مرتضی مردیها


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


"کانال استاد مرتضی مردیها"
جهت پیشنهادات، انتقادات و ارتباط با ما:
qobadshakiba@yahoo.com
آدرس کانال یوتیوب:
https://www.youtube.com/@MortazaMardiha

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


(ادامه☝️🏻)

باری، باری، اساساً در موارد زیادی بحث اصلاً بر سر هیچ کدام از این دو معنا نیست. موضوع مهاجرت بی‌حساب و مشکلات امنیتی و مخارج بودجه‌ای و از دست رفتن یا تهدید هویت ملی است، ولی برای آن جماعت چاچول‌بازِ چپول‌کار که زورش به بحث علمی و نقد موارد بالا نمی‌رسد، اطلاق اتهام نژادپرست، عجالتاً، ابزاری برای حمله و بدگویی و نیز خودنمایی اخلاقی شده است. اینکه انگیزۀ آنها از این کار چیست معلوم است: استفاده از یک برچسب آماده که نیروی منفی فراوانی پشت آن آماس کرده و دیگر لازم نیست تلاش و انرژی زیادی به خرج داده شود که فلانی گمراه و کج‌آیین است. بگذارید دو قصه برایتان نقل کنم.

گفته‌اند که در عصر صفوی که به‌تازگی پای برخی از بازرگانان انگلیسی از طریق هند به ایران باز شده بود، چندین بار پیش آمد که آنها به سوء نظر به نوامیسِ بازرگانانِ ایرانیِ طرف حسابشان متهم شده بودند. کار که بالا گرفت حکومت در پی تحقیق برآمد و معلوم شد گاهی که اوضاع مالی خوب پیش نمی‌رفته و شریک ایرانی قرار بوده مبالغی بپردازد یا اصلاً طمع در دار و ندار بازرگان خارجی بسته بوده این سلاحی آماده بوده که ایهاالناس چشم ناپاک بیگانه به نوامیس مسلمین، و سپس راه انداختن شلوغ‌بازیِ خرِ دَجّالی از عوام و الوات، و الی آخر.

نیز گفته‌اند که در عصر قاجار، بعد از ماجرای بابیه، که تلاشی ناموفق برای ترور ناصرالدین‌شاه هم داشتند و برخی از آنان اعدام شدند، فضایی فراهم شده بود که گاهی که کسی با کسی (مثلاً به نیت چپاولی) مشکلی جدی پیدا می‌کرد و زورش به او نمی‌رسید، یک‌مرتبه داد و هوار راه می‌انداخت که آی مردم! بابی بابی؛ و بسا که باز هم ترکیبی از الوات و عوام، به قصد تفرج و هم ثواب بابی‌کشی، آن بخت‌برگشته را به ملکوت اعلی اعزام می‌کردند.

این شیوۀ امروز هم به‌دست چپ‌ها کاربسته می‌شود. نژادپرست، ضدمحیط‌زیست، ضدحقوق‌بشر، یا حتی فاشیست و غیره، سلاح‌های آبداده و آماده‌ای است که یک‌تنه کار دادخواست و کیفرخواست و استدلال و محکمه و همه را به‌صورت کپسولی و فشرده و سریع انجام می‌دهد؛ و به این شکل، گوینده، خود را به عنوان موجودی دلسوز و اخلاقی و طرف مقابل را موجودی ضداخلاقی نشان می‌دهد. و کار تمام است.

برای پایان سخن، بد نیست به این‌ گفتاورد هم توجه کنید: «خودنمایی اخلاقی اغلب اوقات به‌شکل ابراز شدید و هیجانی خشم و عصبانیت درمی‌آید. این روزها که خشمِ اخلاقی ارزشِ اجتماعیِ زیادی پیدا کرده است، تلویحاً هر کس که خشمگین‌تر باشد، اخلاقی‌تر جلوه می‌کند. یک راهبرد خودنماهای اخلاقی «کوچک‌انگاری» است. در این راهبرد فرد به طرف مقابلش می‌گوید که اگر نکتۀ اخلاقی مدنظرش را نمی‌پذیرد، بقیۀ حرف‌هایش اصلاً هیچ ارزشی ندارند. به تعبیر دیگر، خودنماهای اخلاقی مایل‌اند ادعاهای خودشان را طوری مطرح کنند که انگار بدیهی‌اند، و بقیه‌ای که آن‌ها را نمی‌پذیرند، صرفاً احمق‌اند.»

----------
این مطلب (با واسطه) از کتاب خودنمایی با اخلاق نوشتۀ «جاستین تسی» و «برندن وارمکه» نقل شده است.

@mardihamorteza


🖌 شمه‌ای از احوال نژادپرستی ما

قبل از هر چیز باید از یک بابت خیال مخاطب را راحت کنم و آن اینکه مبادا بپندارید من این عرایض را خطاب به کسانی می‌نویسم که هر روز اینجا و آنجا و به بهانۀ تقریباً هرچیزی که بگوییم ما را به تشریف این وصف مشرّف می‌کنند. آنقدرها به قول نوجوانان امروزی خجسته نیستم که‌ گمان برم با استدلال می‌توانم به آنها بقبولانم که اشتباه می‌کنند. زیرا آنها دو دسته‌اند: یک دسته که دقیقاً می‌دانند چه می‌کنند و چه می‌گویند. برنامه دارند. لهذا استدلال و حرف حساب از سوی متهمانی چون ما برایشان شبیه سخنان وکیل در دادگاهی است که پروندۀ آن به‌کلی ساختگی است و حکم هم از قبل مُسجّل. دستۀ دومی هم هست که جزو سیاهی‌لشکر است و تعابیری چون نژادپرست را همچون فحش استفاده می‌کند. نه کاری به معنای آن دارد، نه‌ معمولاً درک و سوادی که بخواهد چنین چیزهایی را بفهمد.‌ طوطیان‌اند که این کلمه‌ها زیاد به گوششان خورده و تکرار می‌کنند. پس شنوندۀ هدف در اینجا دوستان و نیز بی‌طرفان‌اند که‌ بسا به‌سبب چنین تبلیغاتی زهرآگین دغدغه پیدا کنند و ذهنشان مسأله‌دار شود.

معنای این تعبیر (که‌ معلوم نیست چرا ایسم را اینجا به «پرستی» ترجمه کرده‌اند) باور به این است که اعضای یک نژاد به صورت ذاتی و طبیعی و به‌خود‌ی‌خود از اعضای نژاد یا نژادهای دیگر  برتر و خوب‌ترند؛ مثلاً، درک و هوش بیشتر، استعداد بالاتر یا اراده و کارآمدی قوی‌تری دارند. و برعکس، اعضای نژادی یا نژادهایی را بالفطره پست و ضعیف بشمارند و ذاتاً خنگ‌سان و خیره‌سر. چنانکه، به‌اصطلاح، تخلّف از آن‌ اوصاف ممکن نباشد.‌ از قرائن به نظر می‌رسد درصد اندکی از مردمان معاصر چنین باوری داشته باشند.

