#پارت_۳۶۷
➖دشمن عزیز
سرم رو با شرمندگی بالا گرفتم و نگاه بغض دار و مفلوک رو به صورتش دوختم.
مطمئنم هیچوقت من رو تا به این اندازه محزون و پریشون و مظلوم ندیده بود!
دیگه حتی شامل اون چیزایی که همیشه سیروس در موردم میگفت هم نبودم.
اون نیم وجب بچه ای که از اینجا تا ماه زبونش درازه!
اصلا این زبون دیگه به چه کار من میومد!؟
صدتا عکس از کص و کون و سینه واسه طرف فرستادم که پوپک ذلیل شده همه رو کادر بندی و خوشگل موشگل تحویل داداشام داد.
اونم کی...؟!محسن و میلادی که تو خونه هم سر نپوشیدن روسری و پوشیدن شلوارک همیشه بامن بحث داشتن.
حالا تصور اینکه سینه ها و باسنمو ببینن....هَعی وای من !
کاملا مایوس بهش خیره شدم و گفتم:
-مشکل من حل نمیشه!
همونقدر که من مایوس بودم همونقدر اون مطمئن و با اعتماد نفس گفت:
-میشه...حل میشه!
جزء مرگ هر مسئله ای قابل حل!
چند لحظه ای بهش خیره موندم و بعد پرسیدم:
-اگه نشه مسئله ای رو حل کرد چی?اونوقت باید چیکار کرد؟!
دستش رو خیلی آروم به سمتم دراز کرد و درحالی که همچنان اون حالت پر غرورش رو حفظ کرده بود چشم تو چشم جوابم رو داد:
-اونوقت باید فقط بپذیریش و باهاش کنار بیای! حالا بلند شو! این یه دستوره...از طرف یه رئیس به یه کارمندش
لبخند کمرنگی زد و انگشتهاشو تکون داد تا بلکه من واسه بلند شدن تکونی به خودم بدم و عجله کنم.
بی رغبت و بی میل، آهی کشیدم و با گرفتن دستش از جا بلند شدم.
دستی که گرم بود و لمس کردنش حس خوبی بهم داد.
حسی شبیه به داشتن یه آدم قوی توی یه شرایط بد!
اون چند قدم جلو بود و اما همچنان منو رها نکرده بود.انگار داشت منو به دنبال خودش میکشید.
پنهونی این وضعیت رو تماشا کردم و همزمان گفتم:
-یه بار شب وقتی خواستم بخوابم یه شلوارک کوتاه پوشیدم.صیح باهمون رفتم پایین.
هم آقام منو دید هم محسن و میلاد
همونجا سر میز صبحونه سه ساعت ارشادم کرد.
داد و بیداد هم کرد...گفت سه تا داداش داری و توخونه شلوارک میپوشی؟گفت خجالت نمیکشی محسن و میلاد پاهای لختتو ببینن؟!
حین ادامه دادن به راهش پرسید:
-تو چی گفتی؟
باصدایی که همچنان به خاطر گریه های پنهونی و دور از چشمم تو دماغی شده بود جواب دادم:
-گفتم بابا حاجی خب من اگه خونه ی خودمون راحت نباشم پس کجا راحت باشم و لباس اینجوری بپوشم؟توی کوچه؟توی خیابون؟خونه مردم؟
گویا حسابی مشتاق شنیدن این داستان رقت انگیز من و خانوادم شده بود که بازهم پرسید:
-خب اون چی گفت...؟
پوووف کشان جواب دادم:
-اون چیزی نگفت...عوضش میلاد یه کشیده ی کله گیج کن تقدیمم کرد و گفت وقتی حاجی یه چیزی میگه انقلت نیا و فقط بگو چشم...حالا..تو تصور کن الان اونایی که تا این حد فنا هستن چه حالی ان؟
الان که منو با نیم تنه و دامن نیم وجبی تو بغلت دوست پسر لختم دیدن....
وقتی نگاهم پی دست مردونه اش بود انگشتهامو رها کرد و مثل یه راهنما چند قدم جلوتر به راه افتاد تا منو به سمت سرویس بیره و همزمان با باز کردن در اونجا،سرشو چرخوند سمتم و گفت:
-بعد از اینکه تو یه آبی به سرو صورتت زدی و یه چیزی خوردیم در مورد این مسئله باهم صحبت میکنیم علیمردان!
حالا برو داخل ...
سری تکون دادم و با رد شدن از کنارش وارد سرویس شدم.
تو این بدبختی این شریف بی شرف رو خدا از آسمون فرستاد...
حداقل در این یه مورد باید ازش تشکر و شکر گذاری کنم!
