#شاه_توت
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1225330818/93231#قسمت_بیست_چهار
امروز اگه بشه با حاتمی حرف بزنم ببینم میشه من
و یه مترجم کره ای دیگه شیفتی کار کنیم یا نه.
البته حتی وقتی بهش فکر می کنم تموم تنمو لرز
میگیره چه برسه به این که وایسم جلوی حاتمی و
بگم بذاره خونه خودم بمونم و یه تایمای خاصی
فقط بیام هتل.
تو همین فکرا بودم که یهو همون تویوتا سریوس
سیاه رنگ چند متر جلو تر از من پارک کرد.
به آنی شناختمش، همون ماشینی بود که اون شب
پشت سرش پارک کردم و رفتم توی پارک. همون
پارکی که حاتمی رو توش دیدم که گریه می کرد.
یه دفعه در ماشین باز شد و حاتمی با یه عینک
دودی و کت و شلوار خیلی رسمی و شیک ازش
پیاده شد و با قدمای بلندش به طرف من اومد!
پشمام ریخته بود!
به آنی با هول و وال بی اون که چشم ازش بردارم
به سختی دستگیره ماشینو پیدا کردم و از ماشین
پیاده شدم.
همین که من رسیدم جلوی ماشین اونم رسیده بود
بهم.
پیش قدم شدم و گفتم:
-سالم آقای حاتمی. صبحتون بخیر!سری به تاسف تکون داد، عینکش رو از روی
چشمای یخیش برداشت و با تاسف بهم خیره شد.
این رمان مختص چنل بانوی امروز بوده و
خواندن آن هر جا غیر از کانال ذکر شده حرام
است. کپی و نشر پیگرد قانونی دارد.
با عینک، بی اون که چشمای یخیش مشخص باشن
خیلی راحت تر می تونستم باهاش ارتباط برقرار
کنم.
باز همون حس ترس و سرما اومد سراغم، نگاه
ازش گرفتم که گفت:
-خانم محترم! این جایی که پارک کردید پارک
ممنوعه!
ایششش! مرتیکه.جواب سالم واجبه، الزمه اولین روز کاری منو
این طوری ضایع کنی؟
با استرس گفتم:
-ندیدم. جا پارک هم نبود مجبور شدم!
نفس عمیقی کشید و بی تفاوت و با تمسخر گفت:
-بعد شما فکر نمی کنید چرا وسط این شلوغی
تهران همین یه تیکه باید خالی باشه؟
نکنه این جا رو اختصاصی برای ماشین شما خالی
گذاشتن و من بی خبرم؟
خب! اینم از روز اول کاری!
تحقیرم کرد.
❌توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای جدید #شاه_توت هر صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@puchesm1