❌ توجه : این رمان دارای صحنه های جنسی میباشد و به افراد زیر سن ۱۸ سال توصیه نمیشود ⛔️
#نبض_شهوت
#قسمت241
لینک قسمت اول👇
https://t.me/pofiuz_kade/40961خسته از مسیج های سین خورده ی بی جواب،خسته از تماسهای بی پاسخ باخودم به این نتیجه رسیدم که باید هر جور
شده باهاش اتمامحجت کنم.
تا خود صبح بیدار بودمو به همین موضوع فکر میکردم...به خودم...به شانس گه ام...
و بیشتر از هر چیزی به این دل بیچاره ام...
به دلی که میدونستم بدون عماد نمیتونه دووم بیاره...!
صبح زود،صبحانه نخورده از خونه زدم بیرون...نگاهم،قلبم،فکرم همه باهم کشیده شد سمت خونه ی عماد...هی
میرفتمسمت خونه شون...هی دستمو سمت دکمه ی زنگ خونه شون دراز میکردم اما خیلی زود پس میکشیدم...خیلی
زود پشیمون میشدم....
حالا بد بود....ثانیه به ثانیه داشتم به عماد فکر میکردم....به اینکه الان کجاست داره چیکار میکنه...به اینکه یعنی
فراموشم کرده!؟ به اینکه ممکنه دوباره به هم برگردیم....
دست در جیب،با قیافه ای غمگین رفتم سمت ایستگاه...حالم خوب نبود...حالم اصلا خوب نبود...تمام طول مسیر مثل
تمام ساعت ها و ثانیه های قبل، تو فکر عماد بودم...از سرم بیرون نمیرفت....نه از سرم و نه از قلبم....وقتی
رسیدمبیمارستان،وقتی رفتم توی بخش انگار هیچکس و هیچ چیز رو نمیدیدم....همش چشمم به در بود که عماد کی از
راه میرسه تا باهاش صحبت کنم....تا باهاش اتمامحجتکنم....
ته حوصله ی نیلوفر و داشتم و نه بقیه....هیچ توضیحی نمیتونستم واسه دلیل حال خرابم بدم...من فقط دلم عمادو
میخواست...فقط عماد....!
ساعت نزدیک به ده بود که بالاخره اومد...تا رفت توی اتاقش همه چی رو سپردم به نیلوفر که برم پیشش...زدم به در که
صداش به گوشم رسید:
-بیا تو....
چشمامو بستم و به صدای دلنشینش گوش سپردم و بعد درو باز کردمو رفتم داخل...داشت با عجله رو پوش سفیدش رو
میپوشید.تا چشمش بهم افتاد ایستاد و نگام کرد...نمیدونم چرا اشک تو چشمهام حلقه زده بود...دلتنگش
بودم...دلممیخواست برم سمتش و ببوسمش اما....
اما نگاهش اونقدر سرد و تلخ و بیتفاوت و غریبه بود که خورد شدن قلبمو توی سینه ام حس کردم....بغضمو قورت دادمو
گفتم:
-عماد...من....میخوامباهم صحبت کنیم....
گوشیشو ازگردنش آویز کرد و بعد گفت:
-شرمنده دوست عزیز....من باید برم....
تا اینو گفت خشکمزد....باز شده بودم دوست عزیز...!؟بغض کردم...اشک از چشمام سرازیر شد...اومد سمتم...نگاهی به
چشمام انداخت و گفت:
-داری گریه میکنی!؟؟
اشکهای بیشتری از چشمام سرازیر شد....با صدایی که بشدت بغض آلود بود گفتم:
-آره....دارم گریه میکنم....را با من اینکارو میکنی!؟ چرا اینقدر اذیتم میکنی!؟ چرا جواب تلفنهامو نمیدی!؟؟ چرا
پیامکهامسین میخورن اما جواب نمیدی!؟؟چرا صدام میزنی دوست عزیز....
کلافه نفس عمیقی کشید و گفت:
-اینجا جای این حرفها نیست...منم سرم شلوغ...بعدا حرف میزنیم...
خواست بره که مچ دستشو گرفتم.....
🤤 رمان جدید و هات #نبض_شهوت رو هر روز از کانال دنبال کنید.
☕
@mevseem1☕