داستان و پند


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
موسیقی سنتی
اجرا گروه
#زناره
🎹🥁🎸🎺🎷🎻🥁🎹

تقدیـღـــــم بہ
     دلهــღـاےپاڬ
          پرمهـღـــرشما
               عزیـــღــــزان
🌸🍃

‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#سپاس_از_همراهیتون

🅰 @dastanvpand1


لیست داستانهای کانال داستان و پند

لیست اول داستان
لیست دوم
لیست سوم داستان

لیست چهارم داستان و شبهه
لیست پنجم

@dastanvpand1
هر داستان و کلیپی که پیدا نکردین بهم پیام بدین با بنرش @Amin7399


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
این قشنگ ترین خواستگـ..ـاری بود که دیدم🥺♥️
پای عشق که در میان باشد
...


🅰 @dastanvpand1


⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️

 
#جبران_ناپذیر_14

🔮قسمت چهاردهم

مامان از روی تاسف سری تکون داد و دوباره برگشتیم اتاق مهمونا….پشت سر ما مریم چایی اورد و اول به بهمن تعارف کرد…بهمن موقع برداشتن چای با مریم چشم تو چشم شد و لبخند زد و مریم هم چادرشو کشید جلوتر که مثلا خجالت میکشه…با خودم گفتم:حتما با لبخند بهم میگند که دیدی موفق شدیم.
‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌
مامان به مریم نگاه کرد و دید انگار راضیه برای همین مکثی کرد و بعد گفت:مبارکه……
با حرف مامان خوشحالی توی چهره ی مریم و بهمن موج زد و مریم زود بلند شد و شیرینی که مامان خریده بود رو به بهمن تعارف کرد و اون هم برداشت و با ولع شروع به خوردن کرد.مریم چایی رو به هممون تعارف کرد و کنار مامان نشست….مامان رو به بهمن گفت:خب اقا بهمن!! گفتنیها گفته شده و شما انگار باهم هماهنگ شدید تا این وصلت صورت بگیره و این خواستگاری جنبه ی نمایشی داره..حالا برای مهریه چی میخواهید مهر مریم کنید؟؟؟؟بهمن گفت:حاج خانم !!مهریه رو کی داده کی گرفته؟؟نظر مریم خانم چیه؟؟؟مریم فرصت نداد مامان حرف بزنه و زود گفت:برای من یک جلد کلام الله و چند شاخه گل مریم کافیه…مامان چشمهاش گشاد شد و عصبی به مریم نگاه کرد و مریم که معنی این نگاه مامان رو متوجه شده بود زود پیش دستی کرد و گفت:اشکالش چیه مامان؟؟؟؟زندگی که قرار باشه به جدایی برسه مهریه اون وسط چه کاری انجام میده؟؟؟؟
مامان ماتش برد و فقط نگاه کرد.حسم میگفت این حرفها ،حرفهای مریم نیست و قبلا بهمن بهش دیکته کرده.مامان سکوت کرد ….حدس زدم که حتما مامان پیش خودش گفته من چه حرف بزنم ،چه نزنم مریم حرف خودشو میزنه ..چون میدونم که به انداره ایی لجباز هست که حرف کسی رو گوش نکنه پس بهتره خودمو بیشتر از این کوچیک نکنم.بهمن وقتی سکوت مامان رو دید سریع گفت:حاج خانم حرف مریم کاملا منطقیه.پس بهتره تاریخ عقد رو مشخص کنیم…مامان گفت:شما که خودتون بریدید و دوختید پس تاریخ رو هم خودتون مشخص کنید.بهمن گفت:اختیار دارید!!شما بزرگ ما یید.من میگم ماه آینده یه محضر وقت بگیرم و محضری عقد کنیم،.،بعد بمونیم تا انشالله یه جشن مفصل عقد و عروسی همزمان بگیریم…

