❌ توجه : این رمان دارای صحنه های جنسی میباشد و به افراد زیر سن ۱۸ سال توصیه نمیشود ⛔️
#نبض_شهوت
#قسمت340
لینک قسمت اول👇
https://t.me/pofiuz_kade/40961وقتی اینو گفتم مامان متعجب و از سر ناباوری اسممو صدا زد...بجای خجالت کشیدن خندیدم...خب چیکار کنم....من دلم
عمادو میخواست نمیتونستم هم مودب باشم و با وقار و سنگین رنگین.....
تا شوق زیادمو بابت این مسئله دید گفت:
-ببینم....نکنه....نکنه اصلا بخاطر....
مکث کرد...فکر کنم داشت به چیزای جدیدی فکر میکرد.مثلا به اینکه من بخاطر عماد مرصاد رو رد کردم...! در صورتی
که واقعا اینطور نبود....من تقریبا باخودم به این اطمینان رسیده بودم حتی اگه به عماد هم نرسم محال با کسی که میخواد
شخصیتمو تغییر بده و ازم چیزی که نیستم بسازه ، ازدواج کنم....
قبل از اینکه چیزای مختلف دیگه ای به ذهن مامان برسه گفتم:
-نه نه...ببین مامان...تو خوشبختی منو میخوای دیگه درسته !؟؟ من یه مدت با مرصاد بودم دیگه....اون میخواست منو
تغییر بده....ازم میخواست حجاب داشته باشم...چادر بزنم....نگم نخندم....دوستامو بزارم کنار...من نمیگم حجاب چیز بدیه
ولی من میگم اینکه بخوای یه نفرو از همین حالا از چیزی که هست و چیزایی که دوست داره دور کنی بده...تو دوست
داشتی من افسرده بشم!؟هان مامان...!؟
جواب داد:
-معلومکه نه....
- خب پس مطمئن باش اگه با اون ازدواج میکردم الان یه افسرده ی خونه نشین بودم...
انگار حرفهام تاثیر خودشو روی مامان گذاشت....چون خیلی عمیق به فکرو رفت و گفت:
-خوشبختی تو آرزوی من حالا یا با مرصاد یا آقای دکتری که فکر کنم گلوت پیشش گیر کرده....خب...من فردا با بابات
حرف میزنم و ازش میخوام اجازه بدن بیان خواستگاری....شب بخیر...
با لبخند عریضی بهش شب بخیر گفتم...چقدر لذت بخش بود وصال...رسیدن به کسی که دوستش داری و دوست داره.....
صبح خیلی زود از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت بیمارستان....
قرار بود مامان راجب موضوع خواستگاری با بابا حرف بزنه و من همش تو همین فکر بودم....اینکه نکنه بخاطر مرصاد
همچین اجازه ای نده....البته....بابا خیلی خانواده ی عمادرو دوست داشت و من دقیقا به همین خاطر امیدوار بودم اون
راضی باشه...!
با حساب کردن کرایه از تاکسی پیاده شدم و خواستم برم سمت در که یه نفر از پشت صدام زدم...تا برگشتم به عقب با
مرصاد رو به رو شدم....
متعجب بهش خیره شدم.....راستش منتظر بودم یه روز بیاد سراغم اما نه حالا و نه اینجا.....!!!
با گام های آهسته اومد سمتم و رو به روم ایستاد و بعد از چند لحظه ی کوتاه تماشا کردنم گفت:
-سلام لیلی خانم باوفا......
🤤 رمان جدید و هات #نبض_شهوت رو هر روز از کانال دنبال کنید.
☕
@mevseem1☕