مرتضی مردیها


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


"کانال استاد مرتضی مردیها"
جهت پیشنهادات، انتقادات و ارتباط با ما:
qobadshakiba@yahoo.com
آدرس کانال یوتیوب:
https://www.youtube.com/@MortazaMardiha

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


(ادامه👆🏻)

سوم: در مورد جملهٔ کوندرا، «مرگ تدریجی یا یکباره»، که شکلی دیگر از آن را کامو به این شکل گفته بود: «تنها پرسش راستین فلسفی راجع به روایی یا ناروایی خودکشی است»، باید بگویم که این یک امر اگزیستانسیال است؛ یعنی به صرف بودن چون مایی در چنین جهانی مسأله می‌شود و ربطی به فقر و ثروت یا نظام سیاسی ندارد. این هردو، کوندرا و کامو، به‌ویژه از اوایل میانسالی به بعد، زندگی‌هایی در اوج داشته‌اند. اگر آنها راجع به مرگ خودخواسته سخن می‌گویند یعنی ربط چندانی به شرایط خاص این و آن و سختی‌ها و کمبودهای عادتاً مورد اشاره ندارد.

چهارم: نه فقط گشودگی حداقلی وجود دارد، بلکه هیچ دلیلی هم نیست که آینده بدتر باشد. دهه‌ها است که تلاش‌های فراوانی در قالب انواع برنامه‌ریزی و اقسام برنامه‌نریزی در جهت، به‌ قول حافظ، از «گنج‌خانه برون آمدن و خیمه بر خراب زدن» صورت گرفته است. دلیلی ندارم گمان بریم هنوز پتانسیل‌های بیشتری برای چنین کارهایی هست؛ هرچه نکرده‌اند لابد نتوانسته‌اند، و اگر تا به حال نشده است به احتمال زیاد بعداً هم نمی‌شود. فراموش نکنیم ظرفیت‌های ویرانگری هم‌ محدودیت‌های خود را دارد و بی‌نهایت نیست.

پنجم: خودمان را سفت و سخت جمع و جور کنیم. کار برای انجام دادن و راه برای رفتن و امید برای داشتن و لذت برای بردن همیشه هست.‌ البته شرایط زندگی در هر جایی، در این زمان و آن زمان، برای این یا آن کس، به درجاتی فرق دارد، ولی بودن در شرایطی کمی پایین‌تر از متوسط، بهانهٔ کافی برای توجیه رنج و نامیدی نیست. بیکاری‌های موقت هم که کم‌وبیش همه جای دنیا هست. البته من هم معتقدم اگر کسی به اعماق زندگی، نه زندگی فلان و بهمان آدم در این یا آن سرزمین و این و آن زمان، به زندگی در کلیتش، فکر کند بسا که بگوید: «آقا اصلاً نخواستیم!» این نه عجیب است نه مستوجب ملامت. ولی فراموش نکنیم آنی که این الم‌شنگه را به‌ راه انداخته گویا درسش روانش بوده است. می‌دانسته که بسا آدمی که بگوید عطایش را به لقایش بخشیدم؛ برای همین با دو ابزار «ترس از مرگ» و «نگرانی برای بازماندگان» کاری کرده است که جز اقلیتی کوچک کسی سراغ این کار نمی‌رود. پس بهتر است زیاد به آن فکر نکنیم. عموماً و اکثراً شرایط برای حداقلی از امیدواری و لذت و مشغولیت هست. این هنر ما است که از آن استفاده کنیم. گاهی سخت است؛ ولی چاره‌ای جز تلاش نیست.

ششم: در مورد اینکه در عمل و قدم و به قدم چه باید کرد و یا از کجا آغاز کنیم شاید مشاوران و روانشناسان یا حتی بعضی از کتاب‌های روان‌شناسی مشهور یا متهم به زرد، کارآمدی بیشتری داشته باشند. باری، هرچه باشد شرط نخستش این است که در مواردی که آمد سنگ‌هامان را با خودمان وابکنیم و از منظر نظری وضعیت برایمان روشن باشد. باوجود‌این، من هم توصیه‌های همیشگی‌ام را دارم.
- کاهش جدی پیگیری اخبار، از هر بنگاهی و با هر گرایشی؛
- حذر از دورهمی‌هایی که نَقل و نُقل آنها نشخوار همین اخبار و اظهار آه اسف بر آن است؛
- تشکیل منظم گروه‌های کوچک همسو و همسود، حتی اگر محتوای آن بازی و طنز و خورد و نوش باشد؛
- حمایت مالی هرچند کم، و پشتیبانی روانی از نزدیکان؛
- مطالعهٔ داستان و تاریخ؛
-پناه بردن به زیبایی‌های طبیعی و هنری؛
- و غیره

@mardihamorteza


🖌چیزی شبیه جواب

یکم: این وضعیتِ روحی چیزی نیست که اختصاصی به الان و اینجا داشته باشد. بله، کاملاً راست است که بعضی شرایط بد، یا بدتر، چون فقر، تحقیرشدگی، ورشکستگی، رسوایی، داغ و درد (چه شخصی و فامیلی و چه ملی و جهانی) می‌تواند زندگی را بیش از حد دشوار کند، ولی جنسِ سخت‌افزاری این جهان، در نسبت با نرم‌افزارهای عقل و عاطفه ما، چنان است که خوشنودی‌ها بسا که کم و کوتاه است. از هر شغل و طبقه و منطقه و مملکتی، کسانی فکر خودکشی به مغزشان خطور می‌کند و گاه به مرحلهٔ اقدام هم می‌رسد. چون مسأله به این سادگی نیست که مثلاً چشم‌انداز تیره در مملکتی مثل ایران امروز می‌تواند عاملی شاخص در ناامیدی و افسردگی و فکر و عمل خودکشی باشد.

به مایکل جکسون فکر کنید و ویتنی هیوستون؛ در اوج محبوبیت و ثروت. مهم نیست که علت مرگ یکی تزریق نابجا و دیگر اُوردوز بود. چرا باید یکی چنان بی‌خواب و بدخواب می‌شد که داروهای معمول از پسش برنیاید و دیگری از چه چیز باید چنان در گریز باشد که در مصرف مخدر حد نشناسد!؟ مدیر برنامه‌های زنده‌یاد هایده در توضیح علت مرگ ناشی از اوردوز او می‌گفت: «می‌دانید کسانی که به چنین اوجی از شهرت و محبوبیت می‌رسند دیگر نمی‌توانند بدون مصرف مواد روی صحنه بروند.» یاللعجب! اگر اوج شهرت و محبوبیت حاصلش چنین چیزی است، حتی اگر گاهی چنین است، پس ما در این دنیا دنبال چه هستیم!؟ اگر این‌گونه است پس نمی‌شود شرایط بد زندگی را علت شیاع فکر و عمل انتحار برشمرد.

دوم: وضعیت امروز و اکنون ما از جهت سیاسی و مدیریت کلان داستانی است پرآب‌چشم. شاید چیزی مشابه آن و به تأسفباری آن در گوشه کنار تاریخ هم به سختی یافت شود، یا اصلاً نشود. باری، برخلاف آنچه‌ اغلب احساس و ابراز می‌شود این به معنای در قعر بودن از همه جهت نیست. از منظر اقتصادی و رفاهی، در معدل، به‌ تقریب نیمی از جمعیت جهان در وضعیتی هم‌ردیف یا پایین‌تر از ما زندگی می‌کنند. نه فقط وضع رفاهی ما که حتی وضعیت فرهنگی و آموزشی و بهداشتی و مواردی از این قبیل هم جایی در میانهٔ جدول جهانی است. گفتن ندارد که این در موارد بسیاری نه به یمن برنامه‌ریزی‌های دولتی که به رغم آن است. آنچه هست مولود برخی عوامل طبیعی و تاریخی و بعضی تلاش‌ها و علایق مردم و نیز شرایط جهانی است که فرار از آن و جدال با آن، لابد بیش از این، مقدور نبوده است.