درعین‌حال، در کردار مردم، مفاد ساده‌تری هم هست که گاه همین تعبیر «نژادپرستی» به آن اطلاق می‌شود، و معنای دومی برای آن می‌سازد، که چندان به عقیده و ایدئولوژی ربطی ندارد؛ و آن اینکه آدمی عادتاً و طبعاً بسیاری از مردمان را متفاوت، غریبه، و نامطبوع حس می‌کنند، و علاقه‌ای به ارتباط با آنها ندارند؛ از ارتباط ساده‌ای چون هم‌صحبت شدن تا ارتباطات مهمی چون ازدواج و شراکت شغلی و غیره. این البته به سطح درآمد و سطح فرهنگ و پایگاه اجتماعی و گاه به‌سادگی به میزان زیبایی و جذابیت و نظافت و خوش‌پوشی بیشتر وابسته است تا نژاد و قومیت و ملیت.‌ اینکه گاهی به نظر می‌رسد این ملیت و قومیت و نژاد است که معیار  سنجش می‌شود معمولاً جایی است که در میان اکثریت گستردۀ ملتی یا قوم و نژادی، آن اوصافی که گفتم، در مجموع و معدل، تفاوت جدی دارد.

به دلیل همین تفاوت میان دو نوع نژاد-قوم‌گرایی است که در امریکا، طبق آمار نظرسنجی‌های معتبر، بالای نود درصد مردم اظهار می‌کنند که مخالف تفاوت‌گذاری بین نژادها هستند، ولی مطابق گزارش کلان‌داده‌ها (مطالعۀ میزان و جهت ارتباطات مجازی و فعالیت‌های آنلاین) همان بالای نود درصد مردم  (به‌رغم وجود زبان مشترک) صرفاً یا عمدتاً ارتباط درون نژادی و قومی دارند. بنابراین حس تفاوت زیاد و غریبگی و نامطبوعی، ربط چندانی به برتر دانستن نژاد و قومیت و حتی ملیت ندارد.

نکته جالب اینکه بسیاری از اکتیویست‌های نئوکمونیست هم جزو هر دو تا نود درصد هستند: هم آن نود درصدی که امتیازات ذاتی قومی-نژادی را در مقام سخن انکار می‌کنند و هم آن نود درصدی که خودش از اقوام و ملل سیاه، روستایی، عرب، افغانی و ... نه همسر می‌گیرد نه شریک، نه حتی دوست؛ مگر البته طرف استثنائاً امتیازی از جنس پول و زیبایی و ... داشته باشد.

@mardihamorteza
(ادامه 👇🏻)


(ادامه☝️🏻)

عادی نبودن البته می‌تواند شکل‌های مختلفی به خود بگیرد. بیعاران و دیوانگان هم عادی نیستند؛ باری مقصود من فراتر از عادی بودن است. زندانی سیاسی (در آن دوره)، اگر سیاسی و زندانی هم نبود یک آدم عادی (کارمند، کارگر، مهندس، کاسب ...) نمی‌شد.‌ دنبال چیزی بیشتر بود. زندانی سیاسی به تصادف و از برکت اتفاق به این راه و این ایستگاه افتاده است. اصل ماجرا این است که او یک انرژی حیاتی (لیبدو) قوی‌تر از بسیاری داشته است. این موتور محرک او بوده. باید «یک چیزی» می‌شده، نه هر چیزی؛ نه هر شغل و کاربار معمولی. تاحدودی شبیه کسی که سردار نظامی می‌شود و از خود رشادت و شهامت نشان می‌دهد و بسا که کشته شود. البته به او حرمت بسیار می‌نهند، و بسا که درست هم کنند، باری، به‌رغم چاشنی‌های متعددِ خوشبو و خوشگواری که معمولاً به این نوع کردار می‌زنند، گوشت و استخوانش همان است که گفتم: لیبیدوی قوی، میل به ماجراجویی، انزجار از روزمرگی. این همان‌قدر می‌تواند کسی را به پیوستن به باندهای خلاف، پیگیری ورزش‌های سنگین حرفه‌ای، قمار، تجارت و تولید ترغیب کند که به سیاست و مبارزه.

برای همین هم هست که آنهایی که از زندان بیرون می‌آمدند، برخی کاری می‌کردند که به آن بازگردند چون زندگی عادی را دون شأن خود می‌بینند، و برخی دچار فروپاشی روحی و افسردگی می‌شوند، و جمعی هم به سراغ کاری دیگر می‌روند، ولی نه هر کاری. کاری که از منظر اهمیت در همین حد و حدود باشد: کارخانه‌ای، شرکتی، مؤسسه‌ای که در رأس آن باشند.

بررسی احوال و رفتار مجاهدین و فداییان و توده‌ای‌ها و نیز برخی فتوکپی‌های آنان در قبل از انقلاب نشان می‌دهد که تا چه اندازه از اخلاق و مردمی به دور بودند و رقابت بر سر ریاست، کار آنها را به آزار و قتل همرزمان هم‌ می‌کشاند. در مورد کشورهای دیگر هم، گرچه در میان زندانیان سیاسی، گاه به شخصیت‌های اخلاقی و دلسوز هم برمی‌خوریم، باری، ماجرا همان است. نیرو محرکه در بن و بنیاد همان پُری شخص از انرژی حیاتی (عشق، خشم، میل، به خصوص رقابت و سروری) است.

تا جایی که به ایستادگی بر سر ایده‌های درست مربوط است، به برخی از آنها بایستی احترام گذاشت، ولی نه به یمن فداکاری و بزرگی و دیگرخواهی.

@mardihamorteza


🖌 زندانی سیاسی؛ (در آن روزگار)

برای عموم یا اغلب انسان‌ها، تعبیر «زندانی سیاسی» با بار معنایی مثبت همراه بوده است.‌ زندانی سیاسی معمولاً در نظام‌های بسته و حکومت‌های زورگو وجود دارد؛ یا جایی که این‌گونه انگاشته می‌شود. تصور عمومی و عادی این است که در جامعه‌ای که ترس و تهدید برای ناراضیان است و راحتی و رانت برای طرفداران، و اکثریت گستره‌ای از مردم هم سر در لاک خود‌اند و درگیر غرایزی چون رقابت و حسادت و بهره‌گیری هرچه بیشتر از ملک مشاع مادیات، کمیاب کسانی هم پیدا می‌شوند پشت‌پا‌زده به دنیا و مافیها و انواع خواستنی‌ها از خورد و نوش و جفت و جوش، که با شجاعت قد می‌افرازند و درد داغ و درفش و زندان و شکنجه را به خود می‌خرند تا ضربه‌ای به استواری و پایداری آن سازۀ کج (یا کج‌انگاشته) بزنند، و اگر برانداختنش را نمی‌یارند، باری مسئولیت تاریخی و اخلاقی خود را ایفا کنند و هم برگی بر پروندۀ قطور رسوای‌هایی حکومت (یا آنچه این‌ انگاشته شده) اضافه.

