Postlar filtri


نه اینکه تو را مرور نکنم؛ نه. قاب عکس خاک گرفته را پاک نمی‌کنم که نکند غبار قدم‌هایی که برای دور شدن از من بر می‌داشتی - تنها باز مانده‌های تو - هم از دستم برود.

-امیر محمد ندرلو




شب‌نامه اطلاعات dan repost
شب‌نامه اطلاعات
یکشنبه ۲۵ شهریور ماه ۱۴۰۳
#مهسا_امینی #اعتصابات_سراسری #زن_زندگی_آزادی
‏ #MahsaAmini #WomenLifeFreedom


خوبی نبودنت اینه که دیگه ترس نداشتنت رو ندارم.




هشتم سپتامبر 1941 در اوج جنگ جهانی دوم، نیروهای آلمان نازی که فنلاندی‌ها رو هم کنار خودشون داشتن، محاصره‌ی خودشون دور شهر لنینگراد (سنت‌پترزبورگ فعلی) رو شروع کردن. شهری که بیش از سه میلیون نفر جمعیت داشت، حالا تمام راه‌های ورودی و خروجیش مسدود شده بود. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها رفتن و کار به سال‌ها کشید. لنینگراد 871 روز مقابل نیروهای نازی مقاومت کرد و تسلیم نشد. اما خب خیلی‌ها از جمله حدود یک میلیون غیرنظامی این بین تلف شدن. غذا جیره‌بندی و شرایط زندگی بسیار بد شده بود.
«تانیا ساویچِو» دختری نوجوان که عادت به نوشتن خاطراتش داشت ساکن همین شهر بود. در یکی از روزها، تانیا در دفترش می‌نویسه «خواهرم ژنیا امروز مرد»، به همین شکل نوبت به مادربزرگ، برادرش لِکا، عموش واسیا و عموی دیگه‌ش لِشا می‌رسه. بعد مادرش می‌میره.
در آخرین برگ دفتر خاطرات نوشته شده: «ساویچوها همه مردن. فقط تانیا باقی مونده.»
کسی تانیا رو از اون خونه نجاتش میده اما در حالی که محاصره تمام شده بود، دخترک بر اثر ضعف و بیماری، در بیمارستان جان میده.
برگه‌های دفتر یادداشت تانیا، از نمادهای انسانی جنگه.

-آقا معلم


تو اگر
بسته‌ای بار سفر
تو اگر
نیستی دیگر
پس چرا از همه جا
من صدای تپش قلب تو را می‌شنوم.

-عمران صلاحی


«دلتنگ یک حس، یک نگاه، یک لمس کوچک. می‌رویم و گاهی آنچه از ما می‌ماند، تکه‌ای از چیزی‌‌ست که هرگز نبوده‌ایم.»


Often, life won't be gentle with you, so you
have to become gentle with yourself.


همین مجازات تو را بس، که من تو را آنطور که می‌دیدم، نمی‌بینم.

-محمود درویش


:))))


‏آدم یک روز از خواب بیدار می‌شود و احساس می‌کند بالاخره پاهایش جرأت پریدن از یک جای بلند را پیدا کرده‌اند. احساس می‌کند باید چیزی بنویسد برای آدم‌هایی که پیش از پریدن عزیز بوده‌اند و امیدوار است پس از پریدن هم عزیز بمانند؛ بعد ناگهان احساس می‌کند چقدر دست‌خطش را دوست دارد.‏ می‌خواهد بیشتر بنویسد اما می‌ترسد با گذشت زمان، جرأت پیدا شده دوباره برود و پنهان شود. آدم قصه پیراهن آبی پریده‌رنگش را تن می‌کند، چون همیشه دلش می‌خواست در آن لباس بمیرد. یادداشت‌هایش را می‌نویسد، در انتهای آخرین کلمه ویرگولی می‌گذارد و می‌رود که،

-رافائل


اونقد نزدیک ک دم تو بازدم من باشه!

‌-مسیخ


مقابلم نشسته بود و می‌گفت: آدمی درخت نیست که ریشه داشته باشد و بماند؛ آدمی دو پا دارد و می‌رود. تایید کردم و از میوه‌ی امسالم که گیلاس بود به او تعارف کردم.

-امیر‌محمد ندرلو


تو رفتنت هم کار ساز بود، کار من را ساخت.

-راشین بهمنی


خودمم




کوچکترین لبخند تو مرا از تمام بدبختی‌ها نجات می‌دهد.

-احمد شاملو


چنان تنگ هم خفته‌اید که نیمی از خواب را تو می‌بینی و نیمی را او.

-بیژن الهی


Everything 💡 dan repost
اعلام وضعیت:
دلم می‌خواد دنیا با‌یسته، صبح نشه شب، شب نشه صبح. چرا هنوز زندگی ادامه داره؟
هنوز باد میاد و درختا تکون می‌خورن، هنوز بچه‌ها بازی می‌کنن، هنوز بارون میاد، گلا غنچه میدن، گربه‌ها دنبال غذا می‌گردن.
همه‌چیز مثل قبله فقط دیگه تو نیستی و واسه من هیچ‌چیز مثل قبل نیست.
امشبم چشمامو میبندم، که شاید وقتی بیدار شدم، ببینم همه‌ی اینا یه خواب ترسناک بوده فقط.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.