ما نسبت به دیگر موجودات -از جمله مورچهها و گلهای نرگس- موجودات خاصتری نیستیم، این وظیفه فرهنگ است که موجب شود ما حس خاص بودن داشته باشیم؛ درست مثل والدین که نیاز دارند به فرزندانشان حس خاص بودن بدهند، تا از این طریق به آنها کمک کرده باشند تا بتوانند ناچیز بودن خود را در قیاس با چیزهای بزرگتر تحمل کنند -و امیدوار باشند که شاید بتوانند از آن لذت هم ببرند.
از این منظر، بزرگ شدن همیشه بیاثر کردنِ آن چیزی است که لازم بود انجام گرفته باشد؛ یعنی در وهله اول، بهصورت ایدئال، ما را طوری بار میآورند که حس خاص بودن کنیم، سپس از ما انتظار میرود از جهانی لذت ببریم که در آن خاص نیستیم.
پس از داروین باید دریابیم چه چیزی، به غیر از خاص بودن، میتواند به زندگی ما ارزش زیستن ببخشد؛ میتوان گفت پس از داروین، که انسانها میدانند تا چه اندازه حاصل اتفاقاتی تصادفیاند، وسوسه میشوند خود را در قالب یک موجود برگزیده ببینند. بدون شک، ما معمولا در زندگیهای تخیلی و نازیستهمان، دستکم از دید خودمان، موجودات خاصتری هستیم.
🍃
از این منظر، بزرگ شدن همیشه بیاثر کردنِ آن چیزی است که لازم بود انجام گرفته باشد؛ یعنی در وهله اول، بهصورت ایدئال، ما را طوری بار میآورند که حس خاص بودن کنیم، سپس از ما انتظار میرود از جهانی لذت ببریم که در آن خاص نیستیم.
پس از داروین باید دریابیم چه چیزی، به غیر از خاص بودن، میتواند به زندگی ما ارزش زیستن ببخشد؛ میتوان گفت پس از داروین، که انسانها میدانند تا چه اندازه حاصل اتفاقاتی تصادفیاند، وسوسه میشوند خود را در قالب یک موجود برگزیده ببینند. بدون شک، ما معمولا در زندگیهای تخیلی و نازیستهمان، دستکم از دید خودمان، موجودات خاصتری هستیم.
🍃