روشن است که چنین شخصیتی ارج و قرب و قدر و قیمت فراوانی پیدا می‌کند. چون از خودخواهی و آسایش‌طلبی و جمع مال و منال و پیروی لذت و خواهش، که سکۀ رایج است، راه دیگری برگزیده: راه مبارزه و فداکاری. من خودم زندانی نبوده‌ام. البته متأسفانه یا خوشبختانه‌اش را نمی‌دانم. گاهی فکر می‌کنم با این تجربۀ چگال که از زندگی دارم: از انقلاب و جنگ تا درس و دانشگاه، از زندگی و تحقیق در اروپا و امریکا، تا شغل‌های مختلف و اخراج‌های دنباله‌دار، چند ماهی، یک-دو سالی زندان هم (در آن دوره)، می‌توانست این پرونده را ورقی چند و رقمی چند افزوده کند. ولی نه، حاشا! همان بهتر که چنین بدشانسی حامل شال من نشد. ورنه اینک شرمساری بیش بود. بگذریم.

می‌خواستم بگویم گرچه خودم ( ازجمله در آن دوران)، زندانی نبوده‌ام، باری در احوال آنها تأمل کرده و به این نتیجه رسیدم که آن تصویر مخدوش است یا باید خدشه‌دار شود تا مایه‌ای از حقیقت همراهش باشد.

زندانی سیاسی (در حکومت پیشین)، یک از خود گذشته، دیگرخواه، فداکار نیست؛ انگیزۀ منحصر یا اصلی‌اش دلسوزی برای مردم و مملکت نیست؛ موجودی اصالتاً و اولاً اخلاقی نیست؛ از کلیۀ این زوایا، زندانی سیاسی (در آن عصر)، برشی از طاقۀ جامعه است؛ قاعدتاً نزدیک به معدل و مخرج مشترک؛ با پایین و بالاهایی که گاه میان این فرد و آن فرد هست. در این صورت آیا هر کسی ممکن بود زندانی سیاسی شود؟ البته نه. فارغ از مواردی که کسانی از سر اتفاق و بدشانسی دستگیر می‌شوند و معمولاً زیاد هم نمی‌مانند و بعد از آن هم سرشان را زیر می‌اندازند و به راه خود می‌روند، زندانیان سیاسی افرادی عادی نیستند‌. و همین وصف اصلی و نیرو محرکۀ آنان است‌.

@mardihamorteza

(ادامه👇🏻)


👆🏻
منظورم به‌ویژه سطر اول بند دوم است که می‌گوید این آقای میلر این همه حرف‌های جذاب راجع به برتری شخصیت و زندگی یک دربان قاتل یونانی (عقب‌مانده) بر کارآفرین‌های بزرگ امریکایی (پیشرفته) گفته، ولی بعد برگشته و در همان کشور و با همان افراد و همان زندگی که در یونان از آن روی برگردانده بود!

خب آقای مترجم محترم که‌ گویا بیش از مترجمی، عقیده و انگیزۀ روشنفکری داشته‌ای، شمایی که میدانی او بعداً به این تُرَّهاتش پشت کرده چرا حدس نزدی که هر کسی از سر غریزۀ چپ از این حرف‌ها می‌زند در عمل همان کارهای مرسوم و معقول را می‌کند. خوب بود از همین درس می‌گرفتی و این همه وقت خودت و بزرگان مورد مشورت را برای ترجمه این تُرََهات تلف نمی‌کردی.

آیا این دست هنرمندان و نویسندگان و مترجمان مصداق همین تعبیر آقای میلر نیستند که عنوان این یادداشت شد؟

@mardihamorteza




حالا اگر خواندید به این دو سطر از مقدمۀ مترجم هم توجه کنید که بامزه است.

@mardihamorteza

👇🏻








✍🏻 جنایتکاری با وجدان پاک

کتابی که در اینجا اسم و رسمش را خواهید دید، در پرسه‌زنی در کتابفروشی‌ها پیدا کردم. نه کتاب را می‌شناختم و نه وقتی ورق زدم جلب توجه چندانی کرد‌. علت خریدنش ترکیبی از قیمت بسیار ارزان آن بود. (۹۵۰ تومان، دوتا صفر هم اضافه می‌شد باز نسبت به قیمت‌های امروز ارزان بود) و نیز آشنا بودن طنین نام نویسنده و هم نام مترجم آن. که البته (با مبالغی شرمندگی) بعد از شروع به تورق مقدمات کتاب متوجه شدم که نویسنده یعنی هنری میلر، را با آرتور میلر، نویسنده و نمایشنامه‌نویس برندۀ جایزۀ پولیتزر و هم همسر خانم مریلین مونرو اشتباه گرفته‌ام و مترجم، غلامرضا خواجه‌پور، را با محمدرضا خواجه‌پور، مترجم برخی کتاب‌های معتبر حوزۀ علم و فلسفه!

ولی خب، هرچند کم، ولی بالاخره پول بالایش رفته بود و به قول آن شوخی عامیانه‌ای که کسی دیزی خریده و در آن قورباغۀ زنده‌ای دیده بود و گفته بود: «قیرّی کنی و قورّی کنی خورُمِت، پول بالات دادم»، مشغول خواندن شدم.

مترجم تمجیدات بسیاری از این کتاب و نویسندۀ آن کرده و اینکه چه‌ محتوای والایی و چه قلم سحاری دارد و او آرزو داشته است این کتاب را ترجمه کند و در جاهایی از  ترجمه هم از بزرگان این حوزه همچون جناب کریم امامی و هم آقای بها‌الدین خرمشاهی (که به گفتۀ مترجم، هنری میلر را هم می‌شناخته هم دوست داشته) مشورت و کمک می‌گیرد.

با این مقدمه بطن مبارک را یکی دو دست حسابی صابون مالیدم و خودم را مؤدب و سفت گرفتم و وارد متن شدم. اوایل چیز نگران‌کننده‌ای نبود، فقط اشاراتی نوستالژیک به برخی تواریخ و بعضی جغرافیاها. تا اینکه کم کم چیزهایی خواندم که اول فکر کردم حواسم پرت است، ولی دوباره خواندم و بلند شدم کتاب را صاف انداختم در سطل زباله‌های خشک.

یک دو روزی بعد، نیلوفر آمد و بحثی میانمان درگرفت در مورد علل و اشکال مخالفت، بلکه دشمنی با تمدن مدرن به بهانه دشمنی با ستم امریکا. برخاستم و تند رفتم طرف آشپزخانه و در صندوق زباله را باز کردم. که همه با تعجب رفتار مرا دنبال کردند. کتاب را از توی سطل درآوردم و در برابر شگفتی حاضران (که چرا کتاب در سطل آشغال) آمدم نشستم و این دو صفحه‌اش را خواندم.‌
شما هم حوصله کنید و این دو صفحه را بخوانید.

@mardihamorteza

👇🏻


🖌 نئوکمونیسم

برخی از دوستان از من تقاضای صحبتی دربارۀ انتخابات اخیر امریکا داشتند. حقیقتاً من چیز چندانی برای گفتن نداشتم. به‌ویژه که کفایت بحث در اطراف این گسل به نظرم بدیهی می‌رسید. البته این هم هست که چه بسا حرفی هم اگر داشته باشم شاید چندان خوشحال‌کننده نباشد.

