توی رویاهای بی نهایت ...
برای روزهای متوالی میون دریایی از چهره های ناشناس دنبالت میگشتم، تجسم بی کم و کاستی از یه افسونگر دلفریب بودی و روزی وقتی ایستاده رویِ سکویِ تنهایی در انتظار قطار زمان برای سفر به آینده ای که فکر کردن بهش به کنجکاوی بی حد و مرزم روحی پریشون میبخشید، دستم رو گرفتی و از زندان ذهن و باطلاق افکارم رهام کردی. می خندیدی و من فرصت رو غنیمت میشمردم و لبخند های خطی و زیبات رو حفظ میکردم.اوایل باریکه نورِ در تَکاپویی بودی که قلبِ تاریک و سردم رو کمی روشن و بعدها خورشیدی تابان شدی،
طنین خنده هات زیر پوست منجمدم میخزید
،یخمو آب میکرد و بهم زندگی میبخشید،نجوای نَغزِت کم کم روی دیوار ذهن و قلبم حک شد و این من،منِ بی تفاوت بهت دل باخت!دیگه چی میخواستم به جز نگه داشتنت تو آغوشم تا ابدیت؟کوررنگی بودم که میتونستم کنار تو دنیا رو رنگی ببینم و فراموش کنم زمانی سنگ دل و خودخواه خطاب میشد، کتابی بودم که از روی جلد قضاوتش میکردن نه نوشته هاش و بدی هایی که دیده بود!بنابراین میتونستم روی روحِ آدما زخم عمیقی به یادگار بذارم. آدم بدی بودم؟! نمیدونم و حتی مهم نیست. تنها به این حقیقت واقفم که با داشتن قلب تپنده کوچیکت و
چشم های آوازه خونت که کل کیهان رو توش میبینم قادرم فراموش کنم قدرت اینو دارم تا یه آدم بی رحم و شرور باشم.