🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدوهشتادوسوم
بعد انگشتر یاقوتکبود سنگینی را که داریوش جلو چشمم برایش خریده بود، از دستش درآورد و خواست دستم کند. ممانعت کردم، اما نوک انگشتم به آن خورد. تخیل بود یا واقعیت نفهمیدم، اما انگار انگشتر از دل کوره درآمده بود. داغ بود و گداخته.
دستم را پس کشیدم، نوک انگشتم را کمی ماساژ دادم و گفتم:
- محاله این کارو بکنم... تو میخوای منو تو این کار کثیف دخالت بدی که خیالت راحت شه از ترس آبروی خودم و شریک جرم بودنم، دهنم رو ببندم و حرفی نزنم. گفتم بهت... هر چی رو امروز دیدم، فراموش میکنم... رشوه نمیخوام. کاری هم واسهت نمیکنم... نه خانی اومده، نه خانی رفته!
کمی با انگشتر بازی بازی کرد و نهایتا در انگشتش جای داد. لبش را گزید و گفت:
-جایی رو سراغ داری که کمکم کنند؟
ضمن آنکه از ماشینش پیاده میشدم گفتم:
-خیلی رو داری... فقط سقط میتونه کمکت کنه... اول و آخر لو میری.
از ماشین که پیاده شدم، خم شدم و از میان پنجره پرسیدم:
-از علیرضاست؟
چیزی نگفت و به فرمان ماشینش زل زد. شکم به یقین تبدیل شد:
-پس واسه همین نمیخوای از بین ببریش... نازایی و این حرفا دروغه.
همانطور که ناهارم را میخوردم به حرفهای خانمدکتر و منشی گوش میکردم. خانمدکتر داشت با غیظ از ماجرای پریوش برای او میگفت. و اینکه چقدر دلش میخواسته مریضش را بزند! حداقل یک سیلی!
فکر کردم: "پریوش بیکار نمیشینه. الان با دیدن من جرقه تو ذهنش زده شده که میتونه به جای پزشک که دستش به دهنش میرسه و اعتبارش رو نمیفروشه، از منشی گزارشنویس که به سربرگ و مهر دسترسی داره کمک بخواد. ده جا بره، به ده تا مثل من رو بندازه، یازدهمی رشوه رو قبول میکنه و برگهی متناسب با سن رو بهش میده... داریوش هم که همهش سفره... بعید میدونم پیشنهاد بده تو سونوگرافی همراهیش کنه... خود پریوش یه جا میره واسه سونوی واقعی، یه جا دیگه میره تا گزارشی رو که میخواد، براش بزنن... بعد برگه رو به داریوش نشون میده و داریوش هم از رشد بچهش خرذوق میشه. دست آخر هم یه بچهای که هیچ ربطی به مفاخرالانوارها نداره، یه ماه زود دنیا میاد و میشه وارث خاندان عظیمالشأن مفاخرالانوار! نوش جون داریوش... مردی که واسه خودش خانمکاظمی داره، حقشه بچهی یکی دیگه رو تو خونهش بزرگ کنه! آهان... داریوش بود که منو به خاطر خانوادهم در حد و اندازهی داداشش نمیدونست، باید الان بهش گفت سلام عرض شد جناب داریوشخان!"
حس شیرین انتقام بابت تحقیری که از جانب داریوش دیده بودم، لبخند کریهی روی لبم آورد. اما به ثانیه نرسیده از خودم بدم آمد. تصویر داریوش وقتی متوجه این خیانت شود پیش چشمم ساخته شد. شاید امروز نفهمد، اما خورشید پشت ابر نمیماند. شاید وقتی کودک پنج ساله شود از شباهتش به علیرضا به شک بیفتد... شاید جایی لازم شود با هم آزمایش DNA بدهند... شاید گروه خونیشان با هم تطابق نداشته باشد... هزار راه وجود دارد که کائنات خیانت پریوش را برملا کند. و آن روز، روز نابودی ابهت داریوش خواهد بود. خرد خواهد شد. کمرش خواهد شکست. چیزی که اصلا دوست نداشتم رخ بدهد.