اگر بپذیریم که برآورد ما از احوال خود همیشه و به‌ناگزیر در قالب مقایسه‌ها صورت می‌بندد، هر مقایسه‌ای که صورت دهیم، نتیجهٔ خیلی ناامید‌کننده‌ای نخواهد داشت. امیدوارم مرا متهم نکنید که نفسم از جای گرم بلند می‌شود و از واقعیات بی‌خبرم. چنین نیست. هرچند این را هم بگویم که تا جایی که به خیلی فقیرها مربوط می‌شود، یکی دو دهک پایین جامعه، به گمان من، تا حد زیادی خودشان مسئول بدبختی خود هستند؛ کسانی که آنقدر نابخردند که هر چه سرشان در آخوری کم‌مایه‌تر است بیش به جفتگیری و بچه‌سازی و اعزام آنها به تکدی سر چارراه‌ها مبادرت می‌کنند، و حاصل کارشان این‌که جایگاه ما را در آمارها، از آنی که به‌رغم همهٔ ستم‌ها و شرارت‌ها می‌توانست باشد، پایین‌تر می‌کشند.

@mardihamorteza

(ادامه👇🏻)


@mardihamorteza

👇🏻


(ادامه👆🏻)

چپ یک عشق است؛ یک کینه است؛ یک ایدئولوژی است؛ یک دین است. چقدر محتمل است بتوان به کمک استدلال کسی را از عشق، کینه یا دین و ایمان جدا کرد؟ به این مثال توجه کنید: عموم دینداران معتقدند خداوند رزاق است و روزی‌رسان.‌ فرض کنید کسی بگوید: «ولی بسیاری از انسان‌ها، حتی مؤمنان، از گرسنگی تلف شده‌اند». با وجود چنین دیتای مسلم و نقض‌کننده‌ای، آیا ممکن است فرد مؤمن اعتراف کند که در ایدهٔ او خللی وجود دارد؟ هرگز.

او بلافاصله خواهد گفت: «شاید گناهکار بوده‌اند و این جزای آنان بوده، یا شاید مصلحتی در این کار بوده که ما قدرت درک آن را نداریم»؛ باهوش‌ترینشان شاید بگوید: «اصلاً معنای رزاقیت الهی پیچیده‌تر از کارسازی نانی برای گرسنه‌ای است». مهم نیست به چه چیزی متوسل می‌شوند، هرچه باشد چیزی است که کانتراِگزامپل شما را از بیخ و بن بی‌خاصیت می‌کند. بحث و جدل علمی و تجربی با کسانی، که بر اساس ایمان کمونیستی هم، یکبار برای همیشه تصمیم خود را گرفته‌اند، کاری روح‌فرسا است.

در پی گفتن این نیستم که هرکس چنین پیشنهادی را پذیرفت، حتماً کاری اشتباه کرده است. این به میزان خونسردی و اهل بازی بودن افراد هم بستگی دارد. این هم البته هست که با توجه با ماهیت معرکه‌گیرانهٔ سخن‌پراکنی‌های اهل چپ، چون بعضاً مشتری‌گیر هستند، از نوادری از عقلا و نجبا هم بعید نیست پیش خود بگویند: «چرا بر دوش این جماعت سوار نشویم و سخن خود را از این طریق هم به بعضی گوش‌ها نرسانیم!» تقریباً همان کاری که خود اینها با مذهبی‌ها در پنجاه‌و‌هفت کردند.

در این میان، رفتار رسانه و اهالی آن در این زمینه قابل فهم است. اصحاب رسانه، مثل تقریباً هر کس دیگری، در پی مقاصد و منافع خود (مشتری بیشتر، شهرت افروزون‌تر و احتمالاً درآمد) هستند.‌ گفتن ندارد که در پی مقاصد و منافع خود بودن، مادامی که اصول عام اخلاق را نقض نکند، کمترین اشکالی ندارد و کاری است که عموم ما انجام می‌دهیم. هر چند بر سر این‌که چه چیزهایی را می‌توان اصول عام اخلاقی یا مصداقی از آن شمرد، ممکن است اختلاف نظر باشد. از جمله این‌که رسانه‌ای به این موضوع بی‌اعتنا باشد که برنامه‌هایش ممکن است در واقع نوعی معرکه‌گیری با ظاهر فرهیختهٔ گفت‌وشنود باشد که در عمل، بعضی موجودات بیمارِ زیانبار را نفسِ مصنوعی می‌دهد.

@mardihamorteza


🖌 دعوت به مناظره

چنان‌که در تصویر پیوست می‌بینید، از این بندهٔ کمترین درخواست شده است تا در یک گفتگو، یا به‌عبارتی مناظره، با یکی از عناصر چپ شرکت کنم. من چنین ارتکابی در گذشته نداشته و در آینده هم نخواهم داشت؛ اما دلایل آن.
این حرف شیک و مجلسی را شنیده‌اید که در چنین گفتگوهایی نقاط اختلاف و اشتراک و دلایل و مستندات هرطرف روشن‌تر می‌شود و شنوندگان بر اساس آن به درک بهتری از ایده‌های مورد جدال می‌رسند و بهتر می‌توانند تصمیم بگیرند که حامی کدام تفکر باشند؛ باری، ابداً چنین نیست.

مناظره یا بحث و جدل میان دو کس که حامی دو تفکر متضاد و متعارض هستند، بسا که بیشتر شبیه جنگ «گلادیاتورها» است؛ و علاقهٔ مردم به چنین برنامه‌هایی هم شاید دور از علایق تماشاگران استادیوم «کولوسئوم» نباشد. آنچه در این‌طور مراسم مقابل هم قرار می‌گیرد، فقط دو تفکر و استدلال‌های هر یک نیست؛ شاید بیش از این، قدرت بازیگری و زبان‌آوری و حاضرجوابی و مچ‌گیری، بلکه حاشا کردن و دروغ گفتن و دست انداختن است. تازه، این محدود است به یک یا دو طرف مناظره؛ حال آنکه بعضی از این‌ها دنباله‌های بلندی در بیرون دارند که هنگامهٔ اردوکشی، بسا کار را به اظهار خشم و بدگویی می‌کشند. این‌که گفتم، تا حدود زیادی راجع به هر مناظره‌ای راست است؛ اما بپردازیم به مناظره با کمونیست‌ها.

من واقعاً از فهم این عاجزم که جدل با چنین موجوداتی چه فایده‌ای برای چه کسی می‌تواند داشته باشد. آخر کسانی که «استالین» و «پل‌پُت» و «کرهٔ شمالی» و «کوبا» نتوانسته شرمسارشان کند و وادار به توبه و اعتراف به خیت و کنف شدن، چه چیز دیگری ممکن است به چنین کاری توانا شود؟ حالا شما بگو قدرت «استدلال ارسطو» را داشته باشد و نیروی «خطابهٔ سیسرون» را.

