#پارت_143 🔞
🍺🍻
چند روز گذشت....
نمیتونستم از وسوسهی دیدن پدر و خانوادهی مادرم جلوگیری کنم، حالا که حقیقت رو فهمیده بودم دلم میخواست اونا رو ببینم.
این مدت اونقدر توی خودم بودم که یاشار هم شک کرده بود.
بیحوصله از اتاق بیرون زدم... اگه اونا رو ببینم چی بهشون بگم؟
یعنی الان در چه حاله؟
باید موقعیتی جور کنم تا کوتاه هم شده پدر بزرگ و پدرم رو ببینم...
یهو یه فکری توی ذهنم جرقه زد.
با لبخند به سمت اتاق کار یاشار رفتم و در زدم.
بعد از مکثی گفت:
+ بله؟
در و باز کردم و گفتم:
- اجازه هست؟
با تعجب گفت:
+ چه عجب! بالاخره وقت پیدا کردی منو ببینی؟
با خجالت لبخندی زدم و وارد شدم....
کاغذهای توی دستش رو روی میز گذاشت.
آروم رفتم و جلوش نشستم.
+ اتفاقی افتاده؟
آروم گفتم:
- نه هیچی نشده.
منتظر نگاهم کرد...
نمیدونم چطوری سر صحبت رو باز کنم.
|
@One_Select 🌪💫 |