رَسا


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


دانش‌آموخته روانشناسی تحلیلی
instagram.com/rasa.quote

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


آخر شب بود که شروع کردم به ورق زدن کتابی از فرد بوش، روانکاوی که به پرچمدار مکتب روانشناسی ایگو شناخته می‌شود. همان‌طور در حال تورق صفحات بودم و از هر برگ جمله‌ای به تصادف می‌خواندم، به عبارتی برخوردم که نقل‌قولی از نوشته‌های دور نویسنده به حساب می‌آمد. اینکه چقدر یک تحلیلگر می‌تواند توانایی خود را در خواندن ناخودآگاه بیمار با توانایی درکی که بیمار از مفاهیم دارد به اشتباه بگیرد. جملاتی که در پیش‌رو می‌آیند به همان شکل از کتاب بازگو شده‌اند. با گوش کردن به مباحثی در باب روند بالینی با تعجب متوجه می‌شویم که تفسیرها بیشتر بر اساس آن چیزی است که تحلیلگر می‌تواند بفهمد و نه آنچه بیمار می‌تواند بشنود. ما اغلب توانایی خود را برای خواندن ناخودآگاه با توانایی بیمار برای درک آن اشتباه می‌گیریم. بیشتر اوقات، ما تفاوت میان پیام ناخودآگاه بیمار و توانایی‌مان برای برقراری ارتباط پیامی با ناخودآگاه او را درک نمی‌کنیم. آنچه بیمار می‌تواند بشنود، درک کند و به‌گونه‌ای موثر به کار بگیرد، حتی بدون در نظر گرفتن فایده‌های چنین نگرشی، به‌ندرت در پیش‌زمینه مباحث بالینی ما قرار دارند.


در افکارم غوطه‌ور شده بودم. آن چند سطری را خوانده بودم که به‌شدت مرا به خودش مشغول نگه می‌داشت. نگران فقدان چیزی می‌شدم که هرگز آن را به دست نیاورده بودم. پس چرا این‌چنین آشفته و اندوهگین هستم. اضطرابی بین به دست آوردن و از دست دادن که اراده می‌کند تو‌ را گرفتار در خودش نگه بدارد. در همان حال جمله‌ای از لووالد را به خاطر می‌آوردم که گفته بود، «ما کوچک‌تر از آنیم که بفهمیم مرزِ مشخصِ زندگیِ درون‌روانیْ توهمی بیش نیست». از طرفی اگر تمام جوانب را در نظر گرفته باشیم، در همه روابط انسانی ما به شیوه‌های پیچیده‌ و مبهم با همدیگر ارتباط برقرار می‌کنیم که خارج از آگاهی قرار دارند. و حالا آن دیگری در پی چه مفهومی بود. نمی‌خواستم با حدس پاسخی را یافته باشم که حتی ممکن بود دیگری نیز به‌روشنی به آن آگاهی نداشته باشد. پس آنجا بهتر این جلوه می‌کرد که این فرصت را به معنا می‌دادیم که خودش را کم‌کم پدیدار کند.


فروید می‌گفت «خود باید همان‌جایی باشد که نهاد بود»، ما درنهایت قرار است به چیزی تبدیل شویم که باید می‌بودیم. همین فکرها را در سر می‌پرواندم که نگاهی به ساعت انداختم نزدیک غروب بود. می‌خواستم قبل تاریکی مطلق هوا کمی قدم زده باشم. بعد یک روز خستگی کامل قدم زدن در هوای آزاد اندکی به تلاطم‌های ذهنیم آرامش می‌بخشید. پی ادامه سوال را از خود گرفتم. همان چیزی بودم که می‌توانستم؟، دوباره می‌پرسم همان چیزی هستم که بایستی می‌بودم! گام‌ها شروع کردند به تندتر شدن و در آن تاریکی به پیش می‌رفتند. هدف درمان چه بود «حرکت از تیره‌روزی روان‌نژندانه به ناخشنودی معمول و متعارف.» ناخشنودی متعارف ترکیبی که جای فکر داشت. این جمله از دکارت بود که می‌گفت «شک می‌کنم، پس می‌اندیشم، پس هستم»، حالا اینک من هم دوباره باید همه چیز را از ابتدا می‌ساختم، و برای این کار، باید همه چیز را به شک می‌سپردم، تا اینکه چیزی مطمئن پیدا کرده باشم. بی‌خیالش ‌شدم. در آن تاریکی‌ نه کسی بود و نه کسی را می‌دیدم و اینجا چه اهمیتی داشت من که بودم. نکته همین بود این اشتیاق برای چه بود. آیا زندگی را زیسته‌ بودم. کمی نگذشت که هجوم تداعی افکار را در کلمات می‌دیدم. «برای مرگ چیزی جز قلعه‌ای ویران به جای نگذار» و در همان حال جمله‌ای را از سارتر بیاد می‌آوردم که «آرام آرام به آخر کارم نزدیک می‌شوم و یقین داشتم که آخرین تپش‌های قلبم در آخرین صفحه‌های کارم ثبت می‌شود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت».