➖دشمن عزیز
سرم رو با شرمندگی بالا گرفتم و نگاه بغض دار و مفلوک رو به صورتش دوختم.
مطمئنم هیچوقت من رو تا به این اندازه محزون و پریشون و مظلوم ندیده بود!
دیگه حتی شامل اون چیزایی که همیشه سیروس در موردم میگفت هم نبودم.
اون نیم وجب بچه ای که از اینجا تا ماه زبونش درازه!
اصلا این زبون دیگه به چه کار من میومد!؟
صدتا عکس از کص و کون و سینه واسه طرف فرستادم که پوپک ذلیل شده همه رو کادر بندی و خوشگل موشگل تحویل داداشام داد.
اونم کی...؟!محسن و میلادی که تو خونه هم سر نپوشیدن روسری و پوشیدن شلوارک همیشه بامن بحث داشتن.
حالا تصور اینکه سینه ها و باسنمو ببینن....هَعی وای من !
کاملا مایوس بهش خیره شدم و گفتم:
-مشکل من حل نمیشه!
همونقدر که من مایوس بودم همونقدر اون مطمئن و با اعتماد نفس گفت:
-میشه...حل میشه!
جزء مرگ هر مسئله ای قابل حل!
چند لحظه ای بهش خیره موندم و بعد پرسیدم:
-اگه نشه مسئله ای رو حل کرد چی?اونوقت باید چیکار کرد؟!
دستش رو خیلی آروم به سمتم دراز کرد و درحالی که همچنان اون حالت پر غرورش رو حفظ کرده بود چشم تو چشم جوابم رو داد:
-اونوقت باید فقط بپذیریش و باهاش کنار بیای! حالا بلند شو! این یه دستوره...از طرف یه رئیس به یه کارمندش
لبخند کمرنگی زد و انگشتهاشو تکون داد تا بلکه من واسه بلند شدن تکونی به خودم بدم و عجله کنم.
بی رغبت و بی میل، آهی کشیدم و با گرفتن دستش از جا بلند شدم.
دستی که گرم بود و لمس کردنش حس خوبی بهم داد.
حسی شبیه به داشتن یه آدم قوی توی یه شرایط بد!
اون چند قدم جلو بود و اما همچنان منو رها نکرده بود.انگار داشت منو به دنبال خودش میکشید.
پنهونی این وضعیت رو تماشا کردم و همزمان گفتم:
-یه بار شب وقتی خواستم بخوابم یه شلوارک کوتاه پوشیدم.صیح باهمون رفتم پایین.
هم آقام منو دید هم محسن و میلاد
همونجا سر میز صبحونه سه ساعت ارشادم کرد.
داد و بیداد هم کرد...گفت سه تا داداش داری و توخونه شلوارک میپوشی؟گفت خجالت نمیکشی محسن و میلاد پاهای لختتو ببینن؟!
حین ادامه دادن به راهش پرسید:
-تو چی گفتی؟
باصدایی که همچنان به خاطر گریه های پنهونی و دور از چشمم تو دماغی شده بود جواب دادم:
-گفتم بابا حاجی خب من اگه خونه ی خودمون راحت نباشم پس کجا راحت باشم و لباس اینجوری بپوشم؟توی کوچه؟توی خیابون؟خونه مردم؟
گویا حسابی مشتاق شنیدن این داستان رقت انگیز من و خانوادم شده بود که بازهم پرسید:
-خب اون چی گفت...؟
پوووف کشان جواب دادم:
-اون چیزی نگفت...عوضش میلاد یه کشیده ی کله گیج کن تقدیمم کرد و گفت وقتی حاجی یه چیزی میگه انقلت نیا و فقط بگو چشم...حالا..تو تصور کن الان اونایی که تا این حد فنا هستن چه حالی ان؟
الان که منو با نیم تنه و دامن نیم وجبی تو بغلت دوست پسر لختم دیدن....
وقتی نگاهم پی دست مردونه اش بود انگشتهامو رها کرد و مثل یه راهنما چند قدم جلوتر به راه افتاد تا منو به سمت سرویس بیره و همزمان با باز کردن در اونجا،سرشو چرخوند سمتم و گفت:
-بعد از اینکه تو یه آبی به سرو صورتت زدی و یه چیزی خوردیم در مورد این مسئله باهم صحبت میکنیم علیمردان!
حالا برو داخل ...
سری تکون دادم و با رد شدن از کنارش وارد سرویس شدم.
تو این بدبختی این شریف بی شرف رو خدا از آسمون فرستاد...
حداقل در این یه مورد باید ازش تشکر و شکر گذاری کنم!