╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part299
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
یک پیرهن صورتی رنگ کوتاه و روی زانو بود با دامن کلوش و آزاد که بالاتنهاش عجیب به تنم مینشست. موهایم را سشوار سبکی کشیدم و رژی را به همان رنگ پیرهن به لب زدم. از آرایش زیاد خوشش نمیآمد.
ناهار نخورده بودم، این روزها دختر خوابیده در وجودم که خیلی وقت بود خودش را یک گوشه پنهان کرده بود، به طرز عجیبی خودش را لوس میکرد و هیچ سفرهی تک نفرهای را بر نمیتابید. انگار همین سلوا نبود که مدتهای زیادی برای خود تنهایش زندگی کرده بود.
ویفر کوچکی برداشتم و در حال خوردنش وسایل کوکوی مرغ را آماده کردم، کوکو و کتلت از غذاهای محبوبش بودند و من همیشه سعی میکردم برایش متنوع درست کنم هر بار یک جوری که دلزدهاش نکند.
کوکو را داخل فر گذاشتم و رفتم سراغ تزیین دسری که از روز پیش آماده کرده بودم. هر چند فکرم مشغول بود و سردی نسبی این بارش کمی دلم را میگرفت ولی باز آمدنش برایم هیجان داشت و خوشحال بودم. پیشم که بود راحتتر میتوانستم نرمش کنم تا پشت تلفن.
داشتم روی دسر نایلون محافظ میکشیدم که سلام بلند کیانا را شنیدم:
- سلام علیکم کوجایی؟
باید اعتراف میکردم روزهای تهران بودن کامران با حضور کیانا برایم قابل تحملتر میشد، حداقل انگیزهای داشتم برای آماده کردن ناهار و شام. هر چند کیانا تنها وعدهای که همراه ما میخورد همان شام بود. معمولا زمان صبحانهاش هیچ وقت با ما منطبق نبود. زمان ناهار ما هم که حدود چهار تا چهار و نیم بود نود درصد در خانه حضور نداشت.
کیسه پر و پیمان در دستش را روی کانتر گذاشت و با دیدن دسر شکیلی که دستم بود آب دهانی قورت داد:
- جون باز بوی یار اومد و سفره مهمونی آماده کردی.
لبخند زدم:
- سلام بدو بیا اگه خسته نیستی از اون سالاد سزارت درست کن.
چشمکی زد و چشمانش برقی از خوشحالی زدند:
- اومدم.
متوجه شده بودم که خیلی از کارهای این چنینی خوشش میآید، در واقع با مهمانی کوچک و جمع و جوری که پوراندخت همان هفتهی بعد از برگشتنمان از ماه عسل گرفته بود به چرایی این خوش آمدن تا حدی پی برده بودم.
خانهی پدری کامران خانهای بود بزرگ و با در و دیواری بلند که ترکیبی بود از بافت سنتی و قدیم و جدید، درختان سر به فلک کشیدهی بلند کاج و سرو و گاه شمشاد. نمای تمام سنگ طوسی و مشکی ساختمان و مجسمههای بزرگی که در ورودی و دو طرف پلهها وجود داشت مثل فیلمهای ترسناک هالیوودی یک ابهت خاصی داشت.
به خانهای با آن زرق و برق و چیدمان عجیب غریب و البته آنچنانیاش فقط یک لقب میتوانستم بدهم، سرد!!!!!!!!!!!!!!
کارگر و آشپز داشتند و لازم نبود کسی از جایش تکان بخورد و این به قدری برای من که دوست داشتم همه جا راحت و صمیمی باشم عجیب بود که یک بار موقع بلند شدن خواستم لیوان در دستم را هم با خود بردارم و بگذارم حداقل روی میز سرو که کیانا آهسته مچم را گرفت و با چشم اشاره کرد که نه!
هنوز با یادآوری حالت یخ زدهی آنجا نفسم میگرفت، تقریبا هیچ مکالمهای بین کسی صورت نگرفت، فقط گاهی نازیلا زندایی کامران یکی دو کلمه در حد چطورین و چیکار میکنین سکوت جمع را میشکست، جوری که حتی من هم با وجود تحمل بالایم آهسته به کامران گفتم:
- کی میریم؟
و کامران خندهی ریزی کرد و گفت:
- دو ساعت هم نتونستی تحمل کنی، من و کیانا نوزده سال اینجا زندگی کردیم.
- سلوا؟
سرم را بالا بردم و به کیانا که داشت سالاد را در ظرف میکشید، نگاهی کردم، این دختر با آن همه سروصدا و شلوغی در آن فضا و محیط سنگین و ساکت چطور باید دوام میآورد.
- بله!
دست از سر سالاد کشید و نگاه خریدارانهاش روی سر و لباسم چرخید:
- جدی میخوای به خواستهی مامان تن بدی؟
هر نوع حرف یا فکری در این باره قلبم را از پا میانداخت، لبی گزیدم و گفتم:
- به نظرت چارهی دیگهای دارم؟
اخمی کرد:
- همه چی رو به کامران بگو.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
☞❥❢ #part299
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
یک پیرهن صورتی رنگ کوتاه و روی زانو بود با دامن کلوش و آزاد که بالاتنهاش عجیب به تنم مینشست. موهایم را سشوار سبکی کشیدم و رژی را به همان رنگ پیرهن به لب زدم. از آرایش زیاد خوشش نمیآمد.
