عیارسنج رمان دختر خوب dan repost
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #چهل_و_پنج
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
نگاش کردم،عصبی نگام میکرد و با تشر گفتم:
-چیه؟ باباتو کشتم؟ واسه من شاخ و شونه نکش ها،من این وسط چیزی نمی بازم تویی که با یه بچه ی یه ماهه میمونی.
امیرسالار-آره خوب سلاحی دستت گرفتی.
-نه پس بزارم بیای روی سرم بشینی؟ یالغوز صدا کلفت، مارو کَر کرد.
امیرسالار-شیر بد.....
-تو نظر نده پدر نمونه! از توی ساکش پستونکشو بده ببینم.
تا برگشت از روی صندلی عقب ساک بچه رو برداره گوشیم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاه کردم و دیدم نوشته"داود فندکی"، داود فندکی کیه؟ جواب دادم:
-بله؟
-سلام!!! فکر کنم اشتباه گرفتم.
-رُهامو میخوای؟
-بله؟
-رُهام سیگار میکشه؟
-بله؟!!!!!
-میگم رهام سیگار میکشه؟
-من نمیدونم خانم.
-ارواح عمه ات، پس چرا اسمتو زده داود فندکی چلغوز؟ منو می پیچونی؟
-به خدا فامیلیم فندکیِ!
-فامیلیت فندکیه؟ !!!این چه مدل فامیله؟!! من خواهرشم ،خطش چند روز دستم بود. تا شب خطو بهش میرسونم بهش زنگ بزن.
-نه نمیخواد میخواستم بپرسم کتاب جبرم دستشه؟ میرم کتابو میخرم.
-هرجور راحتی.
تماسو قطع کردم و امیرسالار گفت:
-آبرو داداشتو بردی.
-فندکی هم شد فامیلی؟ شبیه فامیل توئه آقا بالا؛ خوبه آقا زیرزمین نبود.
امیرسالار-لا اله الا الله.
پستونک آرازو ازش گرفتم و توی دهن آراز گذاشتم و تکونش دادم.
امیرسالار-امروز چهارشنبه است چرا گفتی تا شب خطشو بهش میرسونی؟
-الکی گفتم بابا، فکر کردی یارو صبر میکنه تا من خطو برسونم؟ تو انگار خارج بودی فکر کردی حرف ایرانیا هم مثل خارجی ها حرفه! ما اینجا توی ایران صد بار دروغ میگیم یه بار راست، یکی هم دروغ نمیگه باورش نداریم.
فقط نگام کرد،نگاهی که اینبار پشتش کلی حرف بود،پشتش یه انگیزه ای برای نگاه کردن داره، آرومتر گفت:
-سیم کارت داداشتو بهش بده.
-هنوز به اون درجه از توانایی هام نرسیدم که بدون سیم کارت بتونم زنگ بزنم.
«نفس بلندی کشید و زیر لب گفت:» حرف توی آستین داره.
ماشینو روشن کردو راه افتاد،توی ترافیک بودیم و ماشین کنارمون پر از دختر و پسر بود که سر به سر هم میزاشتن و میخندیدن.
امیرسالار-بازم داری خودتو بینشون تجسم میکنی؟
«بدون اینکه نگاش کنم جواب دادم:» نه این جمعو دوست ندارم.
امیرسالار-اینم شبیه همونه که توی رستوران دیدیم.
-من توی جمع اینا چیزی میبینم که توی جمع اونا نمیدیدم.
«با صدای بم تر و خفه تر گفت:» چی؟
-گذشته امو.
حالت های غیرعادی دخترا و پسرا، سیگارایی که پشت به پشت روشن میکردن و سیگاری که بینش میکشیدن و هرکدوم یه پک میزدن، دلم میخواست سرمو به یه جایی بکوبم تا اون روزا یادم بره، صدای تایمازو میتونستم به وضوح میون خاطراتم بشنوم:
((-ماحی بیا برات یه پایپ خوشگل آوردم جنسش اعلاست، امشب باید محمود تاجرو بسازی،بیا بزن از پسش بربیای دوقرون به جیب بزنیم.
پایپ رو شکوندم و گفتم:
-خودت بزن برو بهش برس، شاید پول بیشتر ی بهت داد کثافت.