دختر بهمن هم ساکت و مظلوم به باباش تکیه داده بود و نگاه میکرد،،،معلوم بود دختر خیلی مظلوم وخجالتیه،.حتی شیرینی هم برنداشت تا خوده مریم یه دونه داد دستش.همه خوشحال بودند بجز مامان..من هم بی تفاوت فقط به فکر مجتبی بودم که چرا با من اون کار رو کرد….؟؟؟؟به این ترتیب مراسم خواستگاری مریم بدون مهریه تموم شد و تاریخ عقد هم افتاد یکماه بعد.یه کم نشستند و صحبتهای معمولی کردند. مامان هم با دختر بهمن چند کلمه حرف زد اما بقدری مظلوم بود که هممون دلمون براش سوخت و حتی مامان گفت:خدارو چه دیدی!؟شاید خدا بخاطر این بچه مریم رو سر راهش قرار داده تا این بچه از الاخون والاخونی در بیاد.اون روز بهمن و دخترش دو ساعتی نشستند و حرفها و قرارها گذاشته شد…طبق قرارها طی یکماه مونده تا عقد،، قرار شد مریم و بهمن برای آزمایش برند و یه کم هم خرید کنند….بعد بهمن بلند شد و از مامان تشکر کرد و به مریم هم گفت:دستت درد نکنه مریم بانو..خیلی زحمت کشیدی….با اجازه ی مامانت هفته ی بعد میام میریم آزمایش….مریم هم سرشو انداخت پایین و اروم گفت:قابلی نداشت…بهمن از من هم خداحافظی کرد و دست دخترشو گرفت و رفت.ما هم به رسم ادب و‌مهمون نوازی تا در حیاط رفتیم…بهمن با یه وانت سفید که باهاش توی میدون تره بار کار میکرد اومده بود.سوار شدند و رفتند.
بنظر من بهمن یه شخصیت زبون باز حرفه ایی داشت و هیچ جنبه ی مثبت دیگه ایی نداشت…بعداز اینکه در حیاط رو بستیم مامان به مریم گفت:معلوم بود که معتاده!!!داییهات راست میگند…مریم گفت:عیب نداره،،،خودم ترکش میدم شما نگران نباشید.مامان باز زبونش بسته شد و رفتند داخل و من توی حیاط نشستم به کاری که مجتبی باهام کرده بود فکر کردم…….

🔮#ادامه_ادارد..(فردا شب)

🅰 @dastanvpand1


⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️

   •°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•

#جبران_ناپذیر_13

🔮قسمت سیزدهم

تمام اون لحظات فقط عذاب کشیدم و آرزوی مرگ کردم…من‌چی بود و چی شدم.؟؟؟خدایا به مادرم رحم کن….بعد از یکساعت هر کدوم مثل جنازه افتادند یه طرف و من علاوه بر درد جسمانی درد شکستن قلبمو هم احساس کردم..تمام حسم این بود که به من بیش از حد توهین شده ،،.توی اون لحظات تصمیم خودمو گرفتم که حتما خودکشی کنم.من به مجتبی اعتماد کردم اما اون از من سوء استفاده کرد.سریع لباسهامو پوشیدم و با هزاران درد از اون خونه زدم بیرون .در حال دویدن بودم که مجتبی صدام زد.برگشتم نگاهش کرد دیدم لباسهاشو پوشیده و داره میاد طرفم…بدون جواب دوباره دویدم که مجتبی دوباره صدا کرد و گفت:صبر کن خودم میرسونمت….عصبی و با گریه گفتم:خفه شو کثافت….اینجوری پشتمی؟؟؟اینجوری هوامو داری؟؟؟سرعتشو زیاد کرد و خودشو به من رسوند و مچ دستمو گرفت…مچمو کشیدم تا دستمو ول کنه اما نتونستم…مجتبی گفت:چته؟؟مگه بد بود؟؟؟بخدا فرزان پسر خوبیه و‌من باهاش مشکلی ندارم چرا کوفتمون میکنی؟؟؟من اینجوری راضی ترم…حالم داشت ازش بهم میخورد و یه تف محکمی انداختم توی صورتش و گفتم:فقط گمشو برووو…بعد مچمو از دستش در اوردم و دویدم سمت خونه اما مجتبی دست بردار نبود و دنبالم میومد…رسیدیم سر کوچمون و برگشتم بهش گفتم:دنبالم نیا….برو .من دیگه باهات کاری ندارم…..