من اگر شهروند امریکا بودم، اگر کاندیدای ریپابلیکن‌ها یک آدمک هم بود، به او رأی می‌دادم. بنابراین روشن است که از نتیجۀ این انتخابات هم خوشحالم. حالا هر چقدر هم روی شخصیت کاندیدای برنده حرف و نقل باشد یا چنانکه مشهور است، رأی‌دهندگان به او بیشتر از نواحی کمتر پیشرفته و کم‌سوادتر باشند یا اینکه در شعارهایشان سخنانی مثل مخالفت با ابورشن باشد که امروزه دیگر کمتر عقل سلیمی زیر بار آن می‌رود.

از سوی دیگر خودم، در فضای دانشگاهی نیواینگلند، با امریکایی‌هایی حشر و نشر داشتم که گرایش دمکرات داشتند و بعضاً انسان‌هایی فرهیخته، دلسوز و دوست‌داشتنی بودند. همه این را می‌دانند که هر حزبی جناح رادیکال دارد و جناح معتدل. و اصلاً گاهی ممکن است یک رأی‌دهنده احساس کند با نیمی از شعارهای یک حزب موافق است و نیمی از شعارهای حزب رقیب. با این‌ همه، بسته به حساسیت‌ها، برخی ممکن است یک حزب را به‌ طور بنیادی برای آیندۀ کشور (امریکا) و دنیا پرخطر و پرخسارت ببینند. برای من حزب دمکرات چنین حزبی است.

در طول دو دهۀ بین دو جنگ جهانی و نیز پس از آن، کمونيسم بخش‌های مهمی از آسیا، افریقا و امریکای جنوبی را کشور به کشور فتح کرد و پیش آمد، و جریان‌های روشنفکری، دقیقاً مثل ستون پنجم، با تبلیغ «صلح‌گرایی» و ضدیت با جنگ، غرب و امریکا را در مقابل آن‌پیشروی‌ها متزلزل کردند. حزب دمکرات پناهگاه و پشتیبان اغلب اینان بود که برخی حتی جاسوس شوروی بودند و در مهمترین پست‌ها نفوذ کرده بودند. صلح‌طلبی و جنگ‌ستیزی از نوعی که در زمان پیروزی‌ کمونیست‌ها در چین، ویتنام و کره تبلیغ می‌شد، دقیقاً شبیه این بود که در دعوای میان دو نفر یک نفر را به بهانۀ اینکه دعوا خوب نیست، دست‌هایش را بگیرند و طرف دیگر از این فرصت استفاده کند و ضربه‌هایش را وارد کند.

آن زمانه اینک گذشته است. ولی کمونیست‌ها و دیگر کسانی که نظم مدرن لیبرال دمکراسی و توسعه‌گرا را دوست ندارند، پشت ماسک‌های گوناگونی از محیط زیست تا حقوق بشر پنهان شده‌اند تا از تمدن غربی انتقام بگیرند و آن را زمین بزنند. و این کار را با جابه‌جایی دشمن واقعی و دشمن فرضی انجام می‌دهند. برایشان تروريسم، توتالیتاریسم، مهاجرت انبوه، چین، روسیه، حکومت‌های شبیه کوبا و کرۀ شمالی دشمن نیستند و ابداً خطری ندارند. خطر کجاست؟ اسلام‌هراسی، تبعیض نژادی، تبعیض جنسیتی، یکسان‌سازی فرهنگی، پیشرفت تکنولوژیک، مشکل محیط زیست و یک مشت شبه‌مسألۀ دیگر. این نشانیِ غلط دادن دقیقاً مثل تاک‌تیک‌های جنگی است که شاخۀ فرعی سپاه را به سمتی می‌رانند تا حریف در پی تعقیب آن برآید و سپس دستۀ اصلی از پشت حمله کند و کار را تمام. حزب دمکرات هم اردوگاه اصلیِ این عملیات است.

حزب دمکرات تقریباً آماج همۀ انتقادهایی است که به جریان‌های روشنفکری عقل‌گریز و تمدن‌ستیز وارد است. همان‌هایی که یکی از دستاوردهایشان همین بدبختی است که دهه‌هاست گریبان ما را گرفته. در واقع، همان دست‌بستگی پیشین در مقابل کمونیسم، اینکه در برابر پیشروی استبداد آیینی در حال تکرار است.

اما در خصوص آقای ترامپ، گمان نمی‌کنم به خصوص برای ما ایرانیان از برکت ایشان مشکلی حل شود. شاید بعضی موضع‌گیری‌های بی‌رودربایست ایشان دل برخی را خنک کند، ولی بیش از این، گمان نمی‌کنم.

@mardihamorteza


(ادامه☝️🏻)

البته، اثر هنری مطلقاً نیازمند محتوا نیست. برای ارجمندی هنری، زیبایی کافی است. و بسیاری از آثار هنری هم محتوا ندارند؛ محتوا در معنای خاص «پیامی» یا ایده یا ایدئولوژی که مستقیم یا غیرمستقیم در مقام القای آن باشند. بسیاری از نقاشی‌ها، مجسمه‌ها، موسیقی‌ها در پی تبلیغ ایده‌ای نیستند. لبخند ژوکوند و مجسمۀ داوود هیچ محتوایی ندارد، حتی اگر بعضی مفسران اندازۀ یک سخنرانی حرف از توی آنها درآورند.
نوبت به هنرهای دارای رتوریک که می‌رسد، ماجرا کمی فرق می‌کند. شعر، داستان، تئاتر، و سینما. هرچند اینها هم، چه فاخر و چه عامه‌پسند، می‌تواند پیام خاصی نداشته باشد؛ باری، فراوان پیش می‌آید که دارد. اینجاست که ما، با قدرت و بدون خجالت، اجازه نمی‌دهیم داستان‌نویس و سینماگر با استناد به اینکه کارش تخصصی است، با خیال راحت و بی‌مزاحم، شرنگ به کام مردم ریزد.

بسیاری از اهالی هنر، گاه حتی برندگان جشنواره‌های بزرگ، اندازۀ آدم‌های عادی یا کمتر از آنها، درک سیاسی و فرهنگی و فلسفی دارند، ولی بزرگترین حرف‌ها را می‌زنند. اغلب این سخنان را هم از روشنفکرانی تقلید می‌کنند که چپ هستند. به‌ویژه از این حیث که چنان سخنانی با انتقاد از بالادست بازار دارد. البته گاهی ندرتاً هم ممکن است، مثلاً کارگردانی درک عمیق و قابل‌اعتنایی از مسائل محتوایی داشته باشد، ولی استثناست و در هر صورت متخصص آن نیست. هنرمند مثل کسی است که بلندگو دارد. نباید گمان برد که سخنرانی هم بلد است یا آوازش هم خوش است. که سینماگر قابلی چون کوبریک باشد یا نقاش پرآوازه‌ای چون پیکاسو یا داستان‌نویس مشهوری چون جک لندن یا داستایفسکی، یقه‌اش را می‌گیریم و نمی‌گذاریم با قایم شدن پشت تخصص هنری، هر چیزی را بی‌دردسر به مخچه‌های مردم سرازیر کند. پس برادر گرامی «شما» دارید خارج از تخصصتان حرف می‌زنید.