تایماز با اون چشمایی که انگار قاتل من بودن و هروقت نگاش میکردم انگار جونمو تیغ میکشید؛ بهم نگاه کرد، یه فحش آبدار به پدر و مادرم داد و گفت:
-نزار پاشم بزنمت، یارو گفته تنش تمیز باشه.
«جیغ زدم:» مرده شور اون مرتیکه ی هَوَل و تورو ببرن بی پدر، من نمیتونم...دیگه نمیتونم بفهم، مگه من از آهنم، واسه موادت من برم از جونم و تنم بدم؟ دیگه تموم شد...
تایماز-چیه نئشه شدی باز هوای ننه بزرگت به سرت زده؟ باید بهت خماری بدم تا عقلت خوب کار کنه؟ یا دلت برای ناز شستم تنگ شده؟
-چندسال خرت بودم دیگه بسه.
تایماز-زیاد زر میزنی، میخوای به بچه ها زنگ بزنم گروهی بیان حالتو سرجاش بیارن؟ اونطوری خوب ادب میشی.))
تنم لرزید از تهدید هایی که همیشه عملی میشد، آهسته به ساعد دستم نگاه کردم. جای هفت هشتا تیغ بود، تیغ هایی که پشت سر هم به خودم توی حالت نئشگی شیشه زده بودم، دردو حس نمیکردم و برعکس بهم لذت میاد،وقتی خون از دستم بیرون میزد لذت میبردم...
چشمامو محکم بستم؛ شبی از نظرم عبور کرد که تایماز برای تنبیه ام با پنج تا از دوستاش روی سرم ریختن و منو با خونریزی زیاد جلوی بیمارستان انداختن و رفتن، بعد هشت روز هم اومدن و از بیمارستان یواشکی بردنم،من چطور زنده موندم؟!!!!! صدای امیرسالار منو از گذشته ام بیرون کشید:
-فردا صبحونه نخور.
-برای چی؟
امیرسالار-باید آزمایش بدی.
-آزمایش چی؟
امیرسالار-تو توی بیمارستان زایمان کردی؟
-نه پس تو کوچه پیش گربه های زائو.
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #چهل_و_پنج
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
نگاش کردم،عصبی نگام میکرد و با تشر گفتم:
-چیه؟ باباتو کشتم؟ واسه من شاخ و شونه نکش ها،من این وسط چیزی نمی بازم تویی که با یه بچه ی یه ماهه میمونی.
امیرسالار-آره خوب سلاحی دستت گرفتی.
-نه پس بزارم بیای روی سرم بشینی؟ یالغوز صدا کلفت، مارو کَر کرد.
امیرسالار-شیر بد.....
-تو نظر نده پدر نمونه! از توی ساکش پستونکشو بده ببینم.
تا برگشت از روی صندلی عقب ساک بچه رو برداره گوشیم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاه کردم و دیدم نوشته"داود فندکی"، داود فندکی کیه؟ جواب دادم:
-بله؟
-سلام!!! فکر کنم اشتباه گرفتم.
-رُهامو میخوای؟
-بله؟
-رُهام سیگار میکشه؟
-بله؟!!!!!
-میگم رهام سیگار میکشه؟
-من نمیدونم خانم.
-ارواح عمه ات، پس چرا اسمتو زده داود فندکی چلغوز؟ منو می پیچونی؟
-به خدا فامیلیم فندکیِ!
-فامیلیت فندکیه؟ !!!این چه مدل فامیله؟!! من خواهرشم ،خطش چند روز دستم بود. تا شب خطو بهش میرسونم بهش زنگ بزن.
-نه نمیخواد میخواستم بپرسم کتاب جبرم دستشه؟ میرم کتابو میخرم.
-هرجور راحتی.
تماسو قطع کردم و امیرسالار گفت:
-آبرو داداشتو بردی.
-فندکی هم شد فامیلی؟ شبیه فامیل توئه آقا بالا؛ خوبه آقا زیرزمین نبود.
امیرسالار-لا اله الا الله.
پستونک آرازو ازش گرفتم و توی دهن آراز گذاشتم و تکونش دادم.
