سر کار داشتم تندتند شعر تایپ میکردم توی گوشیم با یه اخمی که انگار حالا چه خبره! همکارم سریع نزدیک شد که با لبخند ژکوند بگه: «دروغ میگه!» من از همهجا بیخبر، کلهمو یهذره بهزور بردم بالا که: «ها؟» تا برام تکرار کنه: «هر کی هست، دروغ میگه. هر چی میگه، داره دروغ میگه.» خندهم گرفت، چون راست میگفت ولی من اصلاً با کسی حرف نمیزدم. صرفاً نشسته بودم که مثلاً این موزیکه که دارم میشنومش رو تبدیل کنم به چهار خط خزعبلاتِ ناامیدکننده. همزمان هم داشتم به ترجمه کردنِ چیزی که یکم پیش خونده بودم، فکر میکردم که میگفت: «از من نپرسید حالم خوبه یا نه. من الآن حریق توی یه جنگلم؛ هم آتیشم و هم درختهای در حال سوختن و هم کسی که یکم اونطرفتر ایستاده و آتیشسوزی رو تماشا میکنه و هیچ کاری از دستش برنمیآد.»