سیاره خرگوش ها🐇🪐
Part:11
لباس هایش را مرتب کرد و از کلاس بیرون رفت و دستش را روی در کلاس گذاشت و اطرافش را نگاه کرد.۴ دختر کنار شوفاژ آخر سالن ایستاده بودند که به او نگاه میکردند و میخندیدند.از بین آن ها دختر
کوتاه قامت با موهای فر و صورت قرمزی نزدیک او شد و نامه ای را را جلوی مانی گرفت.مانی با چشمان قرمز و خواب آلود به نامه و بعد به او نگاه کرد"این چیه؟ شکلات انداختی توش؟" دخترک قرمز تر شد و به پایین نگاه کرد."عام اگه میشه بخونیدش ارشد" "فک کردی احمقم نمیفهمم نامه فدایت شوم عه؟ بیا بکنش تو کونت دهمی احمق جو گرفتت" نامه را پرت کرد توی صورت دخترک گریان و او فرار کرد. دختر ها، انسان هایی که نمیتوانست درکشان کند. از هیچکدامشان خوشش نمی آمد.بالاخره از طرفشان خیانتی به مانی صورت میگرفت، مثل همیشه."فک نمیکنی باید بالاخره یه دوست دختری چیزی بگیری؟"البته جز یک دختر که هیچوقت پشتش را خالی نکرد.مبینا ساندویچی به سمت پسرک گرفت."دوست دختر میخام چیکار؟"گازی به ساندویچ زد و ادامه داد."من حتی عصبیم نبودم ولی اگه اینکارو نمیکردم بعدا یکی دیگه میکرد براش" "پس دوست پسر میخای؟" غذا در گلویش گیر کرد ، به سرفه افتاد و مبینا لبخندی به او زد."اوه اوه پس یه ۲۰ سانتی میخوای؟" مانی خجالت زده رنگ عوض کرد و با آرنج به دست دوستش زد."خفه شو".
#رمان
#گی
🆔 :
@jingilihaa