امیرسالار-امروز چهارشنبه است چرا گفتی تا شب خطشو بهش میرسونی؟
-الکی گفتم بابا، فکر کردی یارو صبر میکنه تا من خطو برسونم؟ تو انگار خارج بودی فکر کردی حرف ایرانیا هم مثل خارجی ها حرفه! ما اینجا توی ایران صد بار دروغ میگیم یه بار راست، یکی هم دروغ نمیگه باورش نداریم.
فقط نگام کرد،نگاهی که اینبار پشتش کلی حرف بود،پشتش یه انگیزه ای برای نگاه کردن داره، آرومتر گفت:
-سیم کارت داداشتو بهش بده.
-هنوز به اون درجه از توانایی هام نرسیدم که بدون سیم کارت بتونم زنگ بزنم.
«نفس بلندی کشید و زیر لب گفت:» حرف توی آستین داره.
ماشینو روشن کردو راه افتاد،توی ترافیک بودیم و ماشین کنارمون پر از دختر و پسر بود که سر به سر هم میزاشتن و میخندیدن.
امیرسالار-بازم داری خودتو بینشون تجسم میکنی؟
«بدون اینکه نگاش کنم جواب دادم:» نه این جمعو دوست ندارم.
امیرسالار-اینم شبیه همونه که توی رستوران دیدیم.
-من توی جمع اینا چیزی میبینم که توی جمع اونا نمیدیدم.
«با صدای بم تر و خفه تر گفت:» چی؟
-گذشته امو.
حالت های غیرعادی دخترا و پسرا، سیگارایی که پشت به پشت روشن میکردن و سیگاری که بینش میکشیدن و هرکدوم یه پک میزدن، دلم میخواست سرمو به یه جایی بکوبم تا اون روزا یادم بره، صدای تایمازو میتونستم به وضوح میون خاطراتم بشنوم:
((-ماحی بیا برات یه پایپ خوشگل آوردم جنسش اعلاست، امشب باید محمود تاجرو بسازی،بیا بزن از پسش بربیای دوقرون به جیب بزنیم.
پایپ رو شکوندم و گفتم:
-خودت بزن برو بهش برس، شاید پول بیشتر ی بهت داد کثافت.
تایماز با اون چشمایی که انگار قاتل من بودن و هروقت نگاش میکردم انگار جونمو تیغ میکشید؛ بهم نگاه کرد، یه فحش آبدار به پدر و مادرم داد و گفت:
-نزار پاشم بزنمت، یارو گفته تنش تمیز باشه.
«جیغ زدم:» مرده شور اون مرتیکه ی هَوَل و تورو ببرن بی پدر، من نمیتونم...دیگه نمیتونم بفهم، مگه من از آهنم، واسه موادت من برم از جونم و تنم بدم؟ دیگه تموم شد...
تایماز-چیه نئشه شدی باز هوای ننه بزرگت به سرت زده؟ باید بهت خماری بدم تا عقلت خوب کار کنه؟ یا دلت برای ناز شستم تنگ شده؟
-چندسال خرت بودم دیگه بسه.
تایماز-زیاد زر میزنی، میخوای به بچه ها زنگ بزنم گروهی بیان حالتو سرجاش بیارن؟ اونطوری خوب ادب میشی.))
تنم لرزید از تهدید هایی که همیشه عملی میشد، آهسته به ساعد دستم نگاه کردم. جای هفت هشتا تیغ بود، تیغ هایی که پشت سر هم به خودم توی حالت نئشگی شیشه زده بودم، دردو حس نمیکردم و برعکس بهم لذت میاد،وقتی خون از دستم بیرون میزد لذت میبردم...
چشمامو محکم بستم؛ شبی از نظرم عبور کرد که تایماز برای تنبیه ام با پنج تا از دوستاش روی سرم ریختن و منو با خونریزی زیاد جلوی بیمارستان انداختن و رفتن، بعد هشت روز هم اومدن و از بیمارستان یواشکی بردنم،من چطور زنده موندم؟!!!!! صدای امیرسالار منو از گذشته ام بیرون کشید:
-فردا صبحونه نخور.
-برای چی؟
امیرسالار-باید آزمایش بدی.
-آزمایش چی؟
امیرسالار-تو توی بیمارستان زایمان کردی؟
-نه پس تو کوچه پیش گربه های زائو.