#پارت_230
خیلی زود پیراهن مشکی بلندی که مهربانو برام روی تخت گزاشت و تنم کردم و با پوشیدن شال ساده ی مشکیم از اتاق خارج شدم…
با دیدن جمعیتی که توی سالن پایین جمع شده بودن متعجب شدم
این همه ادم کی خبر دار شده بودن!
اصلا لزوم اومدن این همه ادم چی بود!
نفسمو با ناراحتی بیرون دادم و به سمت اتاقی که خاتون توش خواب بود حرکت کردم
باید با خاتون خداحافظی میکردم
باید بابا تموم این سالها که هوامو داشت ازش تشکر میکردم…
هنوز به در اتاق نرسیده بودم که با قدای اردوان که مخاطب قرارم داد به سمتش برگشتم
اردوان در حالی که سوگل دوشا دوشس در حال حرکت بود خودشو بهم رسوند
رو به روم ایستاد و گفت:
_کجا میری؟
کلافه گفتم:
_میرم پیش خاتون
صدای پوزخندی که سوگل زد باعث شد توجهم بهش جلب بشه و بهش نگاهی بندازم
لباس مشکی بلندی به تن داشت که بی شباهت به لباس شب نبود! صورت ارایش کردش و کلاه قشنگی که به سرش بود باعث میشد فکر کنم اومده عروسی!
جواب پوزخندشو با پوزخند زدن دادم و گفتم:
_عروسی تشریف میبرین؟
با عصبانیت اخمی کرد گفت:
_فضولیش به تو نیومده
پس مثل تو مثل دهاتیا لباس بپوشم خوبه؟
اردوان که به نظر عصبی میومد گفت:
_بس کنید الان وقت این حرفا نیست
بعد بهم نگاه کرد گفت:
_باشه برو فقط زود بیا بیرون که مردم برا تسلیت میان پیش مادر باشی و هواست بهش باشه
بی حرف سرمو تکون دادم و بهشون پشت کردم و به سمت اتاق خاتون رفتم ولی لحظه ی اخر صدای اردوان شنیدم که با لحن توبیخ گرانه ایی به سوگل گفت:
_حداقل کمتر ارای میکردی
رعیتا اینجوری ببیننت چی میگن پشت سرم؟
سوگل هم طبق معمول با بیخیالی گفت:
_حرفای این مردم دهاتی برام اهمیتی نداره
دیگه با وارد شدنم به اتاق متوجه ی ادامه ی حرفاشون نشدم و درو بستم..
خیلی زود پیراهن مشکی بلندی که مهربانو برام روی تخت گزاشت و تنم کردم و با پوشیدن شال ساده ی مشکیم از اتاق خارج شدم…
با دیدن جمعیتی که توی سالن پایین جمع شده بودن متعجب شدم
این همه ادم کی خبر دار شده بودن!
اصلا لزوم اومدن این همه ادم چی بود!
نفسمو با ناراحتی بیرون دادم و به سمت اتاقی که خاتون توش خواب بود حرکت کردم
باید با خاتون خداحافظی میکردم
باید بابا تموم این سالها که هوامو داشت ازش تشکر میکردم…
هنوز به در اتاق نرسیده بودم که با قدای اردوان که مخاطب قرارم داد به سمتش برگشتم
اردوان در حالی که سوگل دوشا دوشس در حال حرکت بود خودشو بهم رسوند
رو به روم ایستاد و گفت:
_کجا میری؟
کلافه گفتم:
_میرم پیش خاتون
صدای پوزخندی که سوگل زد باعث شد توجهم بهش جلب بشه و بهش نگاهی بندازم
لباس مشکی بلندی به تن داشت که بی شباهت به لباس شب نبود! صورت ارایش کردش و کلاه قشنگی که به سرش بود باعث میشد فکر کنم اومده عروسی!
جواب پوزخندشو با پوزخند زدن دادم و گفتم:
_عروسی تشریف میبرین؟
با عصبانیت اخمی کرد گفت:
_فضولیش به تو نیومده
پس مثل تو مثل دهاتیا لباس بپوشم خوبه؟
اردوان که به نظر عصبی میومد گفت:
_بس کنید الان وقت این حرفا نیست
بعد بهم نگاه کرد گفت:
_باشه برو فقط زود بیا بیرون که مردم برا تسلیت میان پیش مادر باشی و هواست بهش باشه
بی حرف سرمو تکون دادم و بهشون پشت کردم و به سمت اتاق خاتون رفتم ولی لحظه ی اخر صدای اردوان شنیدم که با لحن توبیخ گرانه ایی به سوگل گفت:
_حداقل کمتر ارای میکردی
رعیتا اینجوری ببیننت چی میگن پشت سرم؟
سوگل هم طبق معمول با بیخیالی گفت:
_حرفای این مردم دهاتی برام اهمیتی نداره
دیگه با وارد شدنم به اتاق متوجه ی ادامه ی حرفاشون نشدم و درو بستم..