ناهار نخورده بودم، این روزها دختر خوابیده در وجودم که خیلی وقت بود خودش را یک گوشه پنهان کرده بود، به طرز عجیبی خودش را لوس میکرد و هیچ سفرهی تک نفرهای را بر نمیتابید. انگار همین سلوا نبود که مدتهای زیادی برای خود تنهایش زندگی کرده بود.
ویفر کوچکی برداشتم و در حال خوردنش وسایل کوکوی مرغ را آماده کردم، کوکو و کتلت از غذاهای محبوبش بودند و من همیشه سعی میکردم برایش متنوع درست کنم هر بار یک جوری که دلزدهاش نکند.
کوکو را داخل فر گذاشتم و رفتم سراغ تزیین دسری که از روز پیش آماده کرده بودم. هر چند فکرم مشغول بود و سردی نسبی این بارش کمی دلم را میگرفت ولی باز آمدنش برایم هیجان داشت و خوشحال بودم. پیشم که بود راحتتر میتوانستم نرمش کنم تا پشت تلفن.
داشتم روی دسر نایلون محافظ میکشیدم که سلام بلند کیانا را شنیدم:
- سلام علیکم کوجایی؟
باید اعتراف میکردم روزهای تهران بودن کامران با حضور کیانا برایم قابل تحملتر میشد، حداقل انگیزهای داشتم برای آماده کردن ناهار و شام. هر چند کیانا تنها وعدهای که همراه ما میخورد همان شام بود. معمولا زمان صبحانهاش هیچ وقت با ما منطبق نبود. زمان ناهار ما هم که حدود چهار تا چهار و نیم بود نود درصد در خانه حضور نداشت.
کیسه پر و پیمان در دستش را روی کانتر گذاشت و با دیدن دسر شکیلی که دستم بود آب دهانی قورت داد:
- جون باز بوی یار اومد و سفره مهمونی آماده کردی.
لبخند زدم:
- سلام بدو بیا اگه خسته نیستی از اون سالاد سزارت درست کن.
چشمکی زد و چشمانش برقی از خوشحالی زدند:
- اومدم.
متوجه شده بودم که خیلی از کارهای این چنینی خوشش میآید، در واقع با مهمانی کوچک و جمع و جوری که پوراندخت همان هفتهی بعد از برگشتنمان از ماه عسل گرفته بود به چرایی این خوش آمدن تا حدی پی برده بودم.
خانهی پدری کامران خانهای بود بزرگ و با در و دیواری بلند که ترکیبی بود از بافت سنتی و قدیم و جدید، درختان سر به فلک کشیدهی بلند کاج و سرو و گاه شمشاد. نمای تمام سنگ طوسی و مشکی ساختمان و مجسمههای بزرگی که در ورودی و دو طرف پلهها وجود داشت مثل فیلمهای ترسناک هالیوودی یک ابهت خاصی داشت.
به خانهای با آن زرق و برق و چیدمان عجیب غریب و البته آنچنانیاش فقط یک لقب میتوانستم بدهم، سرد!!!!!!!!!!!!!!
کارگر و آشپز داشتند و لازم نبود کسی از جایش تکان بخورد و این به قدری برای من که دوست داشتم همه جا راحت و صمیمی باشم عجیب بود که یک بار موقع بلند شدن خواستم لیوان در دستم را هم با خود بردارم و بگذارم حداقل روی میز سرو که کیانا آهسته مچم را گرفت و با چشم اشاره کرد که نه!
هنوز با یادآوری حالت یخ زدهی آنجا نفسم میگرفت، تقریبا هیچ مکالمهای بین کسی صورت نگرفت، فقط گاهی نازیلا زندایی کامران یکی دو کلمه در حد چطورین و چیکار میکنین سکوت جمع را میشکست، جوری که حتی من هم با وجود تحمل بالایم آهسته به کامران گفتم:
- کی میریم؟
و کامران خندهی ریزی کرد و گفت:
- دو ساعت هم نتونستی تحمل کنی، من و کیانا نوزده سال اینجا زندگی کردیم.
- سلوا؟
سرم را بالا بردم و به کیانا که داشت سالاد را در ظرف میکشید، نگاهی کردم، این دختر با آن همه سروصدا و شلوغی در آن فضا و محیط سنگین و ساکت چطور باید دوام میآورد.
- بله!
دست از سر سالاد کشید و نگاه خریدارانهاش روی سر و لباسم چرخید:
- جدی میخوای به خواستهی مامان تن بدی؟
هر نوع حرف یا فکری در این باره قلبم را از پا میانداخت، لبی گزیدم و گفتم:
- به نظرت چارهی دیگهای دارم؟
اخمی کرد:
- همه چی رو به کامران بگو.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