فکر می‌کنم حتی بچه‌های دبستانی و پیرمردهای بی‌سواد هم این را می‌فهمند که مثلاً چین تا بیست-سی سال پیش که یک اقتصاد کمونیستی داشت، جزو همین ردهٔ بیست تا سی‌امین اقتصاد دنیا هم بود؛ و بعد که چیزی نزدیک به یک اقتصاد بازار را پذیرفت، رسید به دومین جایگاه در جهان. این یعنی مقابل کلمهٔ «کمونیسم» و «اقتصاد اشتراکی» در لغتنامه باید نوشت «شکست» یا حتی «افتضاح». در این صورت اگر کسانی هنوز از این ایده، یا مشابهٔ آن، دست برنمی‌دارند من نمی‌دانم با آنها چه باید کرد، ولی می‌دانم که گفت‌وشنود نباید کرد.

@mardihamorteza

(ادامه👇🏻)


🟢 دعوت به مناظره👇🏻

@mardihamorteza


🖌خوش‌بینی و خوش‌باوری

همه‌ شنیده‌ایم که خوش‌بینی صفت مثبتی است؛ و این سخن درستی هم هست. روان‌شناسان هم به ما آموخته‌اند که خوش‌بین حتی اگر آینده چنان نشود که او می‌گوید، چون تا نیل به آن نتایج، خوش‌بین و در نتیجه دارای احساس خوبی است، زندگی بهتر و شادتری را هم سپری می‌کند. عموماً صفاتی که با پیشوند «خوش» شروع می‌شود خوب‌اند: از خوشگل و خوش‌فکر بگیرید تا خوشبخت و خوشوقت. ولی آیا همیشه و همه‌جا خوش‌بینی خوب است؟‌ و اصلاً معنای دقیق یا درست آن‌ چیست؟

ممکن است کسی بگوید خوش‌بینی صفت خوبی نیست، درست مثل بد‌بینی. مثل هر جای دیگر، در اینجا هم حد اعتدال و میانه یعنی واقع‌بینی خوب است. خوش‌بینی و بد‌بینی حدود افراط و تفریط آن است که باید از هر دو آن حذر کرد. این شاید سخن نادرستی نباشد، ولی واقعیت این است که در موارد بسیاری، واقعیت از ما پنهان است، و اطلاق صفاتی چون واقع‌بین یا بدبین‌ و خوش‌بین به اشخاص، صرفاً بر اساس تجربه و همچون برآوردی تقریبی و نامطمئن بلکه گاهی نادرست و دل‌بخواهی است. باری، هرچه باشد کم نیست مواردی که ضمن آن شاهد بوده‌ایم خوش‌بینی در بعضی افراد گویی زیاد از اندازه است و این نگاه مثبت در مجموع و در نهایت شرایط خوبی را رقم نمی‌زند.

به گمان من خطی می‌توان کشید میان دو نوع نگاه به امور یا نگاه به دو دسته چیزها و بر این اساس تفاوت گذاشتن میان دو گونه نگریستن‌ِ خوش، که یکی می‌تواند صفت مثبت نام‌ گیرد و دیگری نه.

می‌توان چنان بود که در نگاه به «روال کلی آینده» احتمالات مثبت را بیشتر در نظر داشت. برای مثال، اینکه کسانی فکر کنند که در آینده احتمال زیادی هست که برای آنها گشايش مالی فراهم شود و اتقاقات بد نیفتد و شبکۀ روابطشان گسترش یابد و دوستان جدیدی به دست آورند و از نظر شغلی پیشرفت کنند و الی آخر. اصل مطلب این است که در برآوردی «اُوِرآل» از روند پیش رو چنان گمان بریم که همواره احتمالات خوبی هست که در انتظار ما است و این فراتر از احتمالات سویۀ مقابل است. به تصور من این همان خوش‌بینی مثبت و مورد تأیید است؛ و چه خوب که هر کسی بکوشد بهرۀ بیشتری از آن داشته باشد.

در اینجا اصلاً مهم نیست که شواهد بیرونی و برآورد تجربی (در حدودی که اساساً و معمولاً مقدور است) چه چیزی را نشان می‌دهد.‌ حتی اگر کاملاً «در تعارض» با آنچه شواهد نشان‌ می‌دهد، کسی به کلیتِ حوادث آینده خوش‌بین باشد برد با او است. به دو دلیل: یکی اینکه به صرف همین نگرش مثبت، در مسیر حرکت خود به سوی آینده احساس بهتری دارد؛ و دوم اینکه گاهی می‌شود که خود خوش‌بینی نسبت به تحقق خیری در آینده، به وقوع آن کمک می‌کند.

اما آنچه خوش‌بینی نسبت به آن آفت‌آفرین است، موارد خاص است. فرض کنید من درس نمی‌خوانم و در عین حال خوش‌بینم که با نمرۀ خوب قبول می‌شوم؛ یا جدی کار نمی‌کنم و پولم را پس‌انداز نمی‌کنم، ولی خوش‌بینم که به‌زودی ماشین و خانه می‌خرم. فرض کنید جنگی در کار است و یک طرف نیرو و امکاناتی ندارد، ولی خوش‌بین است که به‌زودی برندۀ نبرد خواهد بود؛ یا می‌خواهد به راه‌اندازی کاری اقدام کند که در آن دست زیاد است و رقابت سخت و او هم تجربه و سرمایۀ چندانی ندارد، و با همۀ این موارد، خوش‌بین است که در این کار و شغل موفق خواهد شد. خب، خیلی بیجا می‌کند که خوش‌بین است. این خوش‌بینی نیست. یا اگر هم هست خوش‌بینیِ بد است. شاید تعبیر خوش‌باوری یا خوش‌خیالی برای آن درست‌تر باشد.‌

چنین خوش‌بینی‌هایی از یک‌سو ممکن است فرد را در معرض تنبلی و به قدر کافی کوشش نکردن قرار دهد و از سوی دیگر به آماسِ آرزو و انتظار در او منجر می‌شود. از این بدتر، گاهی باعث می‌شود چنین فردی به اطرافیان خود قول و وعده‌هایی بدهد که بعید است برآورده شود. از قضا شاید در این‌ موارد اندکی برآوردِ پایین‌تر از حد معمول بهتر باشد؛ اولاً برای اینکه ممکن است ما را به تلاش بیشتر برانگیزد که احتمال مثبت نتیجه را بالا می‌برد و دوم برای اینکه در این‌صورت اگر نتیجه چنان که آرزو داریم نبود کمتر دچار جاخوردگی و افسردگی می‌شویم.

@mardihamorteza


(ادامه ☝️🏻)

در این شکی نیست، که هرچیزی، تقریباً یا تحقیقاً، حسنی و عیبی دارد، و مهم این است محسنات آن بر عیوبش بچربد؛ و مهم‌تر از این حتی، اینکه اصلاً کنار گذاشتن آن یا پرهیز جدی از خطرات و زیان‌هایش شدنی باشد.

در مورد عصر و نسل اینترنت، همانطور که در باب صنعتی شدن، بسیاری از اعتراضات، به‌ویژه در قیاس با گذشته، به درجاتی از زیاده‌انگاری آمیخته است. یکی از خویشان جوان، در فضایی که چند نفر از ما دور هم نشسته و هر کس در گوشی خود بود، پرسید: قبلاً که این نبود مردم چکار می‌کردند؟ گود کوئسشن! البته‌ که برخی کارها که می‌کردند همانی است که امروزه از کم و کسر آن نگران و نالانیم. از جمله اتصال بیشتر و عمیق‌تر با طبیعت و خویش و همسایه و کسب تجربه‌های آغازین کودکانه حتی از عرصۀ بازی در کوی و برزن.

