╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part228
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل پانزدهم:
اگر میدانستم این رفتن دائمی است شرایطم فرق میکرد، من مسافر بودم... یک مسافر کوتاه مدت!
شاید که نه، به حتم به وسایلی که داشتیم نیاز داشتم، وسایل داخل کمد مادرم را زیر و رو کردم هیچ وقت دلم نیامده بود دورشان بریزم و هر سال موقع عید مرتبشان میکردم ولی امسال شرایط فرق میکرد!
مقابل کمد زمین نشستم و چشمانم را بستم، چه مرگم بود را میدانستم و نمیدانستم.
- اوه خدای من سلوا وسط این همه کار واجب تو چرا گیر دادی به این کمد؟
نگاهم به سمت او چرخید، از آخرین باری که دیده بودمش تغییر زیادی نکرده بود، همانقدر نرم و نازک و بانمک! مهناز ته تغاری عمه انصافا از دو بچهی دیگرش خوش بر و روتر و خوش برخوردتر بود. چشمهای پر از استیصالم را به نگاه پر از انرژیاش دوختم:
- موندم وسایلمون رو چیکار کنم؟
کنارم نشست و دست دور گردنم انداخت، خنده از روی لبش کنار نمیرفت:
- وای خدا نمیدونی چقدر خوشحالم، اصلا وقتی فهمیدم داری ازدواج میکنی داشتم بال در میآوردم. داشتم زیر بار عذاب وجدان له میشدم به خدا... تو برای مادر من دخترتر از ما بودی و کلا بیشتر از ما هم پیشش بودی، مامان یه علاقهی عجیب و خاصی به تو و مامانت داشت.
برای بار هزارم دلم ریخت، اصلا هر بار که اسم ازدواج میآمد یک حس سقوط داشتم. دلم را که از درون میلرزید پشت حرفهای عجولانهام قایم کردم:
- من از تکتک این وسایلی که از مادرم مونده بوی مادرم رو میشنوم، انگار با ریختنشون دور یه بار دیگه مامانم رو از دست میدم.
و نگفتم من دو سال بعد احتمالا به همهی این وسایل نیاز دارم. مهناز بیخیال خندید:
- سلوا بچه نشو، بوی مامانم رو میشنوم دیگه چه صیغهایه!
و کمی فاصله گرفت و با لذت ابرو بالا پراند:
- بابا با اون شازدهای که تو تور کردی دیگه بو و عطر همه چی از سرت میپره...
و چشمکی زد:
- بهت قول میدم.
این انتخاب خودم بود و این همه استرس داشتن کاری غیرعقلانی بود، باید محکم میبودم و انگار هیچ چیز غیرعادی در این ازدواج وجود ندارد عادی رفتار میکردم ولی مگر میشد؟
عین بچههای لجباز حرف خودم را تکرار کردم:
- ولی دلم نمیاد بریزمشون دور.
مهناز کمی متفکر انگشتش را روی کمد کشید و آهسته گفت:
- میگم سلوا یه فکری!
نگاهش کردم، انگار در این اوضاع عجیب خدا مهناز را از آسمان برایم فرستاده بود که در خانه تنها نباشم و هی خودم را با افکارم خفه نکنم. پرسیدم:
- چی؟
به سمتم چرخید و چهار زانو نشست:
- اون خونه روستایی که مامان داره یادته؟
لبی کج کردم:
- میدونم تو روستای زادگاهش یه خونه داره ولی هیچ وقت نرفتم و نمیدونم کجاست، چطور؟
مهناز چشم تنگ کرد:
- یعنی جدی نرفتی اونجا تا حالا؟
شانه بالا دادم:
- نه.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
☞❥❢ #part228
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل پانزدهم:
اگر میدانستم این رفتن دائمی است شرایطم فرق میکرد، من مسافر بودم... یک مسافر کوتاه مدت!
شاید که نه، به حتم به وسایلی که داشتیم نیاز داشتم، وسایل داخل کمد مادرم را زیر و رو کردم هیچ وقت دلم نیامده بود دورشان بریزم و هر سال موقع عید مرتبشان میکردم ولی امسال شرایط فرق میکرد!
مقابل کمد زمین نشستم و چشمانم را بستم، چه مرگم بود را میدانستم و نمیدانستم.
- اوه خدای من سلوا وسط این همه کار واجب تو چرا گیر دادی به این کمد؟
نگاهم به سمت او چرخید، از آخرین باری که دیده بودمش تغییر زیادی نکرده بود، همانقدر نرم و نازک و بانمک! مهناز ته تغاری عمه انصافا از دو بچهی دیگرش خوش بر و روتر و خوش برخوردتر بود. چشمهای پر از استیصالم را به نگاه پر از انرژیاش دوختم:
- موندم وسایلمون رو چیکار کنم؟
کنارم نشست و دست دور گردنم انداخت، خنده از روی لبش کنار نمیرفت:
- وای خدا نمیدونی چقدر خوشحالم، اصلا وقتی فهمیدم داری ازدواج میکنی داشتم بال در میآوردم. داشتم زیر بار عذاب وجدان له میشدم به خدا... تو برای مادر من دخترتر از ما بودی و کلا بیشتر از ما هم پیشش بودی، مامان یه علاقهی عجیب و خاصی به تو و مامانت داشت.
برای بار هزارم دلم ریخت، اصلا هر بار که اسم ازدواج میآمد یک حس سقوط داشتم. دلم را که از درون میلرزید پشت حرفهای عجولانهام قایم کردم:
- من از تکتک این وسایلی که از مادرم مونده بوی مادرم رو میشنوم، انگار با ریختنشون دور یه بار دیگه مامانم رو از دست میدم.
و نگفتم من دو سال بعد احتمالا به همهی این وسایل نیاز دارم. مهناز بیخیال خندید:
- سلوا بچه نشو، بوی مامانم رو میشنوم دیگه چه صیغهایه!
و کمی فاصله گرفت و با لذت ابرو بالا پراند:
- بابا با اون شازدهای که تو تور کردی دیگه بو و عطر همه چی از سرت میپره...
و چشمکی زد:
- بهت قول میدم.
این انتخاب خودم بود و این همه استرس داشتن کاری غیرعقلانی بود، باید محکم میبودم و انگار هیچ چیز غیرعادی در این ازدواج وجود ندارد عادی رفتار میکردم ولی مگر میشد؟
عین بچههای لجباز حرف خودم را تکرار کردم:
- ولی دلم نمیاد بریزمشون دور.
مهناز کمی متفکر انگشتش را روی کمد کشید و آهسته گفت:
- میگم سلوا یه فکری!
نگاهش کردم، انگار در این اوضاع عجیب خدا مهناز را از آسمان برایم فرستاده بود که در خانه تنها نباشم و هی خودم را با افکارم خفه نکنم. پرسیدم:
- چی؟
به سمتم چرخید و چهار زانو نشست:
- اون خونه روستایی که مامان داره یادته؟
لبی کج کردم:
- میدونم تو روستای زادگاهش یه خونه داره ولی هیچ وقت نرفتم و نمیدونم کجاست، چطور؟
مهناز چشم تنگ کرد:
- یعنی جدی نرفتی اونجا تا حالا؟
شانه بالا دادم:
- نه.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