#پارت۱۰
#اهریمن_شهوت🔥
تای ابروی عارف بالا افتاد و بدون این که جواب خوش و بش احمقانه اشو بده، پرسید:
- داداش؟ کدوم نسبت خونی من و تو رو بهم چسبونده که می گی داداش؟
از صراحت کلام عارف، یخ بست و معذب دستی که جلو آورده بود برای فشردن عقب کشید.
بی حواس قدمی عقب رفت!
نمی دوستت چرا اینجاست، چرا خواسته شده اینجا باشه فقط فهمیده بود که این مرد شمشیر از رو بسته...!
این نگاه تیز و برنده، عاطفه ای نداشت!
معذب این پا و اون پا کرد و عارف حتی به خودش زحمت نمی داد تا تعارف کنه که روی صندلی بنشینه!
ریلکس بهش نگاه می کرد و تنها از تحقیر شدنش لذت می برد.
- از دخترت چه خبر اردلان؟ پیداش کردی...؟!
اولین بار بود عارف، از لادن سراغ می گرفت!
آهش رو با درد بیرون داد و گره عقده مرد رو به روش، سرباز کرد.
- هنوز نه! پلیسا هم دیگه قطع امید کردند!
راضی از جواب اردلان سری تکون داد و بالاخره رضایت داد از روی اون صندلی نفرین شده بلند بشه.
ایستاد و قد به قد مقابل اردلان جا گرفت.
حداقل ده سانت بلند تر بود و اردلان مجبور بود برای دیدنش کمی سرش رو بالا بگیره!
همین هم دل داغ دیده اش رو کمی آروم می کرد...!
همین که حتی توی ایستادن بهش مسلط بود!
- چرا؟
اردلان گیج بود از سوال های این مرد...
سال ها پیش اومده بود و جز به جز این عمارت رو گشته بود، برای عارف به پا گذاشته بود تا شاید ردی از لادن پیدا بشه ولی نبود!
#اهریمن_شهوت🔥
تای ابروی عارف بالا افتاد و بدون این که جواب خوش و بش احمقانه اشو بده، پرسید:
- داداش؟ کدوم نسبت خونی من و تو رو بهم چسبونده که می گی داداش؟
از صراحت کلام عارف، یخ بست و معذب دستی که جلو آورده بود برای فشردن عقب کشید.
بی حواس قدمی عقب رفت!
نمی دوستت چرا اینجاست، چرا خواسته شده اینجا باشه فقط فهمیده بود که این مرد شمشیر از رو بسته...!
این نگاه تیز و برنده، عاطفه ای نداشت!
معذب این پا و اون پا کرد و عارف حتی به خودش زحمت نمی داد تا تعارف کنه که روی صندلی بنشینه!
ریلکس بهش نگاه می کرد و تنها از تحقیر شدنش لذت می برد.
- از دخترت چه خبر اردلان؟ پیداش کردی...؟!
اولین بار بود عارف، از لادن سراغ می گرفت!
آهش رو با درد بیرون داد و گره عقده مرد رو به روش، سرباز کرد.
- هنوز نه! پلیسا هم دیگه قطع امید کردند!
راضی از جواب اردلان سری تکون داد و بالاخره رضایت داد از روی اون صندلی نفرین شده بلند بشه.
ایستاد و قد به قد مقابل اردلان جا گرفت.
حداقل ده سانت بلند تر بود و اردلان مجبور بود برای دیدنش کمی سرش رو بالا بگیره!
همین هم دل داغ دیده اش رو کمی آروم می کرد...!
همین که حتی توی ایستادن بهش مسلط بود!
- چرا؟
اردلان گیج بود از سوال های این مرد...
سال ها پیش اومده بود و جز به جز این عمارت رو گشته بود، برای عارف به پا گذاشته بود تا شاید ردی از لادن پیدا بشه ولی نبود!