ولی فقط این نبود؛ به گمان من حتی بیشترش هم این نبود. کم نبود که بچه‌ها با همین رفتن به کوچه و طبیعت برای بازی و به‌ قول امروزی‌ها اکسپلور، خود و همالانشان را در معرض خطر قرار می‌دادند. سرهای شکسته، صورت‌های آسیب‌دیده، در چاه‌ افتادگی، سوختگی، آزار حیوانات، و مواردی از این‌ها بدتر، اتفاقاتی بود که بسا بر اثر همین سرگرم نبودن بچه‌ها در محیط خانه روی می‌داد. در مورد بزرگترها هم ماجرا خیلی بهتر نبود. سربه‌سر گذاشتن و تمسخر و غیبت و ادعاهای گزاف و نقالی خاطرات دروغ و معرکه‌گیری، یا هم سررفتگی حوصله و خاموشی و بُق کردگی و غرقگی در فکرِ حسرات قدیم و انواع فساد و شرارت ناشی از بیکاری هم بود که اگر اینک اینترنت و گوشی بخش‌هایی از آن را منتفی کند باید جزو محسنات آن برشمرد.

بعضی چنان از غور بیش از حد کودکان و نوجوانان در شبکه‌های وب می‌نالند که گویی پنجاه یا صد سال پیش همالان آن‌ها اغلب در حال مطالعه و کوشش و کشف و همیاری و نیکوکاری بودند. اینطور نبود. انبوهی از در و دعواها چه میان همسایه‌ها و چه درون خانه ناشی از «شیطنت» بچه‌ها بود که اینک نیست یا خیلی کمتر است. بسیاری از سر کوچه ایستادن‌ها و متلک گفتن‌ها و یقه‌کشی‌ها و بد و بیراه گویی‌ها میان جوانان، جدای از سطح پایین فرهنگ، یک قسم هم لابد محصول دنیای محروم از سرگرمی اینترنتی بود. همین‌ الان هم گوشی و اینترنت از مردم گرفته شود، لزوماً فقط چیزهای خوب جایگزین آن‌ نمی‌شود.‌ پس شکر و شکايت از آن بهتر است مخلوط باشد.

باری، با فرض اینکه دنیای اینترنت زیان‌ها‌یی هم دارد و گاهی جدی، پرسش این است که در مقابل آن چه می‌توان کرد؛ و پاسخ اینکه هیچ. البته هیچ هیچ که نه. در مقام تربیت و توصیه و اخلاق و اعتدال، همچون در همۀ موارد دیگر در اینجا هم می‌توان و می‌باید کوشید؛ اما اینکه در طمع یک راه حل «اساسی» (لابد خداحافظی با آن و برگشت به اعصار پیشامدرن) زبان خود و گوش دیگران را بفرساییم ترسم بیهوده باشد.

@mardihamorteza


🖌 عصر اینترنت

شگفتی‌های بسیاری در مورد تفاوت‌های عظیم عصر اینترنت و نسل اینترنت با نمونه‌های عصری و نسلی پیش از آن شنیده‌ایم؛ و هم شکایات فراوانی از اینکه آنچه بر بشر خصوصاً کودکان و نوجوانان در این دوره می‌رود، اصلاً چیز خوب و خوشایندی نیست و باید به حال آن فکری کرد.

من خودم هم از اینکه گاهی کسانی را می‌بینم که در مواقعی مثل سر میز غذا یا در یک جلسۀ گفتگو هم حتی در گوشی خود فرورفته‌اند، احساس خوبی ندارم. حتی شاید بتوانم اعتراف کنم که از غرقگی خودم هم در موج‌های متصل ریلز یا هر چیز سرگرم‌کنندۀ دیگری در نِت گاهی شرمنده می‌شوم. هر آن چیزی که ما را از اتصال و صمیمیت کافی با طبیعت، با جامعه، با نزدیکان، و با شخص خودمان مانع شود، لابد چیز خوبی نیست و بسا که ضایعاتی به‌ بار آورد. با این‌ حال دو پرسش در اینجا سر بلند می‌کند: یکی اینکه این چقدر بد است و دوم اینکه چقدر امکان تغییر و پرهیز دارد.

نخست به این توجه کنیم که آنچه در تفاوت عصر اینترنت و دوره‌های دیگر گفته می‌شود دچار اغراق است. به‌ گمانم بدیهی است که تغییراتی که از یک قرن قبل از ظهور شبکه‌های وب در جهان روی داد، از جهات بسیاری بسیار مهم‌تر بود. تصور کنید جامعه و انسان را در قبل و بعد از تلگراف و تلفن و تلویزیون، اتومبیل و هواپیما و قطار، لودر و بولدوزر و جرثقیل، سینما و شهربازی و پارک، اتوبان و آسمان‌خراش و کلان‌شهر، آموزش الزامی و دانشگاه انبوه و شیوع مطبوعات، کارخانه‌ها و شرکت‌های صنعتی و بانک و بیمۀ بین‌المللی، و چیزهایی از این دست که از اواخر قرن نوزدهم تا اواخر قرن بیستم پیدا و تکمیل شدند. به نظر می‌رسد آنها، حتی در روابط اجتماعی و احوال فرهنگی، تغییراتی پرمایه‌تر و اثرگذارتر داشتند تا اینترنت.

اما، فارغ از تفاوت بر سر کوچکی و بزرگی تحولات مربوطه، در مورد جنبه‌های بد و زیانمند دنیای صنعتی هم کمتر از اینترنت هشدار داده نشد. به‌عنوان یک نمونه کوچک خوب است به این توجه کنیم که برج ایفل، همچون نمادی از صنعت مدرن، ابتدا به قصد برپا کردن نمادی برای نمایشگاه بین‌المللی ۱۸۸۹ و سپس برچیدن آن طراحی شد، و حتی در همین حد هم مورد انتقاد شدید جمعی از نویسندگان و روشنفکران آن زمان قرار گرفت. درحالی‌که اینک یکی از دیدنی‌ترین سازه‌های جهان است.

@mardihamorteza

(ادامه👇🏻)


(ادامه☝️🏻)

خلاصۀ کلام، هرچند میلیاردها صفحه راجع به توضیح و توجیه گرایش چپ، خاصه بنیاد آن در مانیفست نوشته شده، ولی چپ یک فکر نیست، یک غریزه است؛ برای همین هم با بحث و استدلال نمی‌توان از پس آن برآمد. شما در برابر کودکی که فلان اسباب‌بازی یا خوراکی را می‌خواهد و نوجوانی که نمی‌خواهد کسی به او امر و نهی کند، و جوانی که میل هم‌کنشی از او سرریز کرده، تمام استدلالات عالم را هم جمع کنید، کاری از پیش نمی‌برید. چون اولی خواهش است و دومی دانش، و اینها چون از جنس هم نیستند از پس هماوردی هم برنمی‌آیند.

