32 سال پیش در چنین روزی قدم به خانه ی بخت گذاشتم ازدواجمون کاملا سنتی بود اول مادرش منو پسندید بعد دوتا زنداییاش اومدن منو دیدن، بعدش خواهراش و درآخر که همه تایید کردن بابای هانیکو تشریف آورد و منو دید و به قول خانواده ش سیبیل هاش خندید، ولی خودش میگه من اصلا ندیدمت ازجورابات
حتی بعدا که میخواستیم آشناتربشیم چندبار دستامم لرزید مثل فیلما
تاده سال اول عاشق هم بودیم البته که
بابای هانیکو به عشق اعتقادی نداشت و میگفت ما مثل همه ی زن و شوهرا همو دوست داریم،ولی من اصرارداشتم متفاوتتر دوستم داشته باشه که زیر بار نرفت ...
البته باکاراش ثابت کرد کمی بیشتر دوستم داره،نه اشتباه نکنید از گل و شعر و هدیه خبری نبود
که من راحتتر زندگی کنم.....
بعداز ده سال کم کم ایراد های همودیدیم
همسر من یک مرد خوب زحمتکش بود و هست
منم زن بدی نیستم و نبودم ظاهراً زندگی پراز آرامش بود
ولی یه جای کار میلنگید
من به شدت احساساتی اون وحشتناک منطقی
همین سفر اخیر من دنبال جنگل و دریا بودم،همسرم ترجیح میداد بخوابه
از نظر رفتاری من از اینور و اون از اونور بوم افتادیم
خیلی حس ها رو تو خودمون کشتیم که فقط تفاهم بسازیم بیشترم من
بنظرم همسرمم از زندگی خیری ندید،البته خودش میگه دیده واگه صدبار دیگه برگرده به این دنیاانتخابش منم،چون تقریبا زندگی وفق مراد اون بود،هرچی اون میخواست شد تو همون ده سال اول به من یاد داد که زندگی گل و هدیه و شعر نیست یاد گرفتم بدون تبریک روزهای مهم هم میشه لذت برد اززندگی
ولی نبود همین چیزای کوچیک باعث شد زندگیمون سردشد
من همیشه فکر میکردم چون خیلی زود ازدواج کردم بجاش بعد از چهل سالگی با همسرم میریم دنبال گشت و گذار و عشق و حال
سعی کردم با رژیم و ورزش خوب بمونم واسه عکس های دونفره مون
بعداز بزرگ شدن بچه ها ،ولی جور دیگه رقم خورد
کنار همیم به هم وابسته ایم بهم احترام میگذاریم مثل همه ی زن و شوهرها
اما نمیدونم دوست داریم باهم بدون بچه ها یا دوستانمون بریم سفر یا نه
آخرش یه نصیحتی داشتم که بخاطر کهولت سن یادم رفت
@amozshzanashooii❣