#پارت_225
بعد از اینکه خاتون روی تختش دراز کشید مثل روال قبل که براش کتاب میخوندم یکی از کتابای کنار تختشو برداشتم بازش کردم..
هنوز شروع به خوندن نکرده بودم که خاتون گفت:
_دخترم نیازی نیست اینجا پیش من بمونی برو پایین پیش بقیه
لبخندی زدم کفتم:
_خاتون جان من علاقه ایی به ادمایی مه اون پایین نشستن ندارم خودتونم میدونید
خاتون اهی کشید گفت:
_اره دخترم میدونم
میدونم خبرا بهت رسیده و فهمیدی اردوان چرا برگشته..
بهش خیره شدم که ادامه داد:
_اردوان ازت یه بچه میخواد
بعد گفته راحتت میزاره
پوزخندی زدم گفتم:
_هه بچه؟توی خواب ببینه خانم جان
من وسیله ی جوجه کشی نیستم بچه بیارم بعد بدم به اقا و خانمش
پس سهم دل خودم از اون بچه چی میشه؟
خاتون اه غلیظی کشید گفت:
_میدونم دخترم منم سخت باهاش مخالفت کردم
ولی خیلی جدی بود تو تصمیمش
میترسم مهین تاج وخان و راضی کنه
با شنیدن این حرف ترس عجیبی توی دلم افتاد و با نگرانی به خاتون خیره شدم گفتم:
_چطور میتونن راضی به این کار بشن
مگه کار اردوان فراموش کردن
_مادر اونا پدر و مادرن
فقط میخان اردوان برگرده ده
شاید از این طریق تحت فشار بزارتشون
حرفی نزدم وبا اعصاب خراب به رو به روم خیره شدم
خاتون کمی خودشو جلو کشید و کشوی کوچک میزشو باز کرد
پاک نامه ایی رو به سمتمگرفت گفت:
_این مال توعه دخترم
من این روزا حالم خیلی رو به راه نیست
میترسماتفاقی برام بیفته و این امانت پیشم بمونه
با دودلی کاغذو ازش گرفتم گفتم:
_این چیه خاتون جان
بعد از اینکه خاتون روی تختش دراز کشید مثل روال قبل که براش کتاب میخوندم یکی از کتابای کنار تختشو برداشتم بازش کردم..
هنوز شروع به خوندن نکرده بودم که خاتون گفت:
_دخترم نیازی نیست اینجا پیش من بمونی برو پایین پیش بقیه
لبخندی زدم کفتم:
_خاتون جان من علاقه ایی به ادمایی مه اون پایین نشستن ندارم خودتونم میدونید
خاتون اهی کشید گفت:
_اره دخترم میدونم
میدونم خبرا بهت رسیده و فهمیدی اردوان چرا برگشته..
بهش خیره شدم که ادامه داد:
_اردوان ازت یه بچه میخواد
بعد گفته راحتت میزاره
پوزخندی زدم گفتم:
_هه بچه؟توی خواب ببینه خانم جان
من وسیله ی جوجه کشی نیستم بچه بیارم بعد بدم به اقا و خانمش
پس سهم دل خودم از اون بچه چی میشه؟
خاتون اه غلیظی کشید گفت:
_میدونم دخترم منم سخت باهاش مخالفت کردم
ولی خیلی جدی بود تو تصمیمش
میترسم مهین تاج وخان و راضی کنه
با شنیدن این حرف ترس عجیبی توی دلم افتاد و با نگرانی به خاتون خیره شدم گفتم:
_چطور میتونن راضی به این کار بشن
مگه کار اردوان فراموش کردن
_مادر اونا پدر و مادرن
فقط میخان اردوان برگرده ده
شاید از این طریق تحت فشار بزارتشون
حرفی نزدم وبا اعصاب خراب به رو به روم خیره شدم
خاتون کمی خودشو جلو کشید و کشوی کوچک میزشو باز کرد
پاک نامه ایی رو به سمتمگرفت گفت:
_این مال توعه دخترم
من این روزا حالم خیلی رو به راه نیست
میترسماتفاقی برام بیفته و این امانت پیشم بمونه
با دودلی کاغذو ازش گرفتم گفتم:
_این چیه خاتون جان