البته در موارد بسیاری هست که دانش، با مکانیسم دوربینی و مجموعۀ معادلات، میلی را تعدیل کند؛ باری، این دو شرط دارد: یکی اینکه شدت میل به بخش‌های محاسباتی-منطقی مخچه صدمه نزده و آن را گروگان نگرفته باشد و دوم اینکه چیزی از سنخ عقل و احتیاط و فکر در فرد یا گروه مورد بحث اساساً وجود داشته بوده باشد (هر چند انگار هر دو نهایتاً یکی است). با چپ‌ها (همان کمونیست‌ها یا نئوکمونیست‌ها) بحث و جدل نکنید. با این کار دارید به آنها نفس مصنوعی می‌دهید. کسی که استدلال را پای غریزه سر می‌برد و جز گریه و زاری و لب‌ورچیدن و داد و بیداد و در و دعوا و نهایتاً کشت و کشتار کاری بلد نیست. بهترین چیز برای او این است که با حرف‌های معقول، عقده‌هایش را قلقلک دهید.

حواس ما باید جمع هم‌فکران و نیز بی‌طرفان باشد. هم‌فکران، تا جمع (حامیان لیبرالیسم محافظه‌کار) فهم و هم‌گرایی بیشتری بیابد؛ و بی‌طرفان، تا شکار دشمنانِ شرم و اندیشه نشوند. اگر دنبال این هستید که با نشان دادن تناقض‌ها، ناهمسازی‌ها، خودخواهی‌ها، خطاها، و غیراخلاقی‌بودن‌ها، چپ‌ها را رسوا کنید، در اشتباهید. مگر یک نفر یا یک گروه را چندبار می‌شود رسوا کرد؟ چپ بچه است‌. نوجوان گستاخ سرتاپا غریزه است. غریزه، رسوایی برنمی‌دارد. به‌ویژه وقتی متراکم و پرزور باشد. رسوایش هم بکنی چند لحظه سرش را زیر می‌اندازد و بلافاصله روز از نو، روزی از نو. عاشق است.‌ از آن رده عاشق‌هایی که ابتدا زیر پنجرۀ معشوق گیتار می‌زند، ولی اگر جواب مثبت نشنید می‌رود و با قمه برمی‌گردد.

بی‌دلیل نیست که بزرگترین شاعران و خطیبانِ اینان حامی سلاحداران هم بودند. عاشق (عاشق مجنونی که به ادویه و ادعیه نیاز دارد) البته حسن تعبیر است، ولی با اینان از این جهت مشترک است که چون از عقل و منطق و نصیحت درکی ندارد از آبرو هم چیزی سرش نمی‌شود. عشق مجنونی یا غریزه، نصیحت و پند نمی‌شنود. پس دنبال به رخ کشیدن رسوایی‌هایش نباشید. او دردش نمی‌آید. اولاً چون بنیان حرکتش غریزه است و دوم چون شدت میل سرکوفته نگذاشته عقلش رشد کند‌. می‌گویند به کسی گفتند: «روز رمضان داری روزه می‌خوری، می‌دانی کفاره دارد؟» گفت: «کفاره!؟ کفاره چیست!؟ آن را هم می‌خورم!»

@mardihamorteza


🖌چپ یک غریزه است!

چپ یک غریزه است. درست شنیدید؛ یک غریزه. و از نوع معمولاً پُر زورش. درست همان‌طور که یک بچه در پی خواهش‌های طبیعی و غریزی خود برمی‌آید و اگر نیافت یا به‌قدر کافی نیافت، ابتدا شروع به گریه می‌کند و در مرحلۀ بعد جیغ می‌زند و بعد ممکن است بدوبیراه بگوید و چیزی پرت کند و الی آخر، کسانی هم که ظاهراً بزرگ شده‌اند، ولی از عقل و تربیت علمی و تجربی برخوردار نشده‌اند و درکی از پیچیدگی‌های امور این دنیا ندارند، چیزهایی را می‌خواهند، و اگر فراهم نشد (که البته اصل در این دنیا فراهم نشدن است) شروع می‌کنند به گریه.

گریۀ این‌ها تماماً مثل گریۀ بچه نیست، حرف‌هایی است برای جلب ترحم. اطوار تکدی، مثلاً اشاره به گرسنگی و محرومیت و تقاضای چیزی. وقتی جواب نداد یا هم داد، ولی تا حدی، از آنجا که تقاضاها ته ندارد، بالاخره دیر یا زود به خواسته‌ای هم می‌رسند که ننه‌من‌غریبم‌ها از تأمین آن ناتوان می‌ماند. در این‌جا شروع می‌کنند به جیغ کشیدن. قطعاً جیغ آنها کاملاً مثل جیغ بچه‌ها نیست،‌ فریاد طلبکاری است‌. هر «میلی» را به یک «حق» ترجمه و تعبیر می‌نمایند و بعد عَلَمِ حق‌خواهیشان را چنان بلند می‌کنند که هر که نداند گمان می‌برد ارث پدرشان را خورده‌اند. (البته ارث پدر بقیه هم جزو حقوق حقۀ اینان است که باید میانشان تسهیم شود.)

ریشۀ بسیاری از این داد و فریادهای حق‌خواهانه در واقع ناراحتی شدید از نداشتن چیزهایی است که تنها وجهی از آن که مهم است، میل شدید به داشتن آن است و تنها وجهی که اصلا‌ً مهم نیست، هرگونه قرار و مدار و عرف و قانون است که نمی‌گذارد مثلاً زن زیبای همسایه جزو «حقوق» مرد عزب معذبی باشد که نمی‌تواند ناکامی را تحمل کند. این همانی است که در سخنرانی‌های کوبنده و با صدای بلند و عربده‌های انقلابی مشهور اظهار می‌شود و «من می‌خواهم» را به «حق من است» ترجمه می‌کند. (درحالی‌که، حق فقط و فقط برخاسته از مفاد یک «قرارداد» است. فارغ از آن هیچ حقی برای کسی مقرر نیست.)

مرحلۀ بعد، بد و بیراه است. فحاشی از ارکان ادبیات این جماعت است. رابطۀ چپ و فحش، عَرَضی و اتفاقی نیست. دلیل آن هم روشن است: وقتی حرف حساب نداشته باشی و اهل قانون و منطق نباشی، خب فحش می‌دهی دیگر. و همان‌طور که هر چه صدایش را نشنوند یا برای اظهار اینکه خیلی حق با اوست عربده‌هایش را بلندتر می‌کشد، وقتی نوبت به فحش رسید هم هر چه طرف خواهش‌های ناکام بیشتری داشته باشد و هر چه بیشتر بخواهد حقانیت خود را نشان دهد فحش‌های بدتری می‌دهد. بعد از این نوبت به پرتاب کردن چیزها می‌رسد. از پرتاب سنگ به شیشه‌ها و پرتاب گلوله به آدم‌ها. البته این قسم اخیر دیگر قابل مقایسه با بچه‌ها نیست. مگر بچگی را در اواخر نوجوانی حساب کنیم که از قضا سن مناسب کمونیست شدن هم دانسته شده.‌

@mardihamorteza

(ادامه👇🏻)


کشور ایران، شامل تمامی ولایات به غیر از اصفهان

@mardihamorteza


🖌 پیش‌نهاده‌ای برای خودگردانی و استقلال ایالات و ولایات

برخی برآنند که تصمیم در مورد بودن یا نبودن زیر یک پرچم و تعلق داشتن به یک ملیت یا جدا شدن از آن و مستقل شدن، چیزی است موضوع انتخاب و گزینش مردم‌. بر این اساس می‌توان از اهالی یک قومیت، یک استان، ایالت، منطقه در قالب رفراندوم پرسید که آیا می‌خواهند مستقل بشوند یا نه. مثلا‌ً پان‌اصفهانی‌ها با شعار «ایران را دونات می‌کنیم» بر این نظرند که اصفهان از گذشته‌های دور یک مملکت مستقل بوده و چون در مرز مادها و پارس‌ها قرار داشته در معرض این انتخاب بوده است که یکی یا هیچ یک از آن دو را همچون دولت متبوع انتخاب کند. اینک هم آنان بر حسب نظریۀ دمکراسی مستقیم و مشارکتی و حداکثری، معتقدند که با گذاشتن صندوق رأی می‌توان نظر اهالی نصف‌جهان را دربارۀ استقلال و جدایی‌خواهی و هم دونات پرسید.