این از قالب و محتوا. ولی من یک چیز دیگری را هم گفتم: زیبایی‌شناسی عمومی. اثر هنری قبل از هر چیز باید زیبا باشد. در معنای قیدی کلمه. نه اینکه لزوماً چیزهای زیبا را نشان دهد، بلکه زشتی‌ها را هم، با معیار درک عمومی ولو فرهیخته، به نحو جذابی نشان دهد. در غیر این صورت، هنر نیست. این هم چیزی تخصصی نیست. هر چند میان عامی و نخبه فرق هست. بسیاری از روشنفکران و متولیان هنر سعی دارند برخی از ابهام‌نامه‌ها و برخی بیانیه‌های ایدئولوژیک و برخی آثار گسسته‌اجزا را با استناد به اینکه ذائقۀ خاصی برای درک زیبایی آن لازم است با تردستی رواج دهند و خود را هم بالادست عموم بنشانند، و متأسفانه بسیار هم موفق بوده‌اند. ما، در حد توانِ خود، نمی‌گذاریم.

@mardihamorteza


🖌 تخصص ادبی و هنری

دوستان عزیز توجه بفرمایید!

مواظب تردستی بعضی از متولیان هنر باشید. یک تیله می‌گذارند زیر یه کاسۀ دمر و دو تا کاسۀ دیگه هم هست و می‌چرخانند، بعد می‌گویند توی کدام است، و معلوم است که زیر آنی که شما می‌گویید نیست!

سه چیز را باید در هنر از هم تفکیک کرد:
۱. فنی‌گرایی. فوت فن‌هایی که یک تخصص تام و تمام است و تا عمری سر آن نفرسایی حق اظهار نظر راجع به آن را نداری‌.

۲. زیبایی‌شناسی عمومی. که باعث می‌شود هر آدم معمولی از اثر هنری خوشش بیاید. البته میان ذایقۀ فرهیخته و عامه‌پسند فرق وجود دارد، اما و اما، مواظب باشید کسی ذائقۀ فرهیخته را در دایرۀ متخصصان به بند نکشد.

۳. محتوا. متوجه هستید! م ح ت و ا. یا درونمایه. یعنی چیزی که درون اثر هنری هست، ولی یک امر هنری نیست. درست مثل اینکه یک ظرفِ ظریف را از شربت یا شرنگ پر کنید. می‌توانید از سازندۀ ظرف بخواهید بیاید و راجع به ظرف توضیح بدهد. مثلاً کریستال، نقره، مس، طلاکوب... ، ولی، ولی به کی به کی قسم، او حق حرف زدن انحصاری راجع به شربت یا ارسنیک را ندارد. اگر قرار به بحث تخصصی باشد، باید سراغ کسی بروید که کارش این است.

قاطی کردن این موارد کار دو دسته است:
۱. روشنفکران متقلب (اغلب چپ) که می‌خواهند پیام خودشان را به خورد خلق بدهند و چون آن پیام ممکن است مشکوک یا مردود باشد، می‌گذارندش داخل اثر هنری و قالب اثر را تبلیغ می‌کنند. شما می‌روید سراغ قالب، ولی محتوا، اثرِ خودش را زیرزیرکی می‌گذارد.
فرض کنیم که من از هنر و ادبیات در معنای تخصصی هیچ نمی‌دانم. هیچ هیچ. اما من‌ متخصص محتوا هستم. همان محتوایی که مثلاً (تاحدودی) پنجاه و هفت یکی از دستاوردهای آن است (با آثارِ هنریِ شاعران و داستان‌نویسان پنجاه‌وهفتی).

۲. متولیان هنر و ادبیات. یعنی منتقدان حرفه‌ای، اصحاب رسانه‌های هنری، نمایشگاه‌داران و غیره. این‌ها از برکت اثر هنری به‌طور غیرمستقیم نان و نام کسب می‌کنند (که البته هیچ اشکالی هم ندارد) ولی مشکل این است که دوست ندارند دست زیاد شود و کسی مزاحم کارشان شود. می‌خواهند با خیال راحت چیزهایی را تبلیغ کنند و به فروش برسانند، با تأکید بر اینکه مثلاً ظرف مورد نظر جنسش طلاست یا نقره‌کوب، و سخن‌فرسایی در ظرافت و زیبایی آن، کار را تمام شده فرض می‌کنند. محتوا را هم یا داخل پرانتز می‌گذارند یا آن را داخل تخصص خود می‌کنند، یا هم اصلاً مصادره می‌کنند و برای اینکه آب را از سرچشمه گل‌آلود کنند، می‌گویند تفکیک ظرف و محتوا در هنر اشتباه است!

@mardihamorteza

(ادامه 👇🏻)


🔎 کافه-کا

کافکا البته آدم بدی نبود. هرچند سوسیالیست بود، ولی یک فرد ایدئولوژیک رادیکال چپ نبود. آدمی بود مقادیری مریض‌حال، هم‌ جسمی و هم روحی، و از خیلی جهات وضعیت نرمالی نداشت. دچار نوعی انزجار اگزیستانسیل بود. و البته چنین کسانی هرچه باشند ایدئولوژیک و مبارز نیستند (مثلاً صادق هدایت).‌ کافی است به این یک فقره توجه کنیم که اغلب آثارش ناتمام ماند، و او به دوست نزدیکش وصیت کرد که همۀ آثارش را بسوزاند؛ وصیتی که متاسفأنه او به آن عمل نکرد!

داستان‌هایش، از «قصر» و «محاکمه» تا «مسخ» و «امریکا» شرحی از همین احوال و نگاه است. داستان‌هایی بی‌سروته، و .... -- تخیلی! که از نگاه «منتقدان برجسته» نقد هنری ممتاز نظام غرب است. برخورد تمسخر‌آميز کافکا با امورات زندگی اجتماعی- سیاسی، از جمله پدیدۀ بروکراسی، شاید بیشتر از سر آنارشیسم باشد تا مارکسیسم. (و قطعاً هیچ نسبتی با نقد لیبرال بر دیوان‌سالاری دولتی ندارد.) اندک گرایش یهودی-اسرائیلی‌اش هم نشان دیگری است از اینکه نسبتی با انترناسیونالیسم چپ نداشت.

باری، بسیاری از کمونیست‌ها که تلاش می‌کنند حتی از عقاید راست رادیکال هم چیزی در نقد نظام مدرن پیدا کنند و با آن این را بکوبند، از آثار کسی مثل کافکا هم‌ نگذشتند و کوشیدند آن را در دنبالۀ اعتراضات خودشان به «نظام سرمایه‌داری» جای بدهند. از اینکه او در آثارش همه چیز را معلّق و نامفهوم و بی‌منطق نشان می‌دهد، حضرات نتیجه گرفته‌اند که این توضیح و توصیف و البته نقد و طرد نظام سرمایه‌داری است؛ چون در این نظام هم همه چیز همانطور معلّق و نامفهوم و بی‌منطق است! در حالی‌که، از قرائن بسیار از جمله نوع زندگی او، به نظر می‌رسد نگاه کافکا بیشتر فلسفی است تا سیاسی و ایدئولوژیک.