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدوهشتادوسوم
بعد انگشتر یاقوتکبود سنگینی را که داریوش جلو چشمم برایش خریده بود، از دستش درآورد و خواست دستم کند. ممانعت کردم، اما نوک انگشتم به آن خورد. تخیل بود یا واقعیت نفهمیدم، اما انگار انگشتر از دل کوره درآمده بود. داغ بود و گداخته.
دستم را پس کشیدم، نوک انگشتم را کمی ماساژ دادم و گفتم:
- محاله این کارو بکنم... تو میخوای منو تو این کار کثیف دخالت بدی که خیالت راحت شه از ترس آبروی خودم و شریک جرم بودنم، دهنم رو ببندم و حرفی نزنم. گفتم بهت... هر چی رو امروز دیدم، فراموش میکنم... رشوه نمیخوام. کاری هم واسهت نمیکنم... نه خانی اومده، نه خانی رفته!
کمی با انگشتر بازی بازی کرد و نهایتا در انگشتش جای داد. لبش را گزید و گفت:
-جایی رو سراغ داری که کمکم کنند؟
ضمن آنکه از ماشینش پیاده میشدم گفتم:
-خیلی رو داری... فقط سقط میتونه کمکت کنه... اول و آخر لو میری.
از ماشین که پیاده شدم، خم شدم و از میان پنجره پرسیدم:
-از علیرضاست؟
چیزی نگفت و به فرمان ماشینش زل زد. شکم به یقین تبدیل شد:
-پس واسه همین نمیخوای از بین ببریش... نازایی و این حرفا دروغه.
همانطور که ناهارم را میخوردم به حرفهای خانمدکتر و منشی گوش میکردم. خانمدکتر داشت با غیظ از ماجرای پریوش برای او میگفت. و اینکه چقدر دلش میخواسته مریضش را بزند! حداقل یک سیلی!
فکر کردم: "پریوش بیکار نمیشینه. الان با دیدن من جرقه تو ذهنش زده شده که میتونه به جای پزشک که دستش به دهنش میرسه و اعتبارش رو نمیفروشه، از منشی گزارشنویس که به سربرگ و مهر دسترسی داره کمک بخواد. ده جا بره، به ده تا مثل من رو بندازه، یازدهمی رشوه رو قبول میکنه و برگهی متناسب با سن رو بهش میده... داریوش هم که همهش سفره... بعید میدونم پیشنهاد بده تو سونوگرافی همراهیش کنه... خود پریوش یه جا میره واسه سونوی واقعی، یه جا دیگه میره تا گزارشی رو که میخواد، براش بزنن... بعد برگه رو به داریوش نشون میده و داریوش هم از رشد بچهش خرذوق میشه. دست آخر هم یه بچهای که هیچ ربطی به مفاخرالانوارها نداره، یه ماه زود دنیا میاد و میشه وارث خاندان عظیمالشأن مفاخرالانوار! نوش جون داریوش... مردی که واسه خودش خانمکاظمی داره، حقشه بچهی یکی دیگه رو تو خونهش بزرگ کنه! آهان... داریوش بود که منو به خاطر خانوادهم در حد و اندازهی داداشش نمیدونست، باید الان بهش گفت سلام عرض شد جناب داریوشخان!"
حس شیرین انتقام بابت تحقیری که از جانب داریوش دیده بودم، لبخند کریهی روی لبم آورد. اما به ثانیه نرسیده از خودم بدم آمد. تصویر داریوش وقتی متوجه این خیانت شود پیش چشمم ساخته شد. شاید امروز نفهمد، اما خورشید پشت ابر نمیماند. شاید وقتی کودک پنج ساله شود از شباهتش به علیرضا به شک بیفتد... شاید جایی لازم شود با هم آزمایش DNA بدهند... شاید گروه خونیشان با هم تطابق نداشته باشد... هزار راه وجود دارد که کائنات خیانت پریوش را برملا کند. و آن روز، روز نابودی ابهت داریوش خواهد بود. خرد خواهد شد. کمرش خواهد شکست. چیزی که اصلا دوست نداشتم رخ بدهد.