#part_546
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
کمی فاصله گرفت و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
_ قربون دستات برم عروس خانوم... قربون نگاه بیقرارت که زن قشنگم.
دستم رو به قلبش چسبوند و ادامه داد:
_ ببین چجوری داره برات تند میزنه فتنهگر.
ریزخندیدم و با عشق سینهاش رو بوسیدم.
_ من فتنهگرم؟
به لحن پر کرشمهام خندید و تنم رو به حصار تنش در آورد و روی تخت هلم داد.
تختی که ما خیلی زودتر از موعد افتتاحش کرده بودیم و اینبار دیگه ساشا تاثیری روی من نذاشته بود عشق التیامم شده بود.
جیغ پرهیجانی کشیدم و الیاس پیرهنش رو از تنش بیرون کشید و روی تنم خیمه زد.
_ تو فتنهگری... فتنهگری که اینجوری با یه جمله با یه نگاه تنم رو داغ میکنه ولی از همه مهمتر تو نیمهی دیگر منی... همون نیمهای که خدا وعده داده برای همه وجود داره... تو یه تیکه از وجودمی... تو همونی که وقتی بخندی میخندم و با غمت دنیا رو به آتیش میکشم... تو برای منی حنا خانوم و من این بودنت رو با دنیا عوض نمیکنم.
دلم لرزید.
این مرد برای من عزیز بود.
انقدر عزیز که فکر میکردم عاشقتر نمیشم و عزیزتر نمیشه اما از صبح فهمیده بودم عزیزتر هم شده!
قبل از اینکه دوباره ببوستم پچ زدم:
_ فردا بعد از عقد یه کادوی ویژه برات دارم.
لبخند پررنگی زد و شیطون نگاهم کرد.
_ من از این به بعد هر شب کادو میخوام.
قهقههی بلندی زدم جوری که حس کردم ملائک هم از خندهی منه غم دیده لبخند زدند.
_منظورم اون نیست دیوونه این هدیه ویژهاس یه چیزی که میشه بهترین هدیهی عمرت.
کنجکاو نگاهم کرد و من برای پرت کردن حواسش پر از عشق جلو کشیدمش و لبهاش رو بوسیدم.
کمی بعد لباسهامون از تنمون خارج شد و ما تن عریانمون رو به جنگ تن هم فرستادیم... تنی که فقط با هم آروم میگرفت و این آرامش هیچوقت تکراری نمیشد.
فردا روز بزرگی بود... بهترین روز زندگیمون.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
کمی فاصله گرفت و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
_ قربون دستات برم عروس خانوم... قربون نگاه بیقرارت که زن قشنگم.
دستم رو به قلبش چسبوند و ادامه داد:
_ ببین چجوری داره برات تند میزنه فتنهگر.
ریزخندیدم و با عشق سینهاش رو بوسیدم.
_ من فتنهگرم؟
به لحن پر کرشمهام خندید و تنم رو به حصار تنش در آورد و روی تخت هلم داد.
تختی که ما خیلی زودتر از موعد افتتاحش کرده بودیم و اینبار دیگه ساشا تاثیری روی من نذاشته بود عشق التیامم شده بود.
جیغ پرهیجانی کشیدم و الیاس پیرهنش رو از تنش بیرون کشید و روی تنم خیمه زد.
_ تو فتنهگری... فتنهگری که اینجوری با یه جمله با یه نگاه تنم رو داغ میکنه ولی از همه مهمتر تو نیمهی دیگر منی... همون نیمهای که خدا وعده داده برای همه وجود داره... تو یه تیکه از وجودمی... تو همونی که وقتی بخندی میخندم و با غمت دنیا رو به آتیش میکشم... تو برای منی حنا خانوم و من این بودنت رو با دنیا عوض نمیکنم.
دلم لرزید.
این مرد برای من عزیز بود.
انقدر عزیز که فکر میکردم عاشقتر نمیشم و عزیزتر نمیشه اما از صبح فهمیده بودم عزیزتر هم شده!
قبل از اینکه دوباره ببوستم پچ زدم:
_ فردا بعد از عقد یه کادوی ویژه برات دارم.
لبخند پررنگی زد و شیطون نگاهم کرد.
_ من از این به بعد هر شب کادو میخوام.
قهقههی بلندی زدم جوری که حس کردم ملائک هم از خندهی منه غم دیده لبخند زدند.
_منظورم اون نیست دیوونه این هدیه ویژهاس یه چیزی که میشه بهترین هدیهی عمرت.
کنجکاو نگاهم کرد و من برای پرت کردن حواسش پر از عشق جلو کشیدمش و لبهاش رو بوسیدم.
کمی بعد لباسهامون از تنمون خارج شد و ما تن عریانمون رو به جنگ تن هم فرستادیم... تنی که فقط با هم آروم میگرفت و این آرامش هیچوقت تکراری نمیشد.
فردا روز بزرگی بود... بهترین روز زندگیمون.