میفرماید که:
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی، «کای فلان ابن فلان!
مر مرا تو دوستتر داری عجب،
یا که خود را؟ راست گو یا ذَ الکَرَب!»
میگه یه معشوقی زارت میاد از عاشقش سوال میکنه که «عباسعلی! میگم تو منو بیشتر دوس داری یا خودتو؟☺️»
(خارتو گاییدم آخه این چه سوالیه دیوث 😐)
بعد آقای عاشق چی جواب میده؟ ببینیم:
گفت: «من در تو چنان فانی شدم
که پُرم از تو، ز ساران تا قدم
(ساران: سر)
بر من از هستیِ من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوشکام نیست!
همچو سنگی کو شود کُل لعلِ ناب
پر شود او از صفات آفتاب
وصف آن سنگی نماند اندر او
پر شود از وصفِ خور، او پشت و رو
(خور: خورشید)
بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستیِ خور بُوَد آن ای فتا!»
(فتا: جوان)
میگه «ببین پانتهآ جون، من اینقدر از تو پر شدم که اصلا دیگه فرق خودم و تو رو نمیفهمم 🤌🏼😌 اصلا دیگه منی باقی نمونده، همش توئه! اینه که اگر خودمم دوست داشته باشم در واقع یعنی تو رو دوست دارم!»
میخوام بگم یعنی از طلوع تاریخ روال همین بوده که زنه صبح یه روز کاملا رندوم، یه دفعه از خواب بیدار میشه و احساس میکنه امروز باید برینه تو اعصاب و روان طرف؛ و با مطرح کردن کیریترین سوال ممکن پروژه رو کلید میزنه.
مرده هم مجبوره هرچی داره بذاره وسط و تمام ذخایر خوارکسدگیشو به کار بگیره تا یه جوابی بده کیریتر از خود اون سوال، بلکه موفق بشه تو دام نیفته! و به طور خلاصه عزیزان، این چیزیه که بهش میگیم عشق.
الانم باز یه کونزرنگی بینتون پیدا میشه که میاد میگه «دیکتیر سیریس شیمیسا گیفته میعشیق تو ایدیبیات فیرسی میذکره» 🦖 خب به کیرم… چیکار کنم الان؟ 😒
راستی ابیات از دفتر پنجم مثنوی بود. حالا بفرمایید🚪.
@TafsireKiri
▫️
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی، «کای فلان ابن فلان!
مر مرا تو دوستتر داری عجب،
یا که خود را؟ راست گو یا ذَ الکَرَب!»
میگه یه معشوقی زارت میاد از عاشقش سوال میکنه که «عباسعلی! میگم تو منو بیشتر دوس داری یا خودتو؟☺️»
(خارتو گاییدم آخه این چه سوالیه دیوث 😐)
بعد آقای عاشق چی جواب میده؟ ببینیم:
گفت: «من در تو چنان فانی شدم
که پُرم از تو، ز ساران تا قدم
(ساران: سر)
بر من از هستیِ من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوشکام نیست!
همچو سنگی کو شود کُل لعلِ ناب
پر شود او از صفات آفتاب
وصف آن سنگی نماند اندر او
پر شود از وصفِ خور، او پشت و رو
(خور: خورشید)
بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستیِ خور بُوَد آن ای فتا!»
(فتا: جوان)
میگه «ببین پانتهآ جون، من اینقدر از تو پر شدم که اصلا دیگه فرق خودم و تو رو نمیفهمم 🤌🏼😌 اصلا دیگه منی باقی نمونده، همش توئه! اینه که اگر خودمم دوست داشته باشم در واقع یعنی تو رو دوست دارم!»
میخوام بگم یعنی از طلوع تاریخ روال همین بوده که زنه صبح یه روز کاملا رندوم، یه دفعه از خواب بیدار میشه و احساس میکنه امروز باید برینه تو اعصاب و روان طرف؛ و با مطرح کردن کیریترین سوال ممکن پروژه رو کلید میزنه.
مرده هم مجبوره هرچی داره بذاره وسط و تمام ذخایر خوارکسدگیشو به کار بگیره تا یه جوابی بده کیریتر از خود اون سوال، بلکه موفق بشه تو دام نیفته! و به طور خلاصه عزیزان، این چیزیه که بهش میگیم عشق.
الانم باز یه کونزرنگی بینتون پیدا میشه که میاد میگه «دیکتیر سیریس شیمیسا گیفته میعشیق تو ایدیبیات فیرسی میذکره» 🦖 خب به کیرم… چیکار کنم الان؟ 😒
راستی ابیات از دفتر پنجم مثنوی بود. حالا بفرمایید🚪.
@TafsireKiri
▫️