مولوی همه عالم را حجاب می بیند و هر لحظه در مقام دریدن حجاب است و با این دریدن حجاب است که سخن او اینهمه دلنشین می شود .
شما هر لحظه احساس می کنید که یک افق تازه در برابر شما گشوده می شود . یک پنجره ی تازه ای باز میشود :
یک درس مهم شما از مولانا باید بگیرید و آن اینکه در این دنیا همه چیز حجاب و پرده چیز دیگری است .
مرگ پرده زندگی است .
رنج پرده راحت است و فراق در واقع پوششی است بر وصال .
اگر می خواهید مولوی را بفهمید باید این ها را بدانید . همه چیز این عالم پرده است .
اگر به ظاهر رنج می نماید اگر به ظاهر تلخی می نماید پرده ای است بر شیرینی و راحتی .
اگر مرگ می نماید پرده ای است بر زندگی و اگر زندگی می نماید پرده ای است بر مرگ . مولانا به ما می گوید :
آزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهم زین زندگی پایندگی است
می گوید من این را فهمیدم که این زندگی درواقع مرگ است و ما وقتی می میریم تازه زنده می شویم .
منتها قصه نزد ما عجیب شده است . ما فکر می کنیم این زندگی است و وقتی مردیم دیگر مردیم و آن مرگ است .
کسی چون مولانا تمام همّش این است که قدری این حجاب و کف روی آب را کنار بزند .
کف دریاست صورتهای عالم
زکف بگذر اگر اهل صفایی
روی این آب پر صفا و زلال را یک کف بلندی گرفته است . اگر می خواهی به این آب برسی باید این کف راکنار بزنی و اِلّا تا می بینی کف خواهی دید .
این یکی از آن مدخلهای مهم فهم جهان مولاناست . که جهان ما جهانی است از جنس پرده . ما در واقع در یک عالم بزرگ زندگی می کنیم . اما این جهان کوچک ، حجاب آن عالم بزرگ شده . ما در ابدیت زندگی می کنیم . اما این زمانی که بر ما می گذرد شب و روز ، حجاب آن ابدیت شده است .
ما در عالم ماوراء طبیعت زندگی می کنیم . اما این عالم طبیعت حجاب ماورا ء طبیعت شده است .
ما با خدا همنشینیم . اما این صورتها ، حجاب خداوند شده است و حضور او را نمی بینیم . تمام این عالم از جنس پوشش است . پرده است . حجاب است . مولانا می گوید :
گر نبودی عکس آن سرو سرور
کی بخواندی ایزدش دارالغرور
خداوند این جهان را دارالغرور خوانده است . غرور به عربی یعنی فریب .
این جهان اصلا جهان فریب است
یعنی جوری ساخته شده که شما را گول می زند . هر چیزی که در این عالم طبیعت می بینید حجابی بر چیز دیگری است . حتی زبان ما سخن گفتن ما . خود مولانا می گفت حرف من حجاب آن معنای واقعی است که در ذهن من است .
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا زهستان پرده ها بر داشتی
هر چه گویی ای دمِ هستی از آن
پرده ی دیگر بر او بستی بدان
می گوید ای کاش خود هستی حرفش را می زد چون هر وقت من در باره هستی حرفی می زنم به جای اینکه رازی را بگشایم ، او را راز آلودتر می کنم . به جای اینکه پرده ای را بدرم ، پرده ی تازه ای بر او می کشم . همینطور پرده ها افزون تر و افزون تر می شود و آدمی گمان می کند که به حقیقت رسیده در حالی که از حقیقت دور تر شده است :
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کو را سوی حق است پشت
گو بدو چندان که افزون می دود
از مراد خود جدا تر می شود
می گوید آدمهای متفکر و فیلسوف فکر می کنند با فلسفه تراشی ، به حقیقت نزدیک می شوند . در واقع از حقیقت دور تر می شوند . خودشان نمی دانند که فلسفه حجابی بر حقیقت است . علم حجابی بر حقیقت است .
شما در کتاب مثنوی و دیوان شمس این را دیر می فهمید که با یک چنین شخصی رو برو هستید که همه عالم را حجاب می بیند و هر لحظه در مقام دریدن حجاب است و با این دریدن حجاب است که سخن او اینهمه دلنشین می شود . شما هر لحظه احساس می کنید که یک افق تازه در برابر شما گشوده می شود . یک پنجره ی تازه ای باز می شود .
برای او همه چیز ظاهری دارد و باطنی . ظاهر ، پوشاننده ی آن باطن است و غفلت آفرین است . جان ما در حقیقت حجاب یک جان دیگری است که اگر آن جان نباشد این جان ظاهر ، وفایی نخواهد داشت .
شبی در کنار آفتاب /عبدالکریم سروش
@Soroush_Philosopher