#پارت_234
بعد از رفتن اردوان به صورت بی جون آیسن خیره شدم چرا تا الان متوجه نشده بودم چقدر این دختر نحیف و باریکه!
کمکم نگاهم روی بدن بی جونش کشیده شد حتی از روی لباسم میتونستم بفهمم چه کمر باریکی داره!
ولی بر خلاف کمرش اندام های زنانش خوب رشد کرده بودن و مناسب بودن!
از فکری که توی سرم دربارش اومد شیطونو لعنت کردم و با پریشونی از جام بلند شدم!
الان باید بهش کمک میکردم تا بفهمم چش شده نه اینکه بشینم اینجا و درباره ی سایز بدنش فکر کنم!
ضربه ای به پیشونیم زدم و زیر لب گفتم
_ای گندت بزنن اکام
هنوز جملم تموم نشده بود که در اتاق بی مهابا باز شد!اول اکام بعد طبیب بعدم مهربانو وارد اتاق شدن..
مهربانو به محض دیدن ایسن اونم تو این وضع ضربه ی محکمی به پیشونیش زد و گفت:
_خدا مرگم بده دخترم چرا بی جون افتاده!
بعد خودشو به تخت رسوند و شروع به گریه کردن کرد
طبیب سرشو تکون داد با غرغر به بالین ایسن رفت…
نمیدونم چرا با خودش غر میزد!سعی کردم بفهمم از چی ناراحته ولی چیزی دستگیرم نشد و بیخیالش شدم…
توی فکر بودم که اردوان جفت پا پرید توش و گفت:
_دیگه فکر کنم به بودن شما احتیاجی نیست میتونید برید به کارتون برسین..
ابروهامو بالا دادم و با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم؛
_شما تعیین میکنید من کی برم به کارام برسم!
از موضع خودش پایین نیومد گفت:
_من به اونش کاری ندارم
ولی به اینکه اینجا توی اتاق زنم وایستین و بر و بر بهش زل بزنید
بله به این کار دارم…
بعد از رفتن اردوان به صورت بی جون آیسن خیره شدم چرا تا الان متوجه نشده بودم چقدر این دختر نحیف و باریکه!
کمکم نگاهم روی بدن بی جونش کشیده شد حتی از روی لباسم میتونستم بفهمم چه کمر باریکی داره!
ولی بر خلاف کمرش اندام های زنانش خوب رشد کرده بودن و مناسب بودن!
از فکری که توی سرم دربارش اومد شیطونو لعنت کردم و با پریشونی از جام بلند شدم!
الان باید بهش کمک میکردم تا بفهمم چش شده نه اینکه بشینم اینجا و درباره ی سایز بدنش فکر کنم!
ضربه ای به پیشونیم زدم و زیر لب گفتم
_ای گندت بزنن اکام
هنوز جملم تموم نشده بود که در اتاق بی مهابا باز شد!اول اکام بعد طبیب بعدم مهربانو وارد اتاق شدن..
مهربانو به محض دیدن ایسن اونم تو این وضع ضربه ی محکمی به پیشونیش زد و گفت:
_خدا مرگم بده دخترم چرا بی جون افتاده!
بعد خودشو به تخت رسوند و شروع به گریه کردن کرد
طبیب سرشو تکون داد با غرغر به بالین ایسن رفت…
نمیدونم چرا با خودش غر میزد!سعی کردم بفهمم از چی ناراحته ولی چیزی دستگیرم نشد و بیخیالش شدم…
توی فکر بودم که اردوان جفت پا پرید توش و گفت:
_دیگه فکر کنم به بودن شما احتیاجی نیست میتونید برید به کارتون برسین..
ابروهامو بالا دادم و با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم؛
_شما تعیین میکنید من کی برم به کارام برسم!
از موضع خودش پایین نیومد گفت:
_من به اونش کاری ندارم
ولی به اینکه اینجا توی اتاق زنم وایستین و بر و بر بهش زل بزنید
بله به این کار دارم…