گل شیطان
#پارت۱
-من ، آراگل ، دختری که به تازگی ازدواج کرده و تا قبل از اومدن هاتف به دنیام فکر میکردم زندگی به سادگی پیش میره و شایدم بدون دردسر!
هیچوقت شرایط مالی خوبی نداشتیم ، ولی همیشه امیدوار بودیم.
ما توی پایین شهر تهران زندگی میکنیم ،
یه محله ی قدیمی با خونه های داغون .
اما چیزی که برامون مهمه ، تلاش کردنه ، تلاش برای رسیدن به خواسته هامون !
هر روز صبح که بیدار میشیم با فکر کردن به رفتن از ایران و زندگی کردن تو انگلیس به خودمون انگیزه میدیمو شروع میکنیم به تلاش کردن .
کارِ ما اینه که هر روز صبح به بازار تهران میریم ، جایی که همیشه برای پیدا کردن کارهای مختلف از دست فروشی گرفته تا باربری، همه چی رو امتحان میکنیم .
گاهی بین صدای مردم احساس میکنم گم شدم ولی همیشه به خودم میگم که : آراگل ، اینا فقط مراحل سختیه که زود تموم میشه ، بالاخره یه روزی تموم میشه و به آرامش میرسیم.
-امروز صبح وقتی چشمام ساعتو دید ،به سرعتِ نور هاتفو بیدار کردمو حاضر شدیم که به بازار بریم .
-زودتر از هاتف از درِ اتاقِ کوچیکی که مثلا خونه ی ما بود خارج شدم .
- مهرناز خانم مثل همیشه در حال سبزی پاک کردن بودو زیر لب با خودش غر میزد
-احمد آقا داشت لباس های کهنه ی خودشو روی بند پهن میکرد و سیگاری که بین لباش بود حالمو بهم میزد .
- صدای دعوای سحرو مادربزرگشم طبقِ معمول فضای اینجارو پر کرده بود !
لابد بازم از اون زنِ بیچاره پول میخواست..
-فکر کنم هاتف دنبال ساعتی که گم کرده بود میگشت .
برگشتم برم تا کمک کنم که محکم خوردم به یه نفر!
نگاهمو آروم اوردم بالا!
سپهر بود!
پسرِ مهین خانم که شَرو خطرناک هستن!
کسی جرات نمیکنه حتی بهشون نگاه کنه چه برسه حرف زدن!
خیلی زود بدون اینکه نگاهش کنم ازش فاصله گرفتمو اومدم برم که آرنجمو گرفتو گفت :
-کجا با این عجله خانم کوچولو؟
- صورتمو از گستاخیو چندش بودنش جمع کردم.
دستمو کشیدمو بازم جوابشو ندادم که اینبار با صدای بلندی گفت : اگه مشکلت شوهرته من مشکلی ندارمااا
اونو حل میکنم ، تو فقط پا بده !
بعدم هرهر به حرفای خودش خندید.
- بیا تا خودم بهت یجوری پا بدم بفهمی پا دادن یعنی چی حرومزاده.
- صدای هاتف بود . از ترسو استرس سریع رفتم سمتش دستایی که مشت شده بودو گرفتمو گفتم: ولش کن قربونت برم ، خودت میدونی که ، بیکاره ،از بیکاری تیکه میندازه به اینو اون .
- هاتف با نگاهی غضبناکو صدای بلندش گفت: از بیکاااری؟ آدمِ حرومزاده همیشه چشماش رو توعههه!
بعدم رفت سمت سپهر که نیشخندش حالمو بد میکرد ..
تا اومدم برم جلوشو بگیرم مشت محکی زد به فکِ سپهر ک تلو تلو پرت شد عقب .
همه اومده بودن بیرون . مثل فیلم سینمایی در حال تماشا کردن بودن .
با بغضو ترس رفتم جلوی هاتف که با خشم به سپهر خیره شده بود .
-بیشرف یه روزی یه جایی بد بهت میزنم ، میدونی که ، تو تاریکی کارمو انجام میدم ..
-با این چیزایی که سپهر گفت با ترسِ بیشتری هاتفو سمت خروجی کشوندم رفتیم بیرون .
با گریه بهش نگاه کردمو گفتم: تو که میدونی ادم کشتنم واسش کاری نداره ، چرا اینکارو کردی ، چرا باهاش هم کلام میشی اصلا؟
چرا به فکر من نیستی که نگران میشمو میترسم ..
چشماشو بستو یه نفس عمیق کشید بعد نگام کردو گفت: نگران نباش !
همین !
بعدم دستامو گرفتو سریع رفت .
-همین؟ همین شد جوابِ من؟
- توجه ای نکرد . انگار صدامو نشنید اصلا .
منم تا خود مقصد که برسیم دیگه هیچی نگفتم.
وقتی رسیدیم هاتف قبل از جدا شدن به چشمام نگاه کردو با صدایی پر از نشاط گفت:
-عزیزِ هاتف تحمل کن ،میدونم خسته ای ،کلافه ای ،ولی به آرزوی باهم بودنمون خارج از ایران فکر کن !
-فکر میکردم ،
هر ساعتو هر دقیقه بهش فکر میکردم ، میدونستم که سخته ، هاتف هم هر روز با همین روحیه ی پر از نشاط به من انرژی میداد .
لبخندی زدم و گفتم : عزیزم من می...
-به به آقا هاتف!
-برگشتیم سمتِ صدا !
کسی که صحبتم را قطع کرده بود حاج علی بود ، مردی که ....
❌ رمان جدید و ممنعه #گل_شیطان رو هر روز سر ساعت 18:30 داخل کانال گذاشته میشود.
@Khooneye_Del