من برای حل این مشکل، نه فقط برای «پان‌اصفهانی‌»ها‌ بلکه «پان‌ترک» و‌ «پان‌لر» و انواع دیگر آن و حتی جدای‌خواهان خشک و خالی و بدون پان هم یک راه حل بکر و اساسی دارم. ‌فقط باید مقادیری دقت کنید تا مبادا باعث سواستفاده بدخواهان شود.

اجازه داده شود به کلیۀ ایالات و ولایات و مناطق قومی و خویشی و غیر آن، که همه‌پرسی استقلال برگزار کنند، که جدایی آری یا نه. و نتیجه آن هم هر چه شد بدون عذر و بهانه عمل و اجرا کنند. اما، (بعضی معتقدند مرگ بر بعد از اما و ولی و اینها، ولی حالا مرگ یا غیرمرگ، من نظریه‌ام اما دارد. امایش هم این است که) برای انجام چنین رفراندومی که از بقای اصفهان در ظل ایران یا جدائی و استقلال آن پرسش می‌کند، طبعاً صندوقی گذاشته می‌شود. ولی (یا همان اما) ناگفته پیداست که اگر اهالی اصفهان حق دارند راجع به بقای سایۀ ایران بر خودشان تصمیم بگیرند، لابد این حق برای کاشان، نجف‌آباد، شهرضا، نایین و بقیۀ شهرستان‌های استان هم فراهم است که همین تصمیم را راجع به بودن یا نبودن ذیل اصفهان بگیرند.

پس همزمان باید صندوقی هم برای پرسش از شهروندان آنجاها، راجع به میل و علاقه به بقا زیر حاکمیت کشور جدید اصفهان یا اعلام جدایی و استقلال و تشکیل دولت خودشان نهاده شود. ولی خود این شهرستان‌ها هم شهرها و روستا‌هایی دارند که نمی‌خواهند سر به تن حاکمان جدید آن باشد و دوست دارند مستقل باشند و نه مالیاتشان را به آنجا بفرستند و نه کسی از آنجا برایشان رئیس و مرئوس تعیین کند.

حالا برگردید به خود شهر اصفهان. همه می‌دانند که در این شهرشهرها رودخانه‌ای وجود دارد، یا در هر حال وجود داشته است، که اهالی را به اینور آب و اونور آب تقسیم می‌کند. این دو دسته همدیگر را خیلی قبول ندارند. فکر کنید به جلفا و مرداویج و دور دور جیگرهای کباب، و طوقچی و آتیشگاه و جگرکی‌های ناباب. چه تناسبی! چه ملتی! یک رودخانه، خودش پدیدۀ طبیعی مهمی است‌ که‌ می‌تواند مرز باشد. حالا اگر اختلاف فرهنگی هم‌ جدی باشد که هیچ. پس شهر اصفهان هم شد دو کشور.

باری، در همین اینور آب جلفا هست و حسین‌آباد، سیچون و باغ‌به، تخته‌فولاد و آینه‌خونه که تفاوت درآمد و مخارج و لهجه و کلاس و غیره‌شان از فاصلۀ کالیفرنیا با کانزاس کمتر نیست. خب بدیهی است که هر کدام از این محله‌ها ترجیح می‌دهند رئیس جمهور و به خصوص بانک مرکزی و اقتصاد و مالیه و مجلس خودشان را داشته باشند.

حدس این دشوار نیست که استقلال‌ به‌قدری جذاب و خوب است که به داخل خانه هم می‌کشد.‌ چه زنان، که عمری است از حاکمیت مردانه خسته شده‌اند دوست دارند امتحان کنند چطور می‌شود اگر خودشان رئیس خودشان باشند، چه نوجوان‌ها، که همیشه به قدرت فائقۀ والدها اعتراض دارند و حوصلۀ توصیه و نصیحت هم ندارند، چه رسد به توپ و تشر؛ مثل مهتاب و نیلوفر در کوچکی که در برابر برخی ابلاغ تصمیم‌ها به من می‌گفتند «تِ پَ لُ غووا‌»، «تو پادشاه نیستی که دستور بدی».

به این ترتیب، به احتمال زیاد با تمایل به تشکیل ۸۰ میلیون کشور مستقل و جدا روبه‌رو خواهیم بود. البته اشکال چندانی ندارد، جز اینکه برای سازمان ملل کمی افزایش بروکراسی ایجاد می‌کند.

@mardihamorteza


(ادامه☝️🏻)

باری، باری، اساساً در موارد زیادی بحث اصلاً بر سر هیچ کدام از این دو معنا نیست. موضوع مهاجرت بی‌حساب و مشکلات امنیتی و مخارج بودجه‌ای و از دست رفتن یا تهدید هویت ملی است، ولی برای آن جماعت چاچول‌بازِ چپول‌کار که زورش به بحث علمی و نقد موارد بالا نمی‌رسد، اطلاق اتهام نژادپرست، عجالتاً، ابزاری برای حمله و بدگویی و نیز خودنمایی اخلاقی شده است. اینکه انگیزۀ آنها از این کار چیست معلوم است: استفاده از یک برچسب آماده که نیروی منفی فراوانی پشت آن آماس کرده و دیگر لازم نیست تلاش و انرژی زیادی به خرج داده شود که فلانی گمراه و کج‌آیین است. بگذارید دو قصه برایتان نقل کنم.

گفته‌اند که در عصر صفوی که به‌تازگی پای برخی از بازرگانان انگلیسی از طریق هند به ایران باز شده بود، چندین بار پیش آمد که آنها به سوء نظر به نوامیسِ بازرگانانِ ایرانیِ طرف حسابشان متهم شده بودند. کار که بالا گرفت حکومت در پی تحقیق برآمد و معلوم شد گاهی که اوضاع مالی خوب پیش نمی‌رفته و شریک ایرانی قرار بوده مبالغی بپردازد یا اصلاً طمع در دار و ندار بازرگان خارجی بسته بوده این سلاحی آماده بوده که ایهاالناس چشم ناپاک بیگانه به نوامیس مسلمین، و سپس راه انداختن شلوغ‌بازیِ خرِ دَجّالی از عوام و الوات، و الی آخر.

نیز گفته‌اند که در عصر قاجار، بعد از ماجرای بابیه، که تلاشی ناموفق برای ترور ناصرالدین‌شاه هم داشتند و برخی از آنان اعدام شدند، فضایی فراهم شده بود که گاهی که کسی با کسی (مثلاً به نیت چپاولی) مشکلی جدی پیدا می‌کرد و زورش به او نمی‌رسید، یک‌مرتبه داد و هوار راه می‌انداخت که آی مردم! بابی بابی؛ و بسا که باز هم ترکیبی از الوات و عوام، به قصد تفرج و هم ثواب بابی‌کشی، آن بخت‌برگشته را به ملکوت اعلی اعزام می‌کردند.

