🔸چرا هرجا میروم و هرچه میبینم مرا به یاد تو میاندازد؟!
✍️ فخرالسادات محتشمیپور
✅۷ سال برای خاطرهسازی کم نیست!
حالا ۲ سال و ۶ ماه هم به آن افزوده شده به واقع نزدیک ۱۰ سال برای خاطرهسازی، آن هم خاطرات تلخ، زیاد است!
یاد بیتابیهای اولین روزهای کودتا که میافتم از خودم تعجب میکنم. از این همه جانسختی. تحمل یک روز دوری از تو را هم نداشتم چهرسد به هفته و ماه و سال و توهربار در ملاقاتها میگفتی تمام میشود به چشم برهمزدنی!
✅نیمهی خرداد بود که آمدی شبانه و بیخبر تو را آوردند به خانه با اثاث ۷ سالهات؛ چندین کارتن کتاب.
گفتم خدا را شکر تمام شد و خودم را ملامت کردم برای بیتابیها، بیقراریها و شکوه شکایتها.
✅دو روزی از نیمه تیرماه پنج سال بعد از رهاییات از بند ستم، باز بیطاقت شنیدن نقدهایت شدند و در غیاب من جسارت کرده به خانهمان هجوم آوردند و تو را بردند در حالی که بیچارهها لبخند پیروزی برلب داشتند.
✅دو روز بعدش که در دادسرای اوین بازجوها را ملاقات کردم گفتم بدمشاورانی دارید. بدکردید و بد میبینید. بد کردند، نه تنها به ما بلکه به ایران و به مردم شریفش و بد دیدند و خواهند دید مگر آن که به مردم بازگردند و از پیشگاه آنان عذر بخواهند.
✅حالا هرکس جفنگیاتی، که به عنوان حکمی دوباره علیه تو پرداختهاند، بخواند اذعان خواهد داشت به استیصالی که بدان گرفتار آمدهاند همسرجانم.
✅و من به هر کجای این شهر که میروم یاد تو میافتم مصطفی!
ولی مگر ما در آن ۷ سال و این دو سال نیم اضافه کجا با هم رفتیم جز دندانپزشکی و چشمپزشکی و این مطب و آن بیمارستان برای دوا و درمان؟!
✅همه مراکز پزشکی مرا به یاد تو میاندازند عزیزم. هربار که برای دندانپزشکی میروم خاطرهای از آن روزها یادم میآید. نیروهای درشت هیکل حفاظت اطلاعات سپاه تو را درمیان میگرفتند تند از پلهها بالا میآمدند و میآوردندت به مطب. همراه با خود هراس و ارعاب میآوردند. دخترکان منشی و دستیار معذب میشدند.
✅من آرام میآمدم کنارت در آغوشت میگرفتم. شماتتت میکردم برای روزهداریهای مدام. میگفتم لااقل وقتی برای کار پزشکی میآیی، آنهم دندانپزشکی، روزه نگیر. تو میگفتی چشم. دکتر به استقبالت میآمد و من هم همراهتان میشدم و کنارت میماندم تا کارت تمام شود. یک مأمور را هم میفرستادند داخل اتاق تا کسی دست از پا خطا نکند.
✅من دلم میخواست روزه نباشی و چیزی بخوری و تو روزه دار میآمدی و روزه دار برمیگشتی چون به بیقانونیها معترض بودی و در عین حال نمیخواستی اعتصاب غذا کنی!
✅همیشه مردانی که تو را از اوین به مطب میآوردند، با حضور من کنار نمیآمدند. یک روز جلویم را گرفتند و گفتند دستور قضایی این است که کسی نباید ایشان را ببیند. من گفتم این دستور در مورد ما صدق نمیکند. به ممانعت که ادامه دادند خشمگین فریاد کشیدم: من او را خواهم دید وکنارش خواهم ماند. شما هم که اسلحه دارید، بفرمایید به سینه من شلیک کنید و به فرمانده بگویید دخلش را آوردیم و تمام. طرف کوتاه آمد و آرام گفت خانم کمی دیگر صبر کنید حکم تمام میشود و آقای تاجزاده میآید پیشتان.
✅حاضرین با حیرت مرا نگاه میکردند و نمی دانم تو زیردست دکتر چه حالی داشتی؟ از این که صدایم را بلند کرده بودم از منشی و دکتر و دستیار عذرخواهی کردم اما آنها خوب حالم را میفهمیدند. حتی آن آدمهای قوی هیکلی که تو را درمیان میگرفتند که مبادا کسی ببیندت و بشناسد و سلام و علیکی بکند. آنها هم می فهمیدند حال همسر یک زندانی باشرف را که یک قاضی بدنام حکم صادره از بالا را برایش امضا کرده بود با این خیال خام که صدایش را خاموش کند.
✅امروز در همان مطب وقتی در آبدارخانه، کنار آن میز کوچک سجاده پهن کردم برای نماز، یاد آن قرار شب عیدنوروز افتادم که از بازجو خواسته بودم عصر بیاورندت که افطار بیرون باشی ولی وقتی خواستم برایت افطاری بیاورم گفتند مجوز دادهاند با مأمور به دیدن پدر و مادر بروی و بعد هم این مجوز منجر شد به دوشب مرخصی و ...
✅سال به سال دریغ از پارسال آن آدمها یک دهه پیش هنوز چیزی از انسانیت حالیشان بود. حال زن و فرزند و پدر و مادرها را تاحدی میفهمیدند. حالا خیلی چیزها تغییر کرده و انسانیت کالای کمیابی شده که باید سخت دنبالش گشت.
✅امروز مقابل مطب دندانپزشکی، دلم خواست از مکانی که برایم پر از خاطره است، عکس بگیرم دلم خواست زوم کنم روی سطل زباله که موقع رفتن داخل مطب دیدم رفتگری باقیمانده غذایی را از آن بیرون کشیده وارسی میکرد برای خوردن. از خودم خجالت کشیدم و در دل گفتم ما تاوان همه این تبعیضها و بیعدالتیها را میدهیم برای سکوت آن سالهای جهالتمان.
✅و تصویر را ضمیمه خاطراتم کردم تا بماند در یادم «پلشتیهای روزگارمان».
@MostafaTajzadeh