Postlar filtri


یادداشت‌های میم_ب dan repost
می‌دانم که هر واژه‌ای برای وصف جنایت‌هایتان تکراری است؛ آن‌چه همیشه تازگی دارد جنایت‌های شماست و البته خشم ما.
#دانشگاه_شریف


شما از بی‌شرفی هیچ کم نگذاشته‌اید
لعنت به خودتان، تخم و ترکه‌هایتان، به آن مغز گندیده پوسیده‌تان که اندازه یک کرم خاکی سرتان نمی‌شود، بلدید فقط سرتان را بکنید توی خاک و طراوت ریشه ها‌ی مردم را بمکید، عین زالو چسبیده اید به این خاک، خون جوان‌های ما شده رزق روزانه‌تان. ضحاک زمانه، ابلیس، شمایید.
ننگ بر شما، به هر آنکه با آن مغز کوچکش شما را بخواهد که در این خاک بمانید.




دیشب دوباره خواب دیدم، مثل همه این شب‌ها، آشفته و موهوم و بی‌ سر و ته. معلوم نیست از کجا شروع میشود و به کجا می‌رسد؛ هر آدمی که به عمرم دیده و ندیده‌ام را می‌شود آنجا دید. خواب دیشب هم یکی از این آشفته‌هاش بود. به پهلو دراز کشیده بودم گوشه‌ی خانه و خودم را چسبانده بودم به دیوار. داشتم درخت پربرگ و سبز و بزرگی را می‌دیدم. خیال می‌کنم همان درخت حیاط خانه مادربزرگ بود که از روی ایوان خانه ما می‌شود همان‌طوری دیدش که دیشب توی خواب می‌دیدمش.
درخت ایستاده بود و من خواب بودم، به یکباره از درخت دور می‌شدم، انگار چیزی یا کسی مرا از آنجا که بودم دور می‌کرد؛ هر چه بیشتر دور می‌شدم، درخت کوچکتر و کوچکتر میشد. حتی حالا آن احساس ترسی را که در خواب داشتم به یاد می‌آورم. با خودم فکر کرده بودم اگر آن درخت، من باشم، جوانی من باشد، الانِ من باشد، هر روز که می‌گذرد، دارم از آن دور می‌شوم! روزها از پی روزها می‌گذرند و من به پهلو دراز کشیده‌ام و می‌بینم که چطور درخت جوانی‌ام از من دور می‌شود، که من از آن دور می‌شوم.
وقتی در خواب آنقدر ترسیده بودم که دعا می‌کردم این قطار نامرئی بایستد، انگار که به دیواری خورده باشم و آن پرتابم کرده باشد به نقطه آغاز، دوباره برگشته بودم به همان کنج خانه و درخت همانجا بود که از ابتدا دیده بودمش.


در غیاب آبی‌ها dan repost
احساس عجز می‌کنم و یأسی فلج‌کننده؛ از تکرار نوشتن غم‌نامه، نوشتن از خشم و درد. ما داریم تمام می‌شویم، ما داریم می‌میریم. ما هر بار با یک نام، خودمان را، رؤیاهای‌مان را به خاک می‌سپاریم. دیوار این ‌ظلم دارد با زخم‌های ما ضخیم می‌شود. دیروز سپیده، امروز مهسا، فردا را هم برای زنی دیگر کنار گذاشته‌اند.


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


By the way, how is my heart? I haven't seen it since you left
I'm almost sure it followed you
Would you sometime send it back?


مدتهاست از آنچه می‌خواهم دورم و انگار ماهی‌ باشم که از آب بیرون افتاده، در تمنای آن چیزی که می‌خواهم، چون ماهی که در تمنای آب خودش را به تن خشک ساحل می‌کوباند، دست و پا می‌زنم و در این دوری فرو تر می‌روم.
حالا اگر یکی بهم بگوید در این دوری به فکر چاره‌ای برای نزدیکی بوده‌ای؟ می‌گویم ماهی را نگاه کن که چطور آب ندارد و نمی‌تواند نفس بکشد و جز بال بال زدن برای قطره‌ای آب کاری از دستش برنمی‌آید؛ من نیز همانم، فرض کن من ماهی دور مانده از آبم، کاری از دستم ساخته نیست، نمی‌توانم، نمی‌شود. انگار زنجیر بسته‌اند به دست و پاهام. تکان نمی‌شود خورد، نفس نمی‌شود کشید.


