⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
#جبران_ناپذیر_14
🔮قسمت چهاردهم
مامان از روی تاسف سری تکون داد و دوباره برگشتیم اتاق مهمونا….پشت سر ما مریم چایی اورد و اول به بهمن تعارف کرد…بهمن موقع برداشتن چای با مریم چشم تو چشم شد و لبخند زد و مریم هم چادرشو کشید جلوتر که مثلا خجالت میکشه…با خودم گفتم:حتما با لبخند بهم میگند که دیدی موفق شدیم.
مامان به مریم نگاه کرد و دید انگار راضیه برای همین مکثی کرد و بعد گفت:مبارکه……
با حرف مامان خوشحالی توی چهره ی مریم و بهمن موج زد و مریم زود بلند شد و شیرینی که مامان خریده بود رو به بهمن تعارف کرد و اون هم برداشت و با ولع شروع به خوردن کرد.مریم چایی رو به هممون تعارف کرد و کنار مامان نشست….مامان رو به بهمن گفت:خب اقا بهمن!! گفتنیها گفته شده و شما انگار باهم هماهنگ شدید تا این وصلت صورت بگیره و این خواستگاری جنبه ی نمایشی داره..حالا برای مهریه چی میخواهید مهر مریم کنید؟؟؟؟بهمن گفت:حاج خانم !!مهریه رو کی داده کی گرفته؟؟نظر مریم خانم چیه؟؟؟مریم فرصت نداد مامان حرف بزنه و زود گفت:برای من یک جلد کلام الله و چند شاخه گل مریم کافیه…مامان چشمهاش گشاد شد و عصبی به مریم نگاه کرد و مریم که معنی این نگاه مامان رو متوجه شده بود زود پیش دستی کرد و گفت:اشکالش چیه مامان؟؟؟؟زندگی که قرار باشه به جدایی برسه مهریه اون وسط چه کاری انجام میده؟؟؟؟
مامان ماتش برد و فقط نگاه کرد.حسم میگفت این حرفها ،حرفهای مریم نیست و قبلا بهمن بهش دیکته کرده.مامان سکوت کرد ….حدس زدم که حتما مامان پیش خودش گفته من چه حرف بزنم ،چه نزنم مریم حرف خودشو میزنه ..چون میدونم که به انداره ایی لجباز هست که حرف کسی رو گوش نکنه پس بهتره خودمو بیشتر از این کوچیک نکنم.بهمن وقتی سکوت مامان رو دید سریع گفت:حاج خانم حرف مریم کاملا منطقیه.پس بهتره تاریخ عقد رو مشخص کنیم…مامان گفت:شما که خودتون بریدید و دوختید پس تاریخ رو هم خودتون مشخص کنید.بهمن گفت:اختیار دارید!!شما بزرگ ما یید.من میگم ماه آینده یه محضر وقت بگیرم و محضری عقد کنیم،.،بعد بمونیم تا انشالله یه جشن مفصل عقد و عروسی همزمان بگیریم…
دختر بهمن هم ساکت و مظلوم به باباش تکیه داده بود و نگاه میکرد،،،معلوم بود دختر خیلی مظلوم وخجالتیه،.حتی شیرینی هم برنداشت تا خوده مریم یه دونه داد دستش.همه خوشحال بودند بجز مامان..من هم بی تفاوت فقط به فکر مجتبی بودم که چرا با من اون کار رو کرد….؟؟؟؟به این ترتیب مراسم خواستگاری مریم بدون مهریه تموم شد و تاریخ عقد هم افتاد یکماه بعد.یه کم نشستند و صحبتهای معمولی کردند. مامان هم با دختر بهمن چند کلمه حرف زد اما بقدری مظلوم بود که هممون دلمون براش سوخت و حتی مامان گفت:خدارو چه دیدی!؟شاید خدا بخاطر این بچه مریم رو سر راهش قرار داده تا این بچه از الاخون والاخونی در بیاد.اون روز بهمن و دخترش دو ساعتی نشستند و حرفها و قرارها گذاشته شد…طبق قرارها طی یکماه مونده تا عقد،، قرار شد مریم و بهمن برای آزمایش برند و یه کم هم خرید کنند….بعد بهمن بلند شد و از مامان تشکر کرد و به مریم هم گفت:دستت درد نکنه مریم بانو..خیلی زحمت کشیدی….با اجازه ی مامانت هفته ی بعد میام میریم آزمایش….مریم هم سرشو انداخت پایین و اروم گفت:قابلی نداشت…بهمن از من هم خداحافظی کرد و دست دخترشو گرفت و رفت.ما هم به رسم ادب ومهمون نوازی تا در حیاط رفتیم…بهمن با یه وانت سفید که باهاش توی میدون تره بار کار میکرد اومده بود.سوار شدند و رفتند.
بنظر من بهمن یه شخصیت زبون باز حرفه ایی داشت و هیچ جنبه ی مثبت دیگه ایی نداشت…بعداز اینکه در حیاط رو بستیم مامان به مریم گفت:معلوم بود که معتاده!!!داییهات راست میگند…مریم گفت:عیب نداره،،،خودم ترکش میدم شما نگران نباشید.مامان باز زبونش بسته شد و رفتند داخل و من توی حیاط نشستم به کاری که مجتبی باهام کرده بود فکر کردم…….
🔮#ادامه_ادارد..(فردا شب)
🅰
@dastanvpand1