#پارت_237
بی اعتنا چشم ازش گرفتم و وارد عمارت شدم تعدادی مهمان توی پذیرایی نشسته بودن و مشغول خرف زدن و خوردن بودن!
انگار نه انگار مراسم عذا بود نفس عمیقی کشیدم و با خودم فکر کردم
هیچ کدوم از این ادما الان براشون مهم نیست کسی مرده و مراسم ترحیمشه!بیشتر دارن به این فکر میکنن چاییشون سرد نشه…
خلوت ترین نقطه ی سالن رو انتخاب کردم و نشستم بساط پذیرای رو خیلی زود برام مهیا کردن و روی میز چیدن..
لیوان چاییمو برداشتم و برای سرگرم شدن اروم اروم مشغول خوردن شدن و با خودم فکر کردم چطور دخترکو بی درد سر ببرم..
هنوز چند دقیقه ایی نگزشته بود که با دیدن قامت نحیف و ظریف دخترک که از پله ها پایین میومد لیوانمو سر جاش گزاشتم و بهش خیره شدم..
چقدر به نظرم از اون روز لاغر تر شده بود رنگ پریدگی صورتشو حتی از اینجاهم میتونستم تشخیص بدم!
چرا انقدر خودشو عذاب میداد
مگه خاتون چقدر دوست داشته!
مادرش که نبوده!
خوبه به عنوان خون بست اینجا بوده که انقدر ناراحت شده از مردنش…
اصلا توی این دنیا انگار نبود به عرض تسلیتایی که بهش میشد یک در میان جواب میداد و دقیقا به طرفی که من بودم میومد..
نگاهش به جلوش بود و انگار اصلا منو ندیده بود اومد از کنارم رد بشه بره توی اشپزخونه که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم:
_بهتر شدی دختر
با شنیدن صدام از دنیای خودش بیرون اومد و نگاهی به طرف صدا کرد با دیدن من اونم اونجا به وضوح جا خورد
کمی خودشو جم و حور کرد و به سمتم چند قدم نزدیک شد گفت:
_سلام ارباب خوش اومدین
بله بهترم
خیلی ممنون از کمک اون روزتون
با نزدیک اومدنش تونستم خیلی بهتر ببینمش توی اون لباسای یک دست مشکی بدون هیچ ارایشی و اون شال حریر نازک روی سرش صورتش چقدر معصوم تر شده بود!
چرا این دختر انقدر مظلوم بود
چرا مثل بقیه ی زنا یکم بدجنسی توی رفتار و قیافش نبود!
انقدر محوش شده بودم که با اضطراب و خجالت گفت:
_ارباب حالتون خوبه
چیزی شده
از فکر اومدم بیرون لیوانمو برداشتم و گفتم:
_نه چیزی نیست
فقط بعد مراسم اماده باش میریم شهر
بی اعتنا چشم ازش گرفتم و وارد عمارت شدم تعدادی مهمان توی پذیرایی نشسته بودن و مشغول خرف زدن و خوردن بودن!
انگار نه انگار مراسم عذا بود نفس عمیقی کشیدم و با خودم فکر کردم
هیچ کدوم از این ادما الان براشون مهم نیست کسی مرده و مراسم ترحیمشه!بیشتر دارن به این فکر میکنن چاییشون سرد نشه…
خلوت ترین نقطه ی سالن رو انتخاب کردم و نشستم بساط پذیرای رو خیلی زود برام مهیا کردن و روی میز چیدن..
لیوان چاییمو برداشتم و برای سرگرم شدن اروم اروم مشغول خوردن شدن و با خودم فکر کردم چطور دخترکو بی درد سر ببرم..
هنوز چند دقیقه ایی نگزشته بود که با دیدن قامت نحیف و ظریف دخترک که از پله ها پایین میومد لیوانمو سر جاش گزاشتم و بهش خیره شدم..
چقدر به نظرم از اون روز لاغر تر شده بود رنگ پریدگی صورتشو حتی از اینجاهم میتونستم تشخیص بدم!
چرا انقدر خودشو عذاب میداد
مگه خاتون چقدر دوست داشته!
مادرش که نبوده!
خوبه به عنوان خون بست اینجا بوده که انقدر ناراحت شده از مردنش…
اصلا توی این دنیا انگار نبود به عرض تسلیتایی که بهش میشد یک در میان جواب میداد و دقیقا به طرفی که من بودم میومد..
نگاهش به جلوش بود و انگار اصلا منو ندیده بود اومد از کنارم رد بشه بره توی اشپزخونه که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم:
_بهتر شدی دختر
با شنیدن صدام از دنیای خودش بیرون اومد و نگاهی به طرف صدا کرد با دیدن من اونم اونجا به وضوح جا خورد
کمی خودشو جم و حور کرد و به سمتم چند قدم نزدیک شد گفت:
_سلام ارباب خوش اومدین
بله بهترم
خیلی ممنون از کمک اون روزتون
با نزدیک اومدنش تونستم خیلی بهتر ببینمش توی اون لباسای یک دست مشکی بدون هیچ ارایشی و اون شال حریر نازک روی سرش صورتش چقدر معصوم تر شده بود!
چرا این دختر انقدر مظلوم بود
چرا مثل بقیه ی زنا یکم بدجنسی توی رفتار و قیافش نبود!
انقدر محوش شده بودم که با اضطراب و خجالت گفت:
_ارباب حالتون خوبه
چیزی شده
از فکر اومدم بیرون لیوانمو برداشتم و گفتم:
_نه چیزی نیست
فقط بعد مراسم اماده باش میریم شهر