از قبل که کتاب را دیده بودم عنوانش برایم بسیار جالب به نظر آمده بود ولی همین که کتاب را در دست گرفتم و شروع کردم به خواندن، متوجه شدم قرار است این‌بار نه با یک کتاب روانکاوی بلکه با یک رمان مواجه شوم. انتظار نداشتم نویسنده کتاب، روانکاوی باشد که زندگی‌اش را در قالب رمان آورده باشد. آن هم رمانی که با خودافشاگری‌ فراوان همراه بود. می‌دانستم خودافشاگری درمانگر از زندگی خود می‌تواند بخشی از روند درمان باشد و بیمار را در مسیر بهبود یاری دهد. اما حالا کتابی را در دست داشتم که حجم قابل توجه‌ای از داستان زندگی‌ای شخصی نویسنده روانکاوش را روایت می‌کرد. چیزی که حتی به گواه خود نویسنده فراتر از حد متعارف بود و به‌خودی‌خود بدون پیامد نمی‌توانست باشد. جملاتم را پایان دادم و به ادامه خواندن کتاب عشق و فقدانِ لیندا شِربی مشغول شدم.


و از رایک می‌خوانم: «کوچک‌ترین اهمیتی… به آنچه در کتاب‌ها خوانده بودم ندادم. به هیچ‌یک از نظریه‌های روانکاوی فکر نکردم. تنها، آن چیزی را گفتم که علی‌رغم اینکه در تضاد با هرگونه منطق بود کاملا درست از آب درآمد.»


بارها می‌شود که این گفته را به یاد می‌آورم که «روان‌درمانگران زاده می‌شوند» و از خودت می‌پرسی نباید درمان را شکلی از هنر دانست.


«در نظریه دوم، ایگو (خود) به‌عنوان منشا تشویش شناخته می‌شود؛ به این معنا که تشویش زمانی بروز می‌کند که ایگو احساس خطر کند (وقتی می‌ترسد که بر او غلبه شود)، خطری که به شکل تکرار حادثه‌ای ناگوار و قدیمی دیده می‌شود.»


«در نظریه دوم در باب تشویش، فروید (۱۹۲۶) تشویش را ناشی از ایگویی ناخودآگاهی دید که خطری را پیش‌بینی می‌کرد و منجر به اهمیت تحلیل مقاومت‌های ناخودآگاه می‌شد.»


«فروید در نظریه نخستین در باب تشویش، به تشویش به‌عنوان نتیجه لیبیدوی [انرژی] مسدود شده نگاه کرده بود و روش روانکاوانه بر پایه آزاد کردن خواسته‌های ناخودآگاه بود که منجر به تفسیرهای عمیق می‌شد.»


هر کدام از این رویکردها در اتاق درمان باعث ایجاد دو مسیر متفاوت درمانی می‌شه.


این مهمه که بدونیم چه تفاوت‌هایی بین نظریه نخست فروید در باب تشویش با نظریه دوم فروید در همین زمینه وجود داره.


و از طرفی برای ذهن چه از نظر شناختی و چه از نظر زیستی، خیلی به‌صرفه هست بیاد اون الگوهای اولیه رو تکرار کنه، حتی اگر همراه با آسیب باشن. تا اینکه بیاد و بتونه وجود این الگوها رو درک کنه، بشناسه، الگوهای جدید رو تجربه کنه و درنهایت تغییرشون بده.


ذهن هم به خودی‌خودش و به راحتی نمی‌تونه این الگوها رو تغییر بده، چرا که نه شناختی از وضعیت داره، نه شناختی از روند.


فرآیندی که می‌تونه رفته‌رفته چرخه تکرار اشتباهات و دور باطل برای ذهن شکل ‌بده.


چیزی که به‌خودی‌خودش می‌تونه به‌شدت احتمال آسیب دیدن فرد رو بالا ببره.


زندگی فرد بر اساس این الگوها و راهکارهای ساده ناهشیار به جلو می‌رن اما در یک محیط بسیار پیچیده با داده‌های فراوان و متناقض.


پس الگوهای ساده شکل گرفته ناهشیار می‌شن.


از طرفی این الگوها نمی‌تونن فضای هشیار ذهن رو به‌طور مداوم اشغال کنند.


اما محیطی که روان با اون مواجه هست و می‌شه پیچیده می‌مونه.


پس در مجموع حتی اگر آسیب‌های محیطیْ حداقلی باشند، الگوهای فکری و رفتاری ساده‌ای‌ شکل می‌گیرند.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.