انتهاج پارت ۱۰۸
فکر کردم الان رهام میگه میام! اما لبخند محوی زد و گفت
- مرسی صبح خیلی شلوغم باشه یه فرصت دیگه!
مامان منو تقریبا نشوند تو ماشین و درو بست! رهام بلاخره نگاهش رو از من گرفت ، به بابا نگاه کرد، صداش رو هنوز میشنیدم که گفت
- فردا شب خونه دوستم شام دعوتیم. پس فردا هم پنج شنبه است میخوایم نهار بریم ویلای یکی از دوستانم ! لواسونه شاید شب موندیم! گفتم همسن الان اجازه همه رو از خودتون بگیرم!
مامان رفت کنار بابا ایستاد اما قبل از اینکه چیزی بگه، بابا گفت
- راحت باشید پسرم! آخر هفته ها حسابی برنامه شما فشرده!
با وجود جواب بابا اما مامان عقب نکشید و گفت
- هر جا میرید راحت باشید، فقط شب ها نیکو بیارید خونه!
رهام لبخند زد و بابا با اخم به مامان نگاه کرد و گفت
- شما بفرما بشین تو ماشین خانم!
با این حرف به رهام اشاره کردن برن دورتر حرف بزنن و مامان با حرص اومد سوار ماشین شد.
رهام و بابا دور شدن و مامان گفت
- این مردا لنگه همن! همه هم هوای همو دارن! مرده معلوم نیست پدر توئه یا رهام! بیشتر نگران پسره است!
برگشت سمتم و گفت
- حالا که پریودم خوب شده میفته به جونت! بمونی دیگه دختر برنمیگردی نیکو! بعد هم عروسیت میپره بی آبرو میشی!
من فقط به مامان نگاه کرد. هیچی نگفتم. اصلا چی میشد بگم! فقط به این فکر کردم که مامان واقعا جای مادربزرگ دختری به سن منه! ازش انتظار بیشتر نمیشه داشت! یا میشه!؟
یهو با عصبانیت مامان از افکارم جدا شدم که گفت
- چشم سفید بِر و بِر منو نگاه میکنی! بهش میگی نه! فهمیدی!؟
جا خوردم و سریع گفتم
- چیو بگم نه!؟
مامان عصبانیتش بیشتر شد و گفت
- کنار هم خوابیدن! هرچی گفت قبول نکن! رو مبل نشسته بخواب اگر جات رو جدا ننداختن!
آروم سر تکون دادم.
مامان واقعا فکر میکرد ۴۰ سال پیشه!!!
یاد حرف رهام افتادم ، دیگه عقد کردیم تمام شد رفت!
بابا اومد تو و منو از دست مامان نجات داد. رهام هم سوار ماشین خودش شد و رفت.
باز از رفتنش دلم گرفت هرچند کنارش هم خیلی خوش نبودم اما انگار بین بد و بدتر کنار رهام اعصابم آروم تر بود.
بابا راه افتاد و گفت
- منیره زشته هی شب شب میکنی! آبرو خودمون رو میبری! بذار احترام ها بمونه!
مامان شاکی گفت
- اون بی احترامی میکنه! الان بردیش کنار چی بهش گفتی!؟
بحث مامان و بابا بالا گرفت، بابا میگفت به رهام فقط حساسیت تو رو گفتم که مراعات کنه مامان میگفت رفتی پشت سر من حرف زدی ! رسیدیم خونه، لباس عوض کردم و باز از اون کرم به پام زدم.
از بیرون اتاقم باز بحث و دعوا مامان و بابا به راه بود و من استرس پنج شنبه و رویا رو داشتم.
دلم میخواست با یکی حرف بزنم هرچی تو سرمه بهش بگم .
اما روم نمیشد.
الان اگر میخواستم با کسی دوست شم به سارا، مریم، نیلوفر یا حتی مبینا میتونستم بگم . اما الان که عقد کردم و یهو وارد یه فاز و دنیای دیگه شدم اصلا نمیدونم چکار باید کنم و چی بگم .
خوشگل ها برای خوندن ادامه ۲ راه هست
#رایگان میتونید ۳۰۰ پارت جلو تر بیاید اینستاگرام بقیه رو بخونید
https://www.instagram.com/zendegibanafsh
یا اگر دوست داشتید بیاید #فایل_کامل ۲۲۰۰ صفحه رمان رو همین الان تو باغ استور بخونید.