خلایق هم که اگر هیچ چیزی برای ابراز وجود نداشته باشند از این بدشان نمی‌آید که با خریدن و شاید هم خواندن چند صفحه‌ای از این رمان‌های کسل‌کننده و فوق‌اغراقی، احساس و اظهار روشنفکری کنند، کاری کردند که‌ جناب کافکا شد یکی از نویسندگان قرن!

برخی معتقدند که همین رمان «محاکمه» بیشتر یک طنز است تا یک اعتراض. در این باره حتی به گفتار و رفتار خود نویسنده در زمانی که گوشه‌هایی از داستان‌هایش را در محافل خصوصی برای دوستانش می‌خوانده هم استناد می‌کنند. ولی با توجه به نظریۀ قتل مولف (!) کسی کاری به نیت او ندارد و اقبال به این آثار را بسا از جنس مبارزه (البته از نوع کم‌هزینه) برآورد می‌کنند. گفتنی است که از عنصر صِرفِ «متفاوت بودن»، حالا به هر قیمتی، هم نمی‌توان گذشت.

دوست دارم از میان خوانندگان انواع ترجمه‌ها و کتاب صوتی‌ها و دانلودهای کتاب «محاکمه»، از جمله همین ۲۲ چاپ مزبور، کسانی با من تماس بگیرند و بگویند، جز آنچه در بالا گفتم، چه انگیزه‌ای برای استقبال از این کتاب داشته‌اند.

@mardihamorteza


(ادامه☝️🏻)

به گمان من، یک حکومت معتدل و ملی و رو به پیشرفت به جز برای روسیه و چین و افعانستان و شاید ترکیه و برخی عرب‌ها به نفع همۀ دنیاست. اما در این صورت چرا نه فقط حرکتی صورت نمی‌گیرد، بلکه به وضوح از آن اعلام احتراز می‌شود؟
به تصور من دو علت دارد: یکی اصل نظام دمکراتیک است که ریزه‌خوار است. یک رئیس‌جمهور یا نخست‌وزیر در امریکا یا انگلستان برای یک دورۀ کوتاه به قدرت می‌رسد و این ظرف زمانی به کارهای بزرگ و تغییر جدی سیاست‌ها فضای کافی نمی‌دهد. حزبِ در قدرت نگران رأی مردم است که هرگونه تلاش برای تغییر بزرگ، چه داخلی و چه خارجی، ممکن است با هزینه‌های زیادی روبرو شود که برای رأی‌دهندگانی که مالیاتِ کمتر دادن اغلب بزرگ‌ترین دغدغه‌شان است، نگران‌کننده است. حزب رقیب هم کاملاً مراقب است تا از هرگونه تصمیم اینچنینی برای بمباران تبلیغاتی علیه حزبِ در قدرت استفاده کند و جایگاه خود را در انتخابات بعدی مساعد‌تر نماید. اینکه گفته شده است غرب، از نگاه سیاستمداران آن، فقط یک دشمن دارد و آن هم «تشدید» بحران‌هاست، سخن کاملاً واقع‌بینانه‌ای است. رئیس جمهور یا نخست‌وزیرِ در قدرت شبیه یک داماد است که در شب عروسی و روزهای ماه‌عسل هیچ بحرانی به نفع او نیست.

اما علت دوم، به گمانم، این است که با وجود چین و روسیه‌ و وضعیت معمولاً بحرانی کشورهایی مثل پاکستان و افغانستان و عراق تا مصر و لیبی، اوضاع ژئوپلیتیک چنان است که اگر احتمال برود سرزمین پهناوری مثل ایران، که میان اینها واقع شده، هم با فقدان یک حکومت مسلط، هرچند مشکل‌آفرین، به این مجموعه ملحق شود، کار دشوارتر می‌شود. از نگاه آنان حکومت فعلی، با همۀ بحران‌آفرینی‌هایش، اگر با جنگ داخلی یا هر نوع فروپاشی با آیندۀ نامعلوم، فرو افتد، این باعث بحرانی‌شدن بیشتر کل منطقۀ خاورمیانه خواهد شد. به‌یاد بیاوریم که غرب، حتی فرانسه، زمانی که استفادۀ دولت سوریه از بمب شیمیایی علیه مردم خود از سوی ناظران سازمان ملل تأیید شد، تصمیم گرفتند با حملۀ نظامی حکومت اسد را ساقط کنند، ولی بلافاصله تغییر نظر دادند. دلیلش این بود که احتمال دادند در غیاب حکومت فعلی سوریه، جنگِ احتمالاً طولانی و فرسایشی بین گروه‌های مسلح مدعی رخ خواهد داد و بسا کار به دست امثال داعش بیفتد. در مورد ایران هم، درست یا غلط، آنها چنین احتمالی می‌دهند و از آن هراس دارند.

دقت کنیم که ساقط کردن یک حکومت برای امریکا ممکن است مثل آب خوردن باشد، ولی جایگزین کردن آن با حکومتی بهتر اصلاً آسان نیست. افغانستان و عراق به‌ عنوان مثال کافی است. البته مواردی هم هست مثل صربستان که شکل دیگری پیدا کرد، باری، آنها بسا که وضعیت فعلی ایران را بیش شبیه عراق و افغانستان ببینند تا صربستان. باز هم تأکید می‌کنم اینکه برخی از ما، این تشابه را بپذیریم یا نه سخن دیگری است؛ گویا اکثریت آنان چنین تصوری دارند.
البته از مواردی همچون اصل انزواگرایی بین‌المللی در احزاب محافظه کار، یا پلورالیسم سیاسی بین‌المللی احزاب چپگرا (همچون دمکرات‌ها) که اولی می‌گوید دنیا به ما چه و دومی می‌گوید ما حق نداریم آنچه را خودمان درست می‌دانیم به کشورهای دیگر هم تحمیل کنیم هم درمی‌گذرم که هرچند بر تصمیم‌های مورد بحث ما خالی از اثر نیست، ولی بعید می‌دانم، در مقایسه با دو دلیلی که گفتم، خیلی مهم باشد.

@mardihamorteza


🖌 چرا امریکا از اقدام برای تغییر نظام سیاسی ایران تحاشی می‌کند؟

من خود را تحلیل‌گر سیاسی نمی‌دانم؛ نه تخصصی در این زمینه دارم و نه چندان علاقه‌‌ای. باری، گاه حس می‌کنم مردم در فهم موضوعی به خطا می‌روند؛ خطایی که برای فکر و احساس آنها می‌تواند خالی از خسارت نباشد.