Your lips are forming words
But there's nothing in your eyes


ش-می‌خواهم بگویم جوانی، بهار است اما وقتی که گذشت دیگر برنمی‌گردد. عمر ما فصل های برگشتنی ندارد و ما وقتی فهمیدیم بهار برگشتنی نیست، می‌خواهیم آن را در خاطره نگه داریم و -مهم‌تر از آن-در خیال باز بسازیم.

ف- و بعد در خیالمان لنگر بیندازیم، در جوانی جا خوش کنیم؛ که البته می‌دانیم جای ماندن نیست ولی آن خاطره را با خود یدک می‌کشیم، مثل سایه‌ای که دنبالمان می‌کند.

ش- سایه‌ای که دنبالمان نمی‌کند، در ماست و نورانی است. خیال می‌کنی چرا در اعتقاد ما، منزل آخر نیکان باغ است، باغ بهشت، نه چیز دیگر؟

گفت‌و‌گو در باغ، شاهرخ مسکوب




بر قله های ناامیدی نور تاباندم؛ اگر چوران اینجا بود به این ساده‌دلی من لبخند میزد و احتمالا چیزی نمی‌گفت. بی‌ حرفی می‌گذشت و می‌گذاشت من با معصومیتی که به شادی می‌انجامد، از این زیبایی لذت ببرم.


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


حالا که از حرف از عشقه:
شب به اون چشمات خواب نرسه
به تو میخوام مهتاب نرسه


بر قله های ناامیدی
امیل چوران


نمی‌دانستم چطور باید همه‌چیز را تغییر داد. یعنی این کار من نبود. از همان اولش چیزها این رنگی و این شکلی بودند. حالا از کجا باید می‌دانستم برای تغییر چه باید کرد. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که تغییر لازم است.


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
غروب روشن دو روز پیش


برای چنین غروبی روشن


می‌خواستم خودکار بخرم. روی میزی که پر از خودکار بود چند کاغذ چرک‌نویس، که انگار قبض یک چیزی بود، گذاشته بودند و‌ مردم رویش خط‌ها کشیده بودند و چیزهایی نوشته بودند. یکی نوشته بود «میخوام ملک بسازم»! با همون دست‌خط بالاتر روی همان کاغذ دیدم که نوشته «می‌خوام یه قلب بسازم».
فکر کردم احتمالا طرف توی کار ساخت و ساز بوده و ساختن و فروختن را دوست دارد.
بعد فکر کردم نه که نشود قلب را ساخت و فروخت، اتفاقا خوب می‌شود به قلبی عشق ورزید و دیوارهای خونینش را چنان بنا کرد که دیوارهای خانه‌ای امن را؛ بعد از زمانی دراز در آن به سر بردن و خاطره‌ها ساختن؛ به وقت دلزدگی دیوارهایش کوچک‌ خواهند بود و خاطره‌هایش بوی نا خواهند داد؛ به یکباره آن خانه‌ی امن زندانی‌ست که دیواره‌هایش را با کلنگ خواهند شکست و بعد احتمالا می‌فروشندش به یک قلب بزرگتر و جادارتر!

روی آن کاغذ هرکسی هرچیزی را نوشته بود که در همان لحظه‌ی نخستی که خودکار را به دست گرفته‌بود به ذهنش رسید که این می‌تواند کلمه‌ی خوبی باشد؛ کلمه‌های دیگر کنار می‌روند و آن انتخاب می‌شود. مثلا یکی نوشته بود «الهی».
من فقط خط کشیدم، یکی دوبار هم نام مارک خودکار توی دستم را نوشتم. کمی فکر کردم که چه بنویسم اما آنجا، آن بالا توی مغزم، هیچ چیزی نبود جز صفحه‌ی سفیدی بی‌روح، تهی، خالی.



20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

136

obunachilar
Kanal statistikasi