مجتبی همچنان داشت حرف خودشو میزد و وقتی دید من کوتاه نمیام آخرش گفت:اصلا من غلط کردم..ملیحه بخدا من عاشقتم.تورو جون من کوتاه بیا ،،،قول میدم دیگه تکرار نشه.من بدون تو نمیتونم….ملیحه….ازت خواهش میکنم.با خودم گفتم:بیخود نبود که با این قیافه ام الکی عاشق من شده!!!فقط هدفش سوء استفاده بوده.مجتبی اینقدر دنبالم اومد و هی اینور و اونور کرد و به قول معروف به پام افتاد که در آخر عصبانیتم یه کوچولو کم شد و گفتم:باشه ،،اما تا اطلاع ثانوی نمیخواهم ببینمت.حالا راهتو بکش و برو تا وقتی که حالم بهتر بشه…مجتبی محکم وایستاد و گفت:قرار بعدیمون کی باشه ملیحه؟؟؟من بدون تو نمیتونم.
اون موقعها فکر میکردم بخاطر وجودم نمیتونه ولی مجتبی بخاطر جسمم نمیتونست دوریمو تحمل کنه…گفتم:بعدا خبرت میکنم.فعلا نمیتونم روی قرار بعدی فکر کنم.مجتبی التماس کنان گفت:پس حتما خبرم کن.منو بی خبر نزار که بی تو میمیرم.بدون اینکه جوابشو بدم به راهم ادامه دادم و رسیدم خونه….

خداروشکر مامان اینا هنوز برنگشته بودند.سریع پریدم حموم و خودمو لباسهامو شستم و زود اومدم بیرون…زیر دلم عجیب درد میکرد که یه روسری بستم تا شاید از دردش کم بشه.بعد رفتم حیاط و لباسهامو روی طناب پهن کردم.اخرین لباس هنوز توی دستم بود که صدای باز شدن در حیاط اومد و مامان و مریم وارد شدند.سریع رفتم کمکشون چون یه کم خرید کرده بودند از رب و پیاز و روغن و غیره…داخل اتاق که شدیم مریم که خنده از لبهاش نمیفتاد گفت:وای ملیحه!!یه لباس خریدم که بیاو ببین.اولین بار بود مریم اینقدر مهربون با من حرف میزد. با ذوق لباسشو نشون داد..یه بلوز خوشگل کرم رنگ که سرشونه هاش اپل داشت.اون روزا خیلی مد بود و من خیلی دلم میخواست یه دونه داشته باشم.برای اون بلوز یه دامن کلوش قهوه ای رنگ هم خریده بودند.کم کم به آخر هفته نزدیک میشدیم…مامان از اینکه از داداشهاش خبری نبود خیلی ناراحت و کلافه بود.داییها این همه سختگیری کردند تا این وصلت صورت نگیره ولی اصرارهای بی وقفه ی مریم مامان رو جون به لب کرد تا بالاخره برخلاف میلش موافقت کرد….بالاخره روز خواستگاری رسید و بهمن دوباره با دخترش ،،دوتایی اومدند.این بار بهمن کت و شلوار پوشیده بود.کت و شلواری قهوه ای رنگ و پراز چروک.یه شاخه گل و یک کیلو نبات هم دستش بود.بله نبات….با خودم فکر کردم یا پول نداره یا خیلی خسیسه که یه جعبه شیرینی نخریده بود..دخترش هم همون لباسهای قبلی تنش بود.همگی نشستیم اینبار طرف صحبت بهمن مامان بود…مریم رفت اون یکی اتاق تا چایی دم کنه که مامان هم دنبالش رفت..من هم دنبالشون.مامان گفت:مریم !!دیدی بجای شیرینی نبات اورد؟؟؟این بهمن بدرد نمیخوره.مریم گفت:مامان !!سخت نگیر …هدف اینکه کاممون شیرین بشه…..چه با نبات چه با شیرینی.مریم در مقابل بهمن کر و کور بود نه بدیهای بهمن رو میدید و نه حرفهای مامان رو می شنید…

🔮#ادامه_دارد

‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌🅰 @dastanvpand1


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
واقعا چیه این مــادر؟😢
حتی زیر خاک هم به فکر بچشه..

عشق واقعی فقط عشق مادر....
سلامتی همه مادران عزیزوفداکار🙏🏻
روح مادران رفته درآرامش🖤


🅰 @dastanvpand1


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

صائب تبریزی
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
🅰 @dastanvpand1


💐🌸🍃🍂🍃🌻🍁🍃🍂
🌼🌿
🌺

⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩

#همخوابی_قاضی_و_زن_شاکی

مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!..

مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !..
مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد!...

چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال می‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت!

📚احمد شاملو ، کتاب کوچه

✍ ڪــانــال  ܥ‌‌ߊ‌ܢܚࡅ߳ߊ‌ܔ و ܢ݆ߺنܥ‌‌



┏━━━🍂🕊🕊🍂━━━┓
🅰 @dastanvpand1
┗━━━🍂🕊🕊🍂━━━┛


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
بفرس برا عروس ها😂😂🏃
.
مامان شما هم همچنین انتظاری دارن ؟؟😂😂💔
.


🅰 @dastanvpand1


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
بفرست واسه رفیق متاهلت..🤌🏻🤣
.
.


🅰 @dastanvpand1


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
اینم از شانس ماست😢🤣
شما جزء کدوم دسته اید؟


🅰 @dastanvpand1


📕داستان خانه بروجردی ها
۱۸ سال صبوری برای رسیدن به عشق

داستان از این قرار بوده که «حاج مهدی»، یگانه پسر حاج سید حسن نطنزی یک دل نه صد دل عاشق «ماهرخ بانو» دختر حاج طباطبایی می‌شود و لیلی خود را از وی خواستگاری می‌کند.

پدر عروس شرط وصال این دو جوان را ساخت خانه‌ای باشکوه و در شان دخترش بیان می‌کند، حاج مهدی بدون چون و چرا شرط را پذیرفته و از فردای آن روز ساخت خانه عشق را شروع می‌کند.

ساخت خانه بروجردی ها ۱۸ سال آزگار طول می‌کشد ولی در نهایت این دو جوان عاشق پیشه به وصال هم می‌رسند و داستان به خوبی خوشی تمام می‌شود
.


🅰 @dastanvpand1


لیست داستانهای کانال داستان و پند

لیست اول داستان
لیست دوم
لیست سوم داستان

لیست چهارم داستان و شبهه
لیست پنجم

@dastanvpand1
هر داستان و کلیپی که پیدا نکردین بهم پیام بدین با بنرش @amin7399


"داستان تکان دهنده این نقاشی"

در اروپای قرون وسطی ، پیرمردی به "مرگ با گرسنگی" محکوم شد . در زندان هیچ غذایی وجود نداشت وفقط دخترش گهگاه اجازه ملاقات با او راداشت . دختر که به تازگی مادر شده بود ، از تنها امکان موجود برای زنده ماندن پدر (شیردادن به او) استفاده کرد...

لو رفتن این ماجرا موجی از احساس برپا کردوباعث شد پدر مورد عفو کلیسا قرار گیرد و آزاد شود !



🅰 @dastanvpand1


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
عروسا کجایین🤣🤣🤣
.
ب فرس براش
🤣🤚😍
.

🅰 @dastanvpand1






. dan repost
سال ها فقط نذر کردم  و آرزوهامم از خدا خواستم... اما نمیدونستم روش اصولی درخواست آرزوها  چطوریه!!!
اینجا با اصول صحیح یاد گرفتم😍😍

@MojzeFekr


سلام پسرم ۲۴
من تنها هستم یعنی نه دوست از نوع پسر دارم نه دوست از نوع دختر، ارتباطات اجتماعیم هم زیر سطح معمولیه حتی تو مجازی هم دوستی ندارم اگه بخوام دوست موقت یا هم صحبتی پیدا کنم مجبور میشم تو گروه ها دنبال دخترایی بگردم که درخواست شارژ کردن و میرم پیوی شون شارژ میدم تا باهاشون دوست بشم البته بگم هیچ درخواست مثبت 18 ایی ندارم ازشون، فقط برای دوستی اینکار میکنم اونا هم بعد یه مدت باهام سرد میشن و تردم میکنن، خسته شدم از این روند اشتباه، باید چیکار کنم ....

مشاهده جواب ها👉


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
پرچمدار ایران در فضا؛ یاسمین مقبلی، افتخار ماست👩‍🚀🇮🇷‍


به افتخارش لایک و بکووووب
❤️


🅰 @dastanvpand1

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.