بسیاری انتظار می‌بردند حملۀ تلافی اسرائیل بسیار سنگین‌تر از این باشد؛ تا جایی که زمینه‌ساز حتی تغییراتی باشد. از این بگذریم که اسرائیل تا چه حد امکان حملۀ گسترده و سنگینی که به تغییر معادلات منتهی شود را دارد؛ ولی هر چه باشد ظاهراً یک چیز مسلم است: او در این‌ ماجرا و تصمیم راجع به گستره و عمق حمله، فعال مایشا نبوده است. حتی اظهار و اعلان گوشه‌هایی از این قضیه رسانه‌ای هم شد مبنی بر این که امریکا به اسرائیل فشار آورده که دامنۀ حمله خود را محدود کند. فارغ از این، هم رؤسای جمهور امریکا و هم کانديداها، از هر دو حزب، در این دهه‌ها، به شکلی این را ابراز کرده‌اند که قصد تغییر رژیم در ایران را ندارند. اما چرا؟

بسیاری از مردم بلافاصله می‌روند سراغ تحیل‌هایی عامه‌پسند از این دست که حکومت فعلی به نفع امریکا و غرب است و آنها اصلاً دوست ندارند یک حکومت پیشرو و میهن‌دوست در ایران سر کار باشد؛ یا از این می‌گویند که پشت پرده بند و بست و معامله وجود دارد و این تعارض فقط صوری است. و نگاه‌هایی از این قبیل.
مورد اول به نظرم زیاده توطئه‌اندیشانه و نیز سربار از بدبینی به مراکز تمدنی جهان است. مورد دوم هم به‌سادگی غلط است. اینکه گاهی ممکن است پیغامکی برای آزادی یک گروگان یا چیزی در این حدود اتفاق بیفتد را کاری ندارم، ولی اگر منظور در مسائل اصلی و اصولی باشد، این راه از دو طرف بسته است. حکومت پساانقلاب ایران هیچ وقت اهل هیچ مذاکره و توافقی با غرب نبوده، که اگر بود ما الان اینجایی نبودیم که هستیم. غرب و امریکا فقط دشمن نیست، شرّ اعظمی است که حتی فکر دست برداشتن از جنگ و خصومت با آن بنیان وجودی اینها را زیر سؤال می‌برد؛ نه فقط در نگاه دنیا یا طرفدارن، بلکه در نگاه حتی خودشان. از آن سو، غرب و امریکا، از حداقل اعتماد به این حکومت خالی‌اند و دلیلی ندارد باور کنند که هر مذاکره‌ای با هر موضوعی، حتی اگر ممکن باشد، نتیجۀ مثبتی در بر داشته باشد یا دوام کند. بر این مبنا هیچ مذاکره و توافق جدی نه در جلوی پرده و نه پشت پرده ممکن نیست.

@mardihamorteza
(ادامه 👇🏻)


🖌 انقلاب علمی و صنعتی؟

کامیابی اخیر شرکت اسپیس ایکس در بازگردندان پیشران موشک به پرتابگر اولیه، شگفت‌انگیز و غرورآفرین است. باری، با زیاده‌انگاری و فرابرآورد در مورد نقش آن همچون نقطۀ چرخشی در فرایند پیشرفت تکنیکی و تمدنی موافق نیستم.
اصل ایدۀ بعضی دوستان در خصوص اینکه انجام این کار از سوی بخش خصوصی گامی دیگر در جهت بروز فواید آزادی عمل اقتصادی است و دفاع از ارزشمندیِ گسترشِ امکانِ فعالیت سیستم اقتصاد بازار، و دفاع از پیشگامان و قهرمانان آن، نیز کاملاً پذیرفتنی و ارجمند است. باری، خوشبینی زیاده از حد در فایدۀ فراوان و بزرگ برخی از این برنامه‌ها برایم مورد تردید جدی است.

مشکلِ رفتن به کراتِ دیگر برای سکونت، گرانی جابجایی نیست. اول نبودن امکانی برای زندگی در آنجاست، و دوم طولانی و سخت بودن مسافرت با موشک به سیاره‌های دیگر منظومۀ شمسی برای آدمیانی است که رفتن با پروازِ مستقیم مثلاً از قطر تا لس آنجلس برایشان با خستگی همراه است. فاصله تا مریخ دَه هزار برابر بیش از این مسافت است. البته سرعت موشک فضاپیما خیلی بیشتر از هواپیماست، ولی باز هم چندین ماه طول می‌کشد. حتی در صورت امکان تکنیکی آن، بعید می‌دانم شاید به جز چند فضانورد ورزیده و ماجراجو کسی علاقه‌ای به چنین سفری داشته باشد؛ حتی اگر آنجا در فرودگاه‌ کسانی با لبخند و گل به‌ پیشوازشان بیایند!

اختراعاتی که زندگی بشر را به دقیق‌ترین معنای کلمه زیر و زبر کردند، همه در فضای زمانیِ قرن هیجدهم تا قرن بیستم صورت گرفت. از ماشین بخار تا موتورهای بنزینی و الکتریکی، از کارخانه‌های اولیۀ نخ‌ریسی تا قطار و هواپیما و کشتی و اتومبیل و لودر و جرثقیل، و انواع ماشین‌ها در کارخانه‌‌ها و نیز فراوانی غذا و پوشاک و بهداشت، و تا حدودی بر اثر آن، فرجه و فراغت و تفریح و تفرج و نیز برخورداری‌های آموزشی و فرهنگی و توسعۀ سیاسی، اصلِ آن‌چیزی است که انسان مدرن را از انسان پیش‌مدرن جدا می‌کند. راه پیشرفت در آینده ادامۀ همین موارد و گسترش و تعمیق آن است. انتظار اینکه پیشرفت‌های بزرگ علمی و صنعتی بار دیگر زندگی بشر را غیرقابل‌قیاس با آنی کند که اینک هست، به گمانم، زیاده‌انگاری است.

اینکه در گذشته، وضعیت فعلی ابداً قابل حدس نبوده، برای اثبات اینکه قدم‌های بزرگ دیگر، واقعاً بزرگ، مورد انتظار باشد کافی نیست.
علم و تکنیک اگر بتواند در پزشکی گامی بیشتر فراپیش نهد و ما را از شر سرطان و ام‌اس و آرتروز و سکتۀ مغزی و بیماری‌هایی چون قند و چاقی و صرع و شیزوفرنی و نظایر آنها پیش‌ایمنی دهد یا معالجه کند، نقشی بس فراتر در شادکامی بشر دارد تا سفر به مریخ؛ و از آن شدنی‌تر هم به‌نظر می‌آید. هرچند متأسفانه آن چیزهایی هم که راجع به حل مشکل کوری یا فلج مغزی به کمک گذاشتن تراشه در مغز یا کاری شبیه آن گفته شده هنوز به مرحلۀ عمل درنیامده و من خودم، با اطلاعاتی که ورای تبلیغات دارم، امکان آن را بعید می‌دانم.

همانطور که چیزهایی که دربارۀ هوش مصنوعی گفته می‌شود و آن را تا پایۀ یک انقلاب تکنیکی جدید بالا می‌برد به گمانم چیز دندان‌گیری در چنته ندارد و از ایدۀ اولیۀ آن که دانشمندانِ فارغ از تبلیغات تقریباً از انجام آن، لااقل در چشم‌اندازی زود و زیاد، ناامید شده‌اند، فاصله گرفته و به چیزهایی گول‌زنک و دل‌خوش‌کنک فروکشیده شده است.
گمانم این است که اکتشافات و اختراعات بزرگ، تاحدی چون جغرافیای زمین، کامل شده است. انتظار کشف قارۀ جدید و اقیانوس تازه کاری هوشمندانه نیست.

