرفا موندن که فردا صبح میشوریم ..
سری تکون دادم که رفت خونشون .. چون خونه ما خیلی دوره ارباب رایا به زهره گفت اتاق مهمان رو برام خالی کنه و تا وقتی مامان بیاد اینجا بمونم ..
به سمت اتاق کارن رفتم و در اتاق رو باز کردم .. با دیدن اتاق یه لحظه فکر کردم بمبی چیزی اینجا منفجر شده ..
توی این چند سال خوب کارن رو شناختم و الانم مثل همیشه داره اذیتم میکنه و سر لج من اتاقشو بهم ریخته ..
ساعت یک شب بود و من از صبح سرپا بودم ... به اجبار مشغول مرتب کردن لباسای کارن شدم ..
وقتی اتاق رو مرتب کردم ساعت دو و نیم شب بود .. با خستگی خودمو روی تخت بزرگ کارن انداختم و چشمام رو بستم ..
کمر و پاهام از شدت کار درد می کردن .. چند دقیقه بی حرکت روی تخت لم داده بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد ..
کامنتتت فراموش نشه ❤️👇
#دلــربــایاربــابزاده 🌸💫
" آیلی "
با خستگی روی صندلی نشستم و به دور و ورم نگاه کردم .. غرق فکر شدم .. چقدر سرنوشت ها متفاوتن ..
یکی مثل آوینا که نامزد کارن هست .. ارباب زاده مغرور و خوش تیپ که امشب مثل هر شب بین همه پسرا تک بود ..
کارن از بچگی باهام جور نبود و حتی باهام بازی نمی کرد ... اما داداشش سورن که همیشه مثل داداش بزرگم بود ..
از بچگی همبازیم بود و خیلی ازم حمایت می کرد .. جشن بزرگ و باشکوهی توی عمارت به مناسبت افتتاح شعبه جدید شرکت گرفتن ..
همه خوشحال بودن به جز من که اینجا به جای مامانم خدمتکار عمارت هستم ..
از صبح تا الان همراه زهره خدمتکار دوم عمارت بدو بدو می کردم تا همه چی واسه جشن اماده باشه ...
خواهرم آیدا بعد از چندین سال باردار شد و مامان وقتی با خبر شد رفت تا کنارش باشه و اتفاقی واسه ی آیدا و بچش نیفته ..
با خستگی لبخندی زدم و ته دلم قیلی ویلی رفت .. خاله شدن حس خیلی شیرینی هست ..
تو همین فکرا بودم که آوینا با غرور و صدای تو دماغیش رو به من گفت :
- هی تو .. پاشو پالتو من و کارن رو بیار
به اجبار چشم ریزی گفتم و به سمت پله های عمارت رفتم .. اخرین باری که بدون چشم گفتن کاری که گفت رو انجام دادم کلی توبیخم کرد ..
پالتوی زرشکی رنگشو با اکراه برداشتم و به سمت پالتوی کارن رفتم ..
پالتوی قهوه ایی رنگ کارن رو برداشتم و بی اختیار اونو نزدیک صورتم کردم و عمیق بو کشیدم ..
بوی سرد همیشگی کارن رو می داد .. وقتی به خودم امدم زود از اتاق خارج شدم و به سمت آوینا و کارن رفتم ..
مقابلشون ایستادم و اول پالتوی آوینا رو سمتش گرفتم که با اخم پالتو رو از دستم کشید و از عمارت خارج شد ..
نگاه ریزی به کارن انداختم و پالتو رو سمتش گرفتم و بفرماییدی گفتم ..
کارن با مکث پالتو رو از دستم گرفت و با صدای جذابش گفت :
- اتاقم بهم ریختس .. تمیزش کن
- چشم ارباب زاده
کارن نگاهشو ازم گرفت و از عمارت خارج شد .. خبری از سورن نبود و ارباب رایا همراه خانومشون رفتن تو اتاقشون ..
زهره با دیدنم گفت :
- من همه چی رو جمع و جور کردم فقط ظرفا موندن که فردا صبح میشوریم ..
سری تکون دادم که رفت خونشون .. چون خونه ما خیلی دوره ارباب رایا به زهره گفت اتاق مهمان رو برام خالی کنه و تا وقتی مامان بیاد اینجا بمونم ..
به سمت اتاق کارن رفتم و در اتاق رو باز کردم .. با دیدن اتاق یه لحظه فکر کردم بمبی چیزی اینجا منفجر شده ..
توی این چند سال خوب کارن رو شناختم و الانم مثل همیشه داره اذیتم میکنه و سر لج من اتاقشو بهم ریخته ..
ساعت یک شب بود و من از صبح سرپا بودم ... به اجبار مشغول مرتب کردن لباسای کارن شدم ..
وقتی اتاق رو مرتب کردم ساعت دو و نیم شب بود .. با خستگی خودمو روی تخت بزرگ کارن انداختم و چشمام رو بستم ..
کمر و پاهام از شدت کار درد می کردن .. چند دقیقه بی حرکت روی تخت لم داده بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد ..
کامنتتت فراموش نشه ❤️👇