#پارت_228
توی خواب عمیقی بودم و داتم خواب چشمه رو میدیدم ولی با صدای جیغی که به گوشم رسید با وحشت چشمامو باز کردم روی اخت نشستم!
با هول پتو رو از روم کنار زدم و به سمت در دویدم هر چی دستگیره رو بالا پایین میکردم در باز نمیشد!
بعد از چند بار بالا پایین کردن تازه یادم افتاد که درو دیشب قفل کردم
قفلو چرخوندم با شتاب به سمت بیرون دویدم
صدای همهمه و جیغ از پایین میومد پله هارو دوتا یکی طی کردم
وقتی به پایین پلها رسیدم با دیدن خدمتکارا که جلوی اتاق خاتون جمع شده بودن دلم هری ریخت!
با وحشت کنارشون زدم و وارد اتاق شدم
با دیدن خان و مهین تاج بانو که کنار تخت خاتون زانو زده بودن و گریه میکردن!
با ترس اب دهنمو قورت دادم گفتم؛
_چی…چیشده…
بدون توجه به اردوان و سوگل که کمی عقب تر ایستاده بودن منتظر جوابشون نشدم و به سمت تخت قدم برداشتم…
به خاتون که غرق خواب عمیقی بود خیره شدم قیافش چقدر نورانی و اروم بود!چقدر با اسودگی خوابیده بود!
نمیخواستم فکری که اومده بود توی ذهنمو باور کنم سرمو تکون دادم و برای ازادی از شرش رو به مهین تاج بانوکردم گفتم:
_خاتون جان خوابن چرا انقدر سر و صدا میکنید
مهین تاج بانو با شنیدن حرفم زجه ایی زد گفت:
_بدبخت شدیممم دخترمم
خاتون برای همیشه از پیشمون رفته
اون ماروتنها گزاشت..
خاتون مرده…
با شنیدن حرف اخرش انگار یه سطل اب یخ روی هیکلم خالی کردن…
با ناباوری بهش زل زدم هرچی میخواستم بگم نه حقیقت نداره نمیتونستم
صدایی از دهنم خارج نمیشد و فقط لبام بود که بی صدا تکون میخوردن بدون خارج شدن کلمه ایی ازشون…!
توی خواب عمیقی بودم و داتم خواب چشمه رو میدیدم ولی با صدای جیغی که به گوشم رسید با وحشت چشمامو باز کردم روی اخت نشستم!
با هول پتو رو از روم کنار زدم و به سمت در دویدم هر چی دستگیره رو بالا پایین میکردم در باز نمیشد!
بعد از چند بار بالا پایین کردن تازه یادم افتاد که درو دیشب قفل کردم
قفلو چرخوندم با شتاب به سمت بیرون دویدم
صدای همهمه و جیغ از پایین میومد پله هارو دوتا یکی طی کردم
وقتی به پایین پلها رسیدم با دیدن خدمتکارا که جلوی اتاق خاتون جمع شده بودن دلم هری ریخت!
با وحشت کنارشون زدم و وارد اتاق شدم
با دیدن خان و مهین تاج بانو که کنار تخت خاتون زانو زده بودن و گریه میکردن!
با ترس اب دهنمو قورت دادم گفتم؛
_چی…چیشده…
بدون توجه به اردوان و سوگل که کمی عقب تر ایستاده بودن منتظر جوابشون نشدم و به سمت تخت قدم برداشتم…
به خاتون که غرق خواب عمیقی بود خیره شدم قیافش چقدر نورانی و اروم بود!چقدر با اسودگی خوابیده بود!
نمیخواستم فکری که اومده بود توی ذهنمو باور کنم سرمو تکون دادم و برای ازادی از شرش رو به مهین تاج بانوکردم گفتم:
_خاتون جان خوابن چرا انقدر سر و صدا میکنید
مهین تاج بانو با شنیدن حرفم زجه ایی زد گفت:
_بدبخت شدیممم دخترمم
خاتون برای همیشه از پیشمون رفته
اون ماروتنها گزاشت..
خاتون مرده…
با شنیدن حرف اخرش انگار یه سطل اب یخ روی هیکلم خالی کردن…
با ناباوری بهش زل زدم هرچی میخواستم بگم نه حقیقت نداره نمیتونستم
صدایی از دهنم خارج نمیشد و فقط لبام بود که بی صدا تکون میخوردن بدون خارج شدن کلمه ایی ازشون…!