اول اپلیکیشن از کانالش نصب کنید👇
فایل نصبی برنامه تو کانالش پین شده👇💜
@BaghStore_app
سایت هم دارن
https://www.Baghstore.net
فکر کردم الان رهام میگه میام! اما لبخند محوی زد و گفت
- مرسی صبح خیلی شلوغم باشه یه فرصت دیگه!
مامان منو تقریبا نشوند تو ماشین و درو بست! رهام بلاخره نگاهش رو از من گرفت ، به بابا نگاه کرد، صداش رو هنوز میشنیدم که گفت
- فردا شب خونه دوستم شام دعوتیم. پس فردا هم پنج شنبه است میخوایم نهار بریم ویلای یکی از دوستانم ! لواسونه شاید شب موندیم! گفتم همسن الان اجازه همه رو از خودتون بگیرم!
مامان رفت کنار بابا ایستاد اما قبل از اینکه چیزی بگه، بابا گفت
- راحت باشید پسرم! آخر هفته ها حسابی برنامه شما فشرده!
با وجود جواب بابا اما مامان عقب نکشید و گفت
- هر جا میرید راحت باشید، فقط شب ها نیکو بیارید خونه!
رهام لبخند زد و بابا با اخم به مامان نگاه کرد و گفت
- شما بفرما بشین تو ماشین خانم!
با این حرف به رهام اشاره کردن برن دورتر حرف بزنن و مامان با حرص اومد سوار ماشین شد.
رهام و بابا دور شدن و مامان گفت
- این مردا لنگه همن! همه هم هوای همو دارن! مرده معلوم نیست پدر توئه یا رهام! بیشتر نگران پسره است!
برگشت سمتم و گفت
- حالا که پریودم خوب شده میفته به جونت! بمونی دیگه دختر برنمیگردی نیکو! بعد هم عروسیت میپره بی آبرو میشی!
من فقط به مامان نگاه کرد. هیچی نگفتم. اصلا چی میشد بگم! فقط به این فکر کردم که مامان واقعا جای مادربزرگ دختری به سن منه! ازش انتظار بیشتر نمیشه داشت! یا میشه!؟
یهو با عصبانیت مامان از افکارم جدا شدم که گفت
- چشم سفید بِر و بِر منو نگاه میکنی! بهش میگی نه! فهمیدی!؟
جا خوردم و سریع گفتم
- چیو بگم نه!؟
مامان عصبانیتش بیشتر شد و گفت
- کنار هم خوابیدن! هرچی گفت قبول نکن! رو مبل نشسته بخواب اگر جات رو جدا ننداختن!
آروم سر تکون دادم.
مامان واقعا فکر میکرد ۴۰ سال پیشه!!!
یاد حرف رهام افتادم ، دیگه عقد کردیم تمام شد رفت!
بابا اومد تو و منو از دست مامان نجات داد. رهام هم سوار ماشین خودش شد و رفت.
باز از رفتنش دلم گرفت هرچند کنارش هم خیلی خوش نبودم اما انگار بین بد و بدتر کنار رهام اعصابم آروم تر بود.
بابا راه افتاد و گفت
- منیره زشته هی شب شب میکنی! آبرو خودمون رو میبری! بذار احترام ها بمونه!
مامان شاکی گفت
- اون بی احترامی میکنه! الان بردیش کنار چی بهش گفتی!؟
بحث مامان و بابا بالا گرفت، بابا میگفت به رهام فقط حساسیت تو رو گفتم که مراعات کنه مامان میگفت رفتی پشت سر من حرف زدی ! رسیدیم خونه، لباس عوض کردم و باز از اون کرم به پام زدم.
از بیرون اتاقم باز بحث و دعوا مامان و بابا به راه بود و من استرس پنج شنبه و رویا رو داشتم.
دلم میخواست با یکی حرف بزنم هرچی تو سرمه بهش بگم .
اما روم نمیشد.
الان اگر میخواستم با کسی دوست شم به سارا، مریم، نیلوفر یا حتی مبینا میتونستم بگم . اما الان که عقد کردم و یهو وارد یه فاز و دنیای دیگه شدم اصلا نمیدونم چکار باید کنم و چی بگم .
خوشگل ها برای خوندن ادامه ۲ راه هست
#رایگان میتونید ۳۰۰ پارت جلو تر بیاید اینستاگرام بقیه رو بخونید
https://www.instagram.com/zendegibanafsh
یا اگر دوست داشتید بیاید #فایل_کامل ۲۲۰۰ صفحه رمان رو همین الان تو باغ استور بخونید.
اول اپلیکیشن از کانالش نصب کنید👇
فایل نصبی برنامه تو کانالش پین شده👇💜
@BaghStore_app
سایت هم دارن
https://www.Baghstore.net