عیارسنج رمان دختر خوب dan repost
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #چهل_و_نه
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
امیرسالار-من جز این بچه چیزی برای از دست دادن ندارم، اونم لنگ توئه، هرچیزی که بچه ی منو تهدید کنه از سر راهش برمیدارم، اونوقت نه تنها پای تو گیره پای خانواده اتم وسط کشیده میشه، بعد فکر کن بچه اتو میگیرن به تو میدن؟ میدنش به بهزیستی که دستتم بهش نرسه؛ البته بهزیستی هم نره بازم دستت بهش نمیرسه چون میوفتی زندان، هم تو هم مادربزرگت.
با سکوت و حرص و غصه نگاش کردم.
-پس وایستم تو بهم هر شعری رو تحویل بدی مردک؟
امیرسالار-من عذرخواهی کردم، حقمم هست ازت آزمایش بگیرم برای چی بهت برمیخوره؟
-قبل من چند نفرو تو بود و نبود زنت سوار ماشینت کردی؟
بهم چشم دوخت، از اون مدل نگاه هایی که داشت با چشماش باهام حرف میزد، نفس بلندی کشید و گفت:
امیرسالار-داری انتقام میگیری؟
«با تخسی و زبون درازی گفتم:» آره برای چی نگیرم؟ ببین خوبه؟ خوبه بهت این حرفارو بزنم؟
امیرسالار-من هیچی کسی رو سوار نکردم، نه ایران نه اکراین، سراغ هیچ کسی نرفتم.
-پس چرا سراغ من اومدی عاشق دلباخته؟
«بدون اینگه نگاه قفل شده اشو ازم بگیره گفت:» چون فکر کردم اینطوری از مرسده انتقام میگیرم، اینکه کسی رو به جاش حتی برای یک شب بیارم و به تعهدم پشت کنم.
«پوزخند زدم و گفتم:» مرد احمق باشه خیلیه!
امیرسالار-مودب باش.
-مودب باشم؟ من دارم صفتتو میگم تو فکر کردی یارو برای چی فرار کرده؟
امیرسالار جوری بهم نگاه میکرد که انگار پشت نگاهش ضجه های مردونه ای پنهان بود؛آهسته و بی صدا گفت:
-هیچی نگو ماحی.
انگار التماسم میکرد،به آراز نگاه کردم و گفتم:
-باشه من حرف نمیزنم؛ تو هم توی کوچه های علی چپ بمون.
همونطور که بهم زل زده بود گفت:
-من همیشه متعهد بودم حتی وقتی که مچشو گرفتم، وقتی از دیسکو ها بیرون میکشیدمش، وقتی بی خبر با دوستاش سفر میرفت و من باید در به در دنبالش میگشتم،همیشه سر زندگی ای بودم که اون براش تره هم خرد نمیکرد.
«پوزخند زدم:» خر خوبی بودی، خوش به سعادتش! لابد میومد پول تو جیبیشو میگرفت و پولش که تموم میشد به خر کردنت ادامه میداد.
«با صدای گرفته تر گفت:» تو میدونی؟
نگاش کردم، نگاهش غمگین و حزن انگیزترین نگاه عالم بود، با تعجب گفتم:
-همینطور بوده؟ بابا تو اسکلی.
امیرسالار-عاشقشم میفهمی؟ تو عاشق شدی؟
-من خر نشدم نه، من یه پله بالاتر از عشقم.
امیرسالار-چی؟
-بی تفاوتی.
نگاهمون به همدیگه شبیه کلاف های نخ ابریشم و نازک به هم گره خورده بود. اون حرفاشو با زبون چشماش میگفت من با چشم به حرفاش گوش میکردم. امیرسالار نفس بلندی کشید و نگاهشو از عمق چشمام بیرون کشید و از پنجره به بیرون خیره شد و قطره های بارون روی شیشه ماشین مینشست. آهسته نجوا کردم:
-تو اولین و آخرین آدمی نیستی که خریت میکنه، همه امون یادمون میره که آدمیم، خر یه آدم بی سر و پا میشیم،خر کسی میشیم که توی عمرمون حتی به راه رفتن و هم قدم شدن باهاش تا سر کوچه هم فکر نکرده بودیم.
«زمزمه کرد:» مرسده بی سر و پا نیست.
-چیه؟چرا خودتو گول میزنی؟ بچه پاستوریزه و مودب اتو کشیده.
«بهم نگاه کرد و ادامه دادم:» زنی که تو بار و کاباره جمعش کردی و مچشو گرفتی و تورو به هیچ جاش نمیگرفته و بیخبر سفر میرفته زن زندگی بوده؟ زن باکمالات بوده؟ شبیه کدوم زنیه که تو میشناختی اسکل؟
امیرسالار سری به طرفین تکون داد.
-بهش میگن بی سر و پا، به زن گذشته ی منم میگن لاابالی.
«لبخندی خیلی کمرنگی زد:» لاابالی کلمه ی بدی نیست، یعنی نترس.
-کسی که توی زندگی کثافتی مثل تایماز میره یعنی لاابالی و بی عقله، وقتی ترکیبی میزنه که شاید بمیره یعنی لاابالیِ. وقتی با کتک و آزار جنسی میفرستنش توی یه اتاق که قراره یه گراز وحشی به جونش بیفته لاابالیه.
