#پارت_232
این صداها هر لحظه داشت حالمو بدتر میکرد همونجا گوشه ی دیوار روی زمین سر خوردم دستامو برای جلوگیری از شنیدن صداها روی گوشام گزاشتم فشار داد
چشمامو بستم و با تموم قدرتی که داشتم فشار دادم کم کم صداها محو شد. بگه چیزی نمیشنیدم .
تو همون حالت سرمو گزاشتم روی زانوهام و طولی نکشید که توی سیاهی مطلق و بی خبری فرو رفتم..
«آکـام»
کارای تدفین خاتون خیلی زود داشت انجام میشد
بعد از غسل و کفن پوش کردنش که توی همون عمارت انجام شد همه داشتن راهیه قبرستان میشدن..
خیلی عجیب بود که خبری از دخترک زبون دراز نبود یعنی کجا مونده بود که برای تدفین خاتون عزیزش حاضر نبود!
اوووم کمی به رهنم فشار اوردم اخرین بار چند ساعت قبل وقتی داشت وارد اتاق خاتون میشد دیدمش!
جمعیت کم کم شروع به حرکت به سمت قبرستان کردن
ولی من ترجیح دادم اول ایسن و پیدا کنم بعد برم..
ته دلم بدجوری داشت شور میزد!
به سرعت به طرف عمارت گام برداشتم
کسی توی عمارت نبود و همه در حال رفتن بودن!
از پلها بالا رفتم و بدون معطلی در اتاقشو باز کردم ولی خبری اونجا نبود اتاق توی سکوت و تمیزی بود!
از پلها پایین اومدم و با دیدن در اتاق خاتون که نیمه باز بود سرجام ایستادم
یه حسی بهم میکفت دخترک باید اونجا باشه!
به سمت اتاق رفتم درو تا اخر باز کردم نگاهم توی اتاق چرخوندم و بلاخره گوشه ی اتاق دیدمش که سرشو گزاشته بود روی زانوهاش!
نفسمو بیرون دادم گفتم؛
_هوووف همه دارن میرن قبرستان
او اینجا گرفتی نشستی؟
پاشو بریم تا دیر نشده ..
منتظر بودم با شنیدن صدام از جاش بپره ولی هیچ عکس العملی نشون نداد که باعث تعجم شد..
به سمتش رفتم و رو به روش روی زانو نشستم دستمو روس شونش گزاشتم و تکون خفیفی دادم گفتم:
_آیسن حالت خوبه؟
با همون تکون دادن کوچیکم یهو جسم نحیف و ظریفش به یک سمت کج شد!
لحظه ی اخر قبل از برخوردش با زمین دستمو زیر سرش گرفتم و با ترس لب زدم:
_چیکار کردی با خودت دختر…
این صداها هر لحظه داشت حالمو بدتر میکرد همونجا گوشه ی دیوار روی زمین سر خوردم دستامو برای جلوگیری از شنیدن صداها روی گوشام گزاشتم فشار داد
چشمامو بستم و با تموم قدرتی که داشتم فشار دادم کم کم صداها محو شد. بگه چیزی نمیشنیدم .
تو همون حالت سرمو گزاشتم روی زانوهام و طولی نکشید که توی سیاهی مطلق و بی خبری فرو رفتم..
«آکـام»
کارای تدفین خاتون خیلی زود داشت انجام میشد
بعد از غسل و کفن پوش کردنش که توی همون عمارت انجام شد همه داشتن راهیه قبرستان میشدن..
خیلی عجیب بود که خبری از دخترک زبون دراز نبود یعنی کجا مونده بود که برای تدفین خاتون عزیزش حاضر نبود!
اوووم کمی به رهنم فشار اوردم اخرین بار چند ساعت قبل وقتی داشت وارد اتاق خاتون میشد دیدمش!
جمعیت کم کم شروع به حرکت به سمت قبرستان کردن
ولی من ترجیح دادم اول ایسن و پیدا کنم بعد برم..
ته دلم بدجوری داشت شور میزد!
به سرعت به طرف عمارت گام برداشتم
کسی توی عمارت نبود و همه در حال رفتن بودن!
از پلها بالا رفتم و بدون معطلی در اتاقشو باز کردم ولی خبری اونجا نبود اتاق توی سکوت و تمیزی بود!
از پلها پایین اومدم و با دیدن در اتاق خاتون که نیمه باز بود سرجام ایستادم
یه حسی بهم میکفت دخترک باید اونجا باشه!
به سمت اتاق رفتم درو تا اخر باز کردم نگاهم توی اتاق چرخوندم و بلاخره گوشه ی اتاق دیدمش که سرشو گزاشته بود روی زانوهاش!
نفسمو بیرون دادم گفتم؛
_هوووف همه دارن میرن قبرستان
او اینجا گرفتی نشستی؟
پاشو بریم تا دیر نشده ..
منتظر بودم با شنیدن صدام از جاش بپره ولی هیچ عکس العملی نشون نداد که باعث تعجم شد..
به سمتش رفتم و رو به روش روی زانو نشستم دستمو روس شونش گزاشتم و تکون خفیفی دادم گفتم:
_آیسن حالت خوبه؟
با همون تکون دادن کوچیکم یهو جسم نحیف و ظریفش به یک سمت کج شد!
لحظه ی اخر قبل از برخوردش با زمین دستمو زیر سرش گرفتم و با ترس لب زدم:
_چیکار کردی با خودت دختر…