این شیوۀ امروز هم به‌دست چپ‌ها کاربسته می‌شود. نژادپرست، ضدمحیط‌زیست، ضدحقوق‌بشر، یا حتی فاشیست و غیره، سلاح‌های آبداده و آماده‌ای است که یک‌تنه کار دادخواست و کیفرخواست و استدلال و محکمه و همه را به‌صورت کپسولی و فشرده و سریع انجام می‌دهد؛ و به این شکل، گوینده، خود را به عنوان موجودی دلسوز و اخلاقی و طرف مقابل را موجودی ضداخلاقی نشان می‌دهد. و کار تمام است.

برای پایان سخن، بد نیست به این‌ گفتاورد هم توجه کنید: «خودنمایی اخلاقی اغلب اوقات به‌شکل ابراز شدید و هیجانی خشم و عصبانیت درمی‌آید. این روزها که خشمِ اخلاقی ارزشِ اجتماعیِ زیادی پیدا کرده است، تلویحاً هر کس که خشمگین‌تر باشد، اخلاقی‌تر جلوه می‌کند. یک راهبرد خودنماهای اخلاقی «کوچک‌انگاری» است. در این راهبرد فرد به طرف مقابلش می‌گوید که اگر نکتۀ اخلاقی مدنظرش را نمی‌پذیرد، بقیۀ حرف‌هایش اصلاً هیچ ارزشی ندارند. به تعبیر دیگر، خودنماهای اخلاقی مایل‌اند ادعاهای خودشان را طوری مطرح کنند که انگار بدیهی‌اند، و بقیه‌ای که آن‌ها را نمی‌پذیرند، صرفاً احمق‌اند.»

----------
این مطلب (با واسطه) از کتاب خودنمایی با اخلاق نوشتۀ «جاستین تسی» و «برندن وارمکه» نقل شده است.

@mardihamorteza


🖌 شمه‌ای از احوال نژادپرستی ما

قبل از هر چیز باید از یک بابت خیال مخاطب را راحت کنم و آن اینکه مبادا بپندارید من این عرایض را خطاب به کسانی می‌نویسم که هر روز اینجا و آنجا و به بهانۀ تقریباً هرچیزی که بگوییم ما را به تشریف این وصف مشرّف می‌کنند. آنقدرها به قول نوجوانان امروزی خجسته نیستم که‌ گمان برم با استدلال می‌توانم به آنها بقبولانم که اشتباه می‌کنند. زیرا آنها دو دسته‌اند: یک دسته که دقیقاً می‌دانند چه می‌کنند و چه می‌گویند. برنامه دارند. لهذا استدلال و حرف حساب از سوی متهمانی چون ما برایشان شبیه سخنان وکیل در دادگاهی است که پروندۀ آن به‌کلی ساختگی است و حکم هم از قبل مُسجّل. دستۀ دومی هم هست که جزو سیاهی‌لشکر است و تعابیری چون نژادپرست را همچون فحش استفاده می‌کند. نه کاری به معنای آن دارد، نه‌ معمولاً درک و سوادی که بخواهد چنین چیزهایی را بفهمد.‌ طوطیان‌اند که این کلمه‌ها زیاد به گوششان خورده و تکرار می‌کنند. پس شنوندۀ هدف در اینجا دوستان و نیز بی‌طرفان‌اند که‌ بسا به‌سبب چنین تبلیغاتی زهرآگین دغدغه پیدا کنند و ذهنشان مسأله‌دار شود.

معنای این تعبیر (که‌ معلوم نیست چرا ایسم را اینجا به «پرستی» ترجمه کرده‌اند) باور به این است که اعضای یک نژاد به صورت ذاتی و طبیعی و به‌خود‌ی‌خود از اعضای نژاد یا نژادهای دیگر  برتر و خوب‌ترند؛ مثلاً، درک و هوش بیشتر، استعداد بالاتر یا اراده و کارآمدی قوی‌تری دارند. و برعکس، اعضای نژادی یا نژادهایی را بالفطره پست و ضعیف بشمارند و ذاتاً خنگ‌سان و خیره‌سر. چنانکه، به‌اصطلاح، تخلّف از آن‌ اوصاف ممکن نباشد.‌ از قرائن به نظر می‌رسد درصد اندکی از مردمان معاصر چنین باوری داشته باشند.

درعین‌حال، در کردار مردم، مفاد ساده‌تری هم هست که گاه همین تعبیر «نژادپرستی» به آن اطلاق می‌شود، و معنای دومی برای آن می‌سازد، که چندان به عقیده و ایدئولوژی ربطی ندارد؛ و آن اینکه آدمی عادتاً و طبعاً بسیاری از مردمان را متفاوت، غریبه، و نامطبوع حس می‌کنند، و علاقه‌ای به ارتباط با آنها ندارند؛ از ارتباط ساده‌ای چون هم‌صحبت شدن تا ارتباطات مهمی چون ازدواج و شراکت شغلی و غیره. این البته به سطح درآمد و سطح فرهنگ و پایگاه اجتماعی و گاه به‌سادگی به میزان زیبایی و جذابیت و نظافت و خوش‌پوشی بیشتر وابسته است تا نژاد و قومیت و ملیت.‌ اینکه گاهی به نظر می‌رسد این ملیت و قومیت و نژاد است که معیار  سنجش می‌شود معمولاً جایی است که در میان اکثریت گستردۀ ملتی یا قوم و نژادی، آن اوصافی که گفتم، در مجموع و معدل، تفاوت جدی دارد.

به دلیل همین تفاوت میان دو نوع نژاد-قوم‌گرایی است که در امریکا، طبق آمار نظرسنجی‌های معتبر، بالای نود درصد مردم اظهار می‌کنند که مخالف تفاوت‌گذاری بین نژادها هستند، ولی مطابق گزارش کلان‌داده‌ها (مطالعۀ میزان و جهت ارتباطات مجازی و فعالیت‌های آنلاین) همان بالای نود درصد مردم  (به‌رغم وجود زبان مشترک) صرفاً یا عمدتاً ارتباط درون نژادی و قومی دارند. بنابراین حس تفاوت زیاد و غریبگی و نامطبوعی، ربط چندانی به برتر دانستن نژاد و قومیت و حتی ملیت ندارد.

نکته جالب اینکه بسیاری از اکتیویست‌های نئوکمونیست هم جزو هر دو تا نود درصد هستند: هم آن نود درصدی که امتیازات ذاتی قومی-نژادی را در مقام سخن انکار می‌کنند و هم آن نود درصدی که خودش از اقوام و ملل سیاه، روستایی، عرب، افغانی و ... نه همسر می‌گیرد نه شریک، نه حتی دوست؛ مگر البته طرف استثنائاً امتیازی از جنس پول و زیبایی و ... داشته باشد.

