باز دوباره صبح شد؛
اما من هنوز حوصلهی هیچ چیزی رو ندارم؛
و باز شروع تمسخرهای بیپایان؛
تا کی ادامه دارد؟
بینهایت؟
---------
خشابش را پر از ظلم میکند؛
با قدم بعدی شرافت را زیر پاهایش گذاشته و محکمتر میدُوید، رو به راه فرار از انسانیت.
گلوله را با خشم رو به صورتش میکوبد.
دخترک را میگویم؛
که وجودش پر از زخم است.
اما آیا این زخمها التیام خواهند بخشید؟
میچکد.
به تلخی میچکد؛
مایعی سرخ رنگ با رایحهی رز.
آسمان شهر قرمز شد.
چشمان دخترک بسته شد.
او الآن هم از درون داغان بود و هم از بیرون؛
هم جسمش، و هم روحش؛
و تمام وجودش.
او با خود چه میگفت؟
مغزش چه رنگی به خود داشت، که بیرحمانه گلوله را پرتاب میکرد؟
آیا او به زیستن ادامه خواهد داد؟
او در ادامه چندین گلوله را پرتاب خواهد کرد؟
اما اگر تناسخ باشد، بیچاره آن جسم!
جسمی که روحِ در وجودش سبب تعفن شده باشد.
اما آیا کسی به شست و شوی این حجم از کثافت کمکی میکند؟
1401/6/29
15:59