#پارت_226
خاتون دستشو روی دستم گزاشت گفت:
_اینم برگه ی رسمیه حق طلاقت از اردوانه تمومکاراشوکردم گفتم دست خودت باشه بهتره من این روزا خیلی خستم میترسم بمیرم و این امانت دستم بمونه..
با شنیدن کلمه ی مردن اخمام توی همرفت گفتم:
_این چه حرفیه خاتون جان
انشالا صد و بیست سال عمر کنید
بعد پاکتو باز کردم با دقت به برگه ی داخلش نگاه کردم که خاتونگفت:
_فعلا به کسی نگو که این برگه دستته نمیخوام برات درد سر بشه
شاید بک روزی به دردت خورد و محبور شدی ازش استفاده کنی
بعد اهی کشید با شرمندگی ادامه داد:
_اردوان خیلی بی عرضه بود که قدر دختر خوبی مثل تورو ندونست..
لبخند غمگینی زدم گفتم :
_خاتون جان شما چرا ناراحتی
در عوضش شما براممثل یکمادر بودین وهمه جا پشت وپناهم شدین
با شنیدن حرفم چهرش کمی باز شد گفت:
_یعنی تو ار من راضی هستی؟
پشت دستای چروکیدش بوسه ایی زدم گفتم:
_معلومه خاتون جان
شما محبت و مهربونیو در حق من تموم کردین
تموم عمرا مدیون شما هستم...
انگار که منتظر شنیدن همین حرف بود
نفس اسوده ایی از ته دل کشیدگفت:
_اه خداروشکر بلاخره امشب میتونم راحت بخواب
سالها بود عذاب وجدان داشتم که باعث خراب شدن زندگیت شدم..
_نه خاتون جان کسی مقصر نیست این خواست خدا بوده و توی سرنوشت من نوشته شده بوده...
منم قبولش کردم و برای بهتر شدن زندگیم میجگم..
خاتون با چشمایی که امشب عجیب مهربون و اروم بود بهم خیره شد تنها لبخندی در جواب حرفام زد گفت:
_دیگه میخوام بخوابمدخترم
چراغ وپشت سرت خاموش کن و برو..
چشمی گفتم واز جام بلند شدم بوسه ایی روی پیشونی سفیدش زدم و بعد از مرتب کردن پتوش و خاموش کردن چراغ از اتاق خارج شدم..
برگه رو محض احتیاط زسر لباسم قایم کردم و با سرعت به طرف اتاقم رفتم
به محض وارد شدن به اتاق برگه روبینانبوه کتابام مخفی کردم
همین خاستم از قفسه ی کتابام دور بشم در اتاق بدون کسب اجازه باز شد و به محکمدیوار خورد..
سعی کردمخونسرد باشم و جدی به سمت در برگشتم که سوگل رو مثل یه خرس خشمگین توی چهارچوب در دیدم...
خاتون دستشو روی دستم گزاشت گفت:
_اینم برگه ی رسمیه حق طلاقت از اردوانه تمومکاراشوکردم گفتم دست خودت باشه بهتره من این روزا خیلی خستم میترسم بمیرم و این امانت دستم بمونه..
با شنیدن کلمه ی مردن اخمام توی همرفت گفتم:
_این چه حرفیه خاتون جان
انشالا صد و بیست سال عمر کنید
بعد پاکتو باز کردم با دقت به برگه ی داخلش نگاه کردم که خاتونگفت:
_فعلا به کسی نگو که این برگه دستته نمیخوام برات درد سر بشه
شاید بک روزی به دردت خورد و محبور شدی ازش استفاده کنی
بعد اهی کشید با شرمندگی ادامه داد:
_اردوان خیلی بی عرضه بود که قدر دختر خوبی مثل تورو ندونست..
لبخند غمگینی زدم گفتم :
_خاتون جان شما چرا ناراحتی
در عوضش شما براممثل یکمادر بودین وهمه جا پشت وپناهم شدین
با شنیدن حرفم چهرش کمی باز شد گفت:
_یعنی تو ار من راضی هستی؟
پشت دستای چروکیدش بوسه ایی زدم گفتم:
_معلومه خاتون جان
شما محبت و مهربونیو در حق من تموم کردین
تموم عمرا مدیون شما هستم...
انگار که منتظر شنیدن همین حرف بود
نفس اسوده ایی از ته دل کشیدگفت:
_اه خداروشکر بلاخره امشب میتونم راحت بخواب
سالها بود عذاب وجدان داشتم که باعث خراب شدن زندگیت شدم..
_نه خاتون جان کسی مقصر نیست این خواست خدا بوده و توی سرنوشت من نوشته شده بوده...
منم قبولش کردم و برای بهتر شدن زندگیم میجگم..
خاتون با چشمایی که امشب عجیب مهربون و اروم بود بهم خیره شد تنها لبخندی در جواب حرفام زد گفت:
_دیگه میخوام بخوابمدخترم
چراغ وپشت سرت خاموش کن و برو..
چشمی گفتم واز جام بلند شدم بوسه ایی روی پیشونی سفیدش زدم و بعد از مرتب کردن پتوش و خاموش کردن چراغ از اتاق خارج شدم..
برگه رو محض احتیاط زسر لباسم قایم کردم و با سرعت به طرف اتاقم رفتم
به محض وارد شدن به اتاق برگه روبینانبوه کتابام مخفی کردم
همین خاستم از قفسه ی کتابام دور بشم در اتاق بدون کسب اجازه باز شد و به محکمدیوار خورد..
سعی کردمخونسرد باشم و جدی به سمت در برگشتم که سوگل رو مثل یه خرس خشمگین توی چهارچوب در دیدم...