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #چهل_و_نه
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
امیرسالار-من جز این بچه چیزی برای از دست دادن ندارم، اونم لنگ توئه، هرچیزی که بچه ی منو تهدید کنه از سر راهش برمیدارم، اونوقت نه تنها پای تو گیره پای خانواده اتم وسط کشیده میشه، بعد فکر کن بچه اتو میگیرن به تو میدن؟ میدنش به بهزیستی که دستتم بهش نرسه؛ البته بهزیستی هم نره بازم دستت بهش نمیرسه چون میوفتی زندان، هم تو هم مادربزرگت.
با سکوت و حرص و غصه نگاش کردم.
-پس وایستم تو بهم هر شعری رو تحویل بدی مردک؟
امیرسالار-من عذرخواهی کردم، حقمم هست ازت آزمایش بگیرم برای چی بهت برمیخوره؟
-قبل من چند نفرو تو بود و نبود زنت سوار ماشینت کردی؟
بهم چشم دوخت، از اون مدل نگاه هایی که داشت با چشماش باهام حرف میزد، نفس بلندی کشید و گفت:
امیرسالار-داری انتقام میگیری؟
«با تخسی و زبون درازی گفتم:» آره برای چی نگیرم؟ ببین خوبه؟ خوبه بهت این حرفارو بزنم؟
امیرسالار-من هیچی کسی رو سوار نکردم، نه ایران نه اکراین، سراغ هیچ کسی نرفتم.
-پس چرا سراغ من اومدی عاشق دلباخته؟
«بدون اینگه نگاه قفل شده اشو ازم بگیره گفت:» چون فکر کردم اینطوری از مرسده انتقام میگیرم، اینکه کسی رو به جاش حتی برای یک شب بیارم و به تعهدم پشت کنم.
«پوزخند زدم و گفتم:» مرد احمق باشه خیلیه!
امیرسالار-مودب باش.
-مودب باشم؟ من دارم صفتتو میگم تو فکر کردی یارو برای چی فرار کرده؟
امیرسالار جوری بهم نگاه میکرد که انگار پشت نگاهش ضجه های مردونه ای پنهان بود؛آهسته و بی صدا گفت:
-هیچی نگو ماحی.
انگار التماسم میکرد،به آراز نگاه کردم و گفتم:
-باشه من حرف نمیزنم؛ تو هم توی کوچه های علی چپ بمون.
همونطور که بهم زل زده بود گفت:
-من همیشه متعهد بودم حتی وقتی که مچشو گرفتم، وقتی از دیسکو ها بیرون میکشیدمش، وقتی بی خبر با دوستاش سفر میرفت و من باید در به در دنبالش میگشتم،همیشه سر زندگی ای بودم که اون براش تره هم خرد نمیکرد.
«پوزخند زدم:» خر خوبی بودی، خوش به سعادتش! لابد میومد پول تو جیبیشو میگرفت و پولش که تموم میشد به خر کردنت ادامه میداد.
«با صدای گرفته تر گفت:» تو میدونی؟
نگاش کردم، نگاهش غمگین و حزن انگیزترین نگاه عالم بود، با تعجب گفتم:
-همینطور بوده؟ بابا تو اسکلی.
امیرسالار-عاشقشم میفهمی؟ تو عاشق شدی؟
-من خر نشدم نه، من یه پله بالاتر از عشقم.
امیرسالار-چی؟
-بی تفاوتی.
نگاهمون به همدیگه شبیه کلاف های نخ ابریشم و نازک به هم گره خورده بود. اون حرفاشو با زبون چشماش میگفت من با چشم به حرفاش گوش میکردم. امیرسالار نفس بلندی کشید و نگاهشو از عمق چشمام بیرون کشید و از پنجره به بیرون خیره شد و قطره های بارون روی شیشه ماشین مینشست. آهسته نجوا کردم:
-تو اولین و آخرین آدمی نیستی که خریت میکنه، همه امون یادمون میره که آدمیم، خر یه آدم بی سر و پا میشیم،خر کسی میشیم که توی عمرمون حتی به راه رفتن و هم قدم شدن باهاش تا سر کوچه هم فکر نکرده بودیم.
«زمزمه کرد:» مرسده بی سر و پا نیست.
-چیه؟چرا خودتو گول میزنی؟ بچه پاستوریزه و مودب اتو کشیده.
«بهم نگاه کرد و ادامه دادم:» زنی که تو بار و کاباره جمعش کردی و مچشو گرفتی و تورو به هیچ جاش نمیگرفته و بیخبر سفر میرفته زن زندگی بوده؟ زن باکمالات بوده؟ شبیه کدوم زنیه که تو میشناختی اسکل؟
امیرسالار سری به طرفین تکون داد.
-بهش میگن بی سر و پا، به زن گذشته ی منم میگن لاابالی.
«لبخندی خیلی کمرنگی زد:» لاابالی کلمه ی بدی نیست، یعنی نترس.
-کسی که توی زندگی کثافتی مثل تایماز میره یعنی لاابالی و بی عقله، وقتی ترکیبی میزنه که شاید بمیره یعنی لاابالیِ. وقتی با کتک و آزار جنسی میفرستنش توی یه اتاق که قراره یه گراز وحشی به جونش بیفته لاابالیه.