#part_540
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
سه ماهی که بین خونهی حسام و الیاس در تردد بودم و حسام میگفت تا دائمی نشدم اجازه موندن کامل ندارم و باید در رفت و آمد باشم.
سه ماهی که الیاس به هر دری زده بود تا حاجی رو نرم کنه و همه حتی سرور خانوم کوتاه اومده بودند الا حاجی.
الیاس هیچی از گذشتهی من بهشون نگفته بود.
فقط گفته بود من ایتالیا زندگی میکردم و با الیاس همونجا آشنا شدم و به خاطر کدروتی که بین من و برادرم وجود داشته مجبور شدم چند وقتی خونهی آنام زندگی کنم تا مشکلم حل بشه.
بعدم مهرم به دلش افتاده با رضایت خودم بهش محرم شدم.
اصلا همین جمله باعث شده بود که حاجی سرناسازگاری بذاره و بگه بچهای که من بزرگ کردم بدون اجازهی بزرگتر دختر مردم رو نمیبره توی خونهاش... بچهای که من بزرگ کردم دروغ نمیگفت... و هزار تا حرف دیگه.
بارها از الیاس خواسته بودم که راستش رو بگه اما الیاس هر بار مثل امروز من رو از گفتن حقیقت منع کرده بود.
آه کشیدم.
تازه ساعت دوازده ظهر بود.
الیاس به خواب رفته بود اما من بیدار بودم.
خودم رو از حصار آغوشش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم.
من نمیتونستم خانوادهاش رو ازش بگیرم.
اونم الیاس که نشون نمیداد اما جونش به جون حاجی وصل بود.
خم شدم و بوسهای روی پیشونیش گذاشتم و از اتاق بیرون زدم.
تند تند حاضر شدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم.
در رو باز کردم و بیرون رفتم.
طبق نقشهای که داشتم شمارهی آنام رو گرفتم.
_ جانم مادر؟
_ جونتون بیبلا من راه افتادم همهچی آمادهاس؟
نفس پر استرسش به گوشم خورد.
_ اره مادر آمادهاس برو خدا به همراهت.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
سه ماهی که بین خونهی حسام و الیاس در تردد بودم و حسام میگفت تا دائمی نشدم اجازه موندن کامل ندارم و باید در رفت و آمد باشم.
سه ماهی که الیاس به هر دری زده بود تا حاجی رو نرم کنه و همه حتی سرور خانوم کوتاه اومده بودند الا حاجی.
الیاس هیچی از گذشتهی من بهشون نگفته بود.
فقط گفته بود من ایتالیا زندگی میکردم و با الیاس همونجا آشنا شدم و به خاطر کدروتی که بین من و برادرم وجود داشته مجبور شدم چند وقتی خونهی آنام زندگی کنم تا مشکلم حل بشه.
بعدم مهرم به دلش افتاده با رضایت خودم بهش محرم شدم.
اصلا همین جمله باعث شده بود که حاجی سرناسازگاری بذاره و بگه بچهای که من بزرگ کردم بدون اجازهی بزرگتر دختر مردم رو نمیبره توی خونهاش... بچهای که من بزرگ کردم دروغ نمیگفت... و هزار تا حرف دیگه.
بارها از الیاس خواسته بودم که راستش رو بگه اما الیاس هر بار مثل امروز من رو از گفتن حقیقت منع کرده بود.
آه کشیدم.
تازه ساعت دوازده ظهر بود.
الیاس به خواب رفته بود اما من بیدار بودم.
خودم رو از حصار آغوشش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم.
من نمیتونستم خانوادهاش رو ازش بگیرم.
اونم الیاس که نشون نمیداد اما جونش به جون حاجی وصل بود.
خم شدم و بوسهای روی پیشونیش گذاشتم و از اتاق بیرون زدم.
تند تند حاضر شدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم.
در رو باز کردم و بیرون رفتم.
طبق نقشهای که داشتم شمارهی آنام رو گرفتم.
_ جانم مادر؟
_ جونتون بیبلا من راه افتادم همهچی آمادهاس؟
نفس پر استرسش به گوشم خورد.
_ اره مادر آمادهاس برو خدا به همراهت.