فراموش نکنیم که از زمان نظریۀ نسبیت اینشتاین و نظریۀ کوانتومی ماکس پلانک، در بیش از یک قرن پیش، به جز کشف ژن، که البته هنوز ابهامات آن کم نیست، هیچ کشف علمی دوران‌سازی، نظیر جاذبۀ عمومی، اکسیژن، جدول مندلیف، کشف میکروب، گردش خون و نظایر آنها صورت نگرفته است. همانطور که در تقریباً نیم قرن گذشته، هیچ اسباب تکنیکی جدید و مهمی که بتواند به اندازۀ اختراع هواپیما یا موتور یا ژنراتور یا تلویزیون دوران‌ساز باشد ساخته نشده. هر چه بوده، مقادیری دقیق‌تر و نرم‌تر، سریع‌تر کردن و ایمن‌سازی و تکمیل همان ابزارهایی است که قبلاً ساخته شده بوده است.

@mardihamorteza


🎥 فهرست فیلم‌های برتر

اگر به مجله‌های فیلم نگاهی بیندازید یا سایت‌های مربوطه، که مثلاً ۱۰ - ۱۵ فیلم برتر تاریخ سینما را معرفی می‌کنند، احتمال زیادی دارد که با چنین سیاهه‌ای یا چیزی نزدیک به آن روبه‌رو شوید.


همشهری کِین
پدرخوانده
راننده تاکسی
درخشش
پرواز بر فراز آشیانۀ فاخته
مرد سوم
رقص با گرگ‌ها
جادۀ مالهلند
سه‌رنگ (قرمز ...)
رستگاری در شاوشنگ
سینما پارادیزو
ارباب حلقه‌ها
عصر جدید
ماتریکس ...

از منظر فنی سینما، که من دستی در آن ندارم، بسا که همین باشد. خیلی از فیلمسازان و فیلمبازان بر همین نظر هستند. و از نگاه تکنیکال باید نظرشان را محترم داشت.
باری، از منظر محتوا، که‌ من دستی در آن دارم، برخی از این فیلم‌ها از بدترین دیسکورس‌ها (فضای مد و مسلط ولی خسارت‌خیزِ فکری-تبلیغاتی زمانه) الهام گرفته‌اند؛ برخی محتوایی فوق‌العاده استثنایی و کمیاب داشته، ولی گویی مدعی روال رایج‌اند؛ و برخی به‌سادگی فاقد محتوایی قابل‌تأمل هستند، ولی انگار خلاف این را القا می‌کنند.

فیلم، همچون زیرمجموعۀ هنر، اگر فقط هم زیبا باشد و/یا لذتی فراهم کند، به گمان من، کافی است.‌ اما چنانچه میان صورت و معنا (معنای معقول) جمع کند البته بهتر است.
اگر من، از منظر یک تماشاگر که گاهی هم‌ طرفدار محتوای ساده یا مفید است، و نیز طرفدار جذابیت ولی بدون محتوای بدخیم، بخواهم فهرستی از ۱۰ - ۱۵ فیلم برتر بدهم چیزی در این حدود خواهد بود.

تایتانیک
اپوکالیپتو (۲۰۰۶)
پرده‌های رنگی (پینتد ویل)
پل‌های مدیسون کانتی
روزی زیبا در محله
تسخیرناپذیران (۱۹۸۷)
مخمصه (هیت)
شک (۲۰۰۸)
نیش (۱۹۷۳)
ما سرباز بودیم
بهتر از این نمیشه
۳۰ دقیقه بعد از نیمه‌شب
پیشنهاد بیشرمانه
جدایی ...

نوع این فیلم‌ها ضمن جنبه‌های زیبایی‌شناختی و تفریحی، اولاً، از واقعیت زندگی دور نیست، و ثانیاً، واقعیت‌ها را مطابق ایدئولوژی و مطابق مذاق جریان‌های مسلط فکری-سیاسی (دانشگاه و رسانه) انتخاب و تحلیل نمی‌کند.
همانطور که اشاره کردم، البته فیلم می‌تواند به کلی از مسائل فکری و حتی واقعی به دور باشد (تخیلی، یا حتی کارتون) و ارزش خود را داشته باشد. همانطور که بسیاری هم حق دارند فیلم‌ و سریال‌های معمولی را محض تفرج و گذران وقت ببینند.

تردیدی نیست که چه آن فهرست اول و چه این دومی فهرستی بسته و قطعی نیست. هم‌ آنان که اهل فن هستند و هم من که اهل آن یکی فن دیگرم، در شرایطی دیگر ممکن است فهرستی بدهیم تا حدودی متفاوت؛ ولی فقط تا حدودی.
........
پی‌نوشت:

هیچکدام از دو فهرست به ترتیب اهمیت نیست.

@mardihamorteza


🟢 داغ کردن یا داغ گذاشتن را همه می‌دانند و می‌شناسند. منظورم داغ عشق یا داغ عزیز نیست؛ و نه هم آن داغی که درِ باغ می‌گذارند، که تعبیری است که گاه در مقام سوزاندن دماغ و برخی نواحی دیگرِ فردِ پرخواهش، ولی ناکام، به تمسخر، به کار می‌رود.
منظورم داغی است که در اعصار قدیم بر حیوانات می‌گذاشتند. از رقت‌انگیزی یا شاید نفرت‌انگیزی چنان کرداری، با معیارهای امروزین حقوق حیوانات یا حتی رفتار نرمال، اگر بگذریم، انگیزه آنان از این کار قابل فهم است. داغ چیزی بود که هیچ‌جوره امکان پنهان کردن و از بین بردن و تغییر دادن نداشت. دم خروسی بود که یک‌تنه از پس پنجاه قسَم برمی‌آمد. با هر تلاشی، یا با هیچ تلاشی، ممکن نبود که وابستگی دامی به یک فرد یا یک برند دامداری را بتوان حاشا کرد. داغ بر کیمُختِ حیوان (محلی نزدیک به مخرج) سندی منگوله‌دار بود که تعلقش را هیچ چیز نمی‌یارست بشورد و بزداید.

نسبتِ برخی گرایش‌های سَلَفی با کمونیسم بی‌شباهت با این نیست. ممکن است رَمه در زمین دیگری چَرا کند و ظواهر دیگری را نشان دهد، باری، پایین‌پوش را که پس کنی و کیمُخت را بنگری، داغ داس و چکش را می‌بینی.
چون هیچکس را یارای آن نیست که بر پایه آیین، دشمنی با غرب را توضیح دهد. برداشت رادیکال از آیین، و جهاد ابتدایی با کفر و طاغوت و استکبار، شامل شرق و غرب، هردو، است. وقتی فقط غرب شد، و در غرب هم هر چه غرب‌تر دشمن‌تر، اینجاست که مِید این راشا، مید این چاینا، مید این لنین، مید این مائو ... به‌رغم شعارهای سَلَفی، پیدا می‌شود.
به‌راستی آیا دلیلی داشت که محل داغ، اغلب کیمُخت بود؟

@mardihamorteza

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.