@mardihamorteza
(ادامه 👇🏻)


(ادامه☝️🏻)

عادی نبودن البته می‌تواند شکل‌های مختلفی به خود بگیرد. بیعاران و دیوانگان هم عادی نیستند؛ باری مقصود من فراتر از عادی بودن است. زندانی سیاسی (در آن دوره)، اگر سیاسی و زندانی هم نبود یک آدم عادی (کارمند، کارگر، مهندس، کاسب ...) نمی‌شد.‌ دنبال چیزی بیشتر بود. زندانی سیاسی به تصادف و از برکت اتفاق به این راه و این ایستگاه افتاده است. اصل ماجرا این است که او یک انرژی حیاتی (لیبدو) قوی‌تر از بسیاری داشته است. این موتور محرک او بوده. باید «یک چیزی» می‌شده، نه هر چیزی؛ نه هر شغل و کاربار معمولی. تاحدودی شبیه کسی که سردار نظامی می‌شود و از خود رشادت و شهامت نشان می‌دهد و بسا که کشته شود. البته به او حرمت بسیار می‌نهند، و بسا که درست هم کنند، باری، به‌رغم چاشنی‌های متعددِ خوشبو و خوشگواری که معمولاً به این نوع کردار می‌زنند، گوشت و استخوانش همان است که گفتم: لیبیدوی قوی، میل به ماجراجویی، انزجار از روزمرگی. این همان‌قدر می‌تواند کسی را به پیوستن به باندهای خلاف، پیگیری ورزش‌های سنگین حرفه‌ای، قمار، تجارت و تولید ترغیب کند که به سیاست و مبارزه.

برای همین هم هست که آنهایی که از زندان بیرون می‌آمدند، برخی کاری می‌کردند که به آن بازگردند چون زندگی عادی را دون شأن خود می‌بینند، و برخی دچار فروپاشی روحی و افسردگی می‌شوند، و جمعی هم به سراغ کاری دیگر می‌روند، ولی نه هر کاری. کاری که از منظر اهمیت در همین حد و حدود باشد: کارخانه‌ای، شرکتی، مؤسسه‌ای که در رأس آن باشند.

بررسی احوال و رفتار مجاهدین و فداییان و توده‌ای‌ها و نیز برخی فتوکپی‌های آنان در قبل از انقلاب نشان می‌دهد که تا چه اندازه از اخلاق و مردمی به دور بودند و رقابت بر سر ریاست، کار آنها را به آزار و قتل همرزمان هم‌ می‌کشاند. در مورد کشورهای دیگر هم، گرچه در میان زندانیان سیاسی، گاه به شخصیت‌های اخلاقی و دلسوز هم برمی‌خوریم، باری، ماجرا همان است. نیرو محرکه در بن و بنیاد همان پُری شخص از انرژی حیاتی (عشق، خشم، میل، به خصوص رقابت و سروری) است.

تا جایی که به ایستادگی بر سر ایده‌های درست مربوط است، به برخی از آنها بایستی احترام گذاشت، ولی نه به یمن فداکاری و بزرگی و دیگرخواهی.

@mardihamorteza


🖌 زندانی سیاسی؛ (در آن روزگار)

برای عموم یا اغلب انسان‌ها، تعبیر «زندانی سیاسی» با بار معنایی مثبت همراه بوده است.‌ زندانی سیاسی معمولاً در نظام‌های بسته و حکومت‌های زورگو وجود دارد؛ یا جایی که این‌گونه انگاشته می‌شود. تصور عمومی و عادی این است که در جامعه‌ای که ترس و تهدید برای ناراضیان است و راحتی و رانت برای طرفداران، و اکثریت گستره‌ای از مردم هم سر در لاک خود‌اند و درگیر غرایزی چون رقابت و حسادت و بهره‌گیری هرچه بیشتر از ملک مشاع مادیات، کمیاب کسانی هم پیدا می‌شوند پشت‌پا‌زده به دنیا و مافیها و انواع خواستنی‌ها از خورد و نوش و جفت و جوش، که با شجاعت قد می‌افرازند و درد داغ و درفش و زندان و شکنجه را به خود می‌خرند تا ضربه‌ای به استواری و پایداری آن سازۀ کج (یا کج‌انگاشته) بزنند، و اگر برانداختنش را نمی‌یارند، باری مسئولیت تاریخی و اخلاقی خود را ایفا کنند و هم برگی بر پروندۀ قطور رسوای‌هایی حکومت (یا آنچه این‌ انگاشته شده) اضافه.

روشن است که چنین شخصیتی ارج و قرب و قدر و قیمت فراوانی پیدا می‌کند. چون از خودخواهی و آسایش‌طلبی و جمع مال و منال و پیروی لذت و خواهش، که سکۀ رایج است، راه دیگری برگزیده: راه مبارزه و فداکاری. من خودم زندانی نبوده‌ام. البته متأسفانه یا خوشبختانه‌اش را نمی‌دانم. گاهی فکر می‌کنم با این تجربۀ چگال که از زندگی دارم: از انقلاب و جنگ تا درس و دانشگاه، از زندگی و تحقیق در اروپا و امریکا، تا شغل‌های مختلف و اخراج‌های دنباله‌دار، چند ماهی، یک-دو سالی زندان هم (در آن دوره)، می‌توانست این پرونده را ورقی چند و رقمی چند افزوده کند. ولی نه، حاشا! همان بهتر که چنین بدشانسی حامل شال من نشد. ورنه اینک شرمساری بیش بود. بگذریم.

می‌خواستم بگویم گرچه خودم ( ازجمله در آن دوران)، زندانی نبوده‌ام، باری در احوال آنها تأمل کرده و به این نتیجه رسیدم که آن تصویر مخدوش است یا باید خدشه‌دار شود تا مایه‌ای از حقیقت همراهش باشد.

زندانی سیاسی (در حکومت پیشین)، یک از خود گذشته، دیگرخواه، فداکار نیست؛ انگیزۀ منحصر یا اصلی‌اش دلسوزی برای مردم و مملکت نیست؛ موجودی اصالتاً و اولاً اخلاقی نیست؛ از کلیۀ این زوایا، زندانی سیاسی (در آن عصر)، برشی از طاقۀ جامعه است؛ قاعدتاً نزدیک به معدل و مخرج مشترک؛ با پایین و بالاهایی که گاه میان این فرد و آن فرد هست. در این صورت آیا هر کسی ممکن بود زندانی سیاسی شود؟ البته نه. فارغ از مواردی که کسانی از سر اتفاق و بدشانسی دستگیر می‌شوند و معمولاً زیاد هم نمی‌مانند و بعد از آن هم سرشان را زیر می‌اندازند و به راه خود می‌روند، زندانیان سیاسی افرادی عادی نیستند‌. و همین وصف اصلی و نیرو محرکۀ آنان است‌.

@mardihamorteza

(ادامه👇🏻)


👆🏻
منظورم به‌ویژه سطر اول بند دوم است که می‌گوید این آقای میلر این همه حرف‌های جذاب راجع به برتری شخصیت و زندگی یک دربان قاتل یونانی (عقب‌مانده) بر کارآفرین‌های بزرگ امریکایی (پیشرفته) گفته، ولی بعد برگشته و در همان کشور و با همان افراد و همان زندگی که در یونان از آن روی برگردانده بود!

خب آقای مترجم محترم که‌ گویا بیش از مترجمی، عقیده و انگیزۀ روشنفکری داشته‌ای، شمایی که میدانی او بعداً به این تُرَّهاتش پشت کرده چرا حدس نزدی که هر کسی از سر غریزۀ چپ از این حرف‌ها می‌زند در عمل همان کارهای مرسوم و معقول را می‌کند. خوب بود از همین درس می‌گرفتی و این همه وقت خودت و بزرگان مورد مشورت را برای ترجمه این تُرََهات تلف نمی‌کردی.

آیا این دست هنرمندان و نویسندگان و مترجمان مصداق همین تعبیر آقای میلر نیستند که عنوان این یادداشت شد؟

@mardihamorteza




حالا اگر خواندید به این دو سطر از مقدمۀ مترجم هم توجه کنید که بامزه است.

@mardihamorteza

👇🏻

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.