دو خط بنویسم و بروم پی کارم. امروز اولین روز کاری سال جدید است. هیچ فرقی هم با آخرین روز کاری سال قبل ندارد. انگار نه انگار سال نو آمده و باید یک چیزهایی عوض بشود. هیچ. کار همان کار است. ترافیک همان ترافیک است. ناتاشا همان ناتاشا است. سایز میلگردها و تیرآهنها هم تغییر نکرده است. تنها فرق ماجرا این است که برای تاریخ، به جای بیست و چهار باید بنویسم بیست و پنج. که چون عادت ندارم بهش، هنوز به اشتباه مینویسم بیست و چهار و کسی هم متوجه نمیشود. خلاصه زندگی اینورِ سال تحویل با آنورِ سال تحویل با هم مو نمیزند.
در عوض چند ماه قبلتر، منشیمان یک قهوهساز جدید خرید برای شرکت. بس که قهوهساز قبلی تحلیل رفته بود و ظاهرش شده بود مجسمه و اسطورهی ملال و نکبت. ناله میکرد. قهوه را تف میکرد بیرون. گاهی وقتها بالا میآورد. گاهی وقتها هم سرِ گرم کردن قهوه مقاومت میکرد و آیسکافی ارائه میداد. همین شد که رگ غیرت منشی زد بالا و یک روز چهارشنبه، بهترین قهوهساز جهان را خرید و آمد گذاشت توی آشپزخانه. یک صفحهی دیجیتال دارد که چهار اینچ از مانیتورم بزرگتر است. صبح بخیر میگوید. موقع دمکردن قهوه فیلم مستند نشان میدهد از جنگل بوتههای قهوه. از کلایدرمن یک قطعهی پیانو میزند. نهایتا قهوه که آماده شد میگوید «عزیزم، قهوهات آمادهاس. بوس».
اسمش را گذاشتهام «نفس». از آن چهارشنبهای که نفس آمده به شرکت، امید به زندگیمان رفته بالاتر و اخلاقها بهتر شده و پوستها شفافتر و دندانها براقتر و لبخندها ملوستر و راندمان کار بالاتر. تعریف #نقطهی_عطف همین است. یک چیزی که زندگی آدم را #منقلب و به دو نیم تقسیم کند. دوران پیشا نفس و دوران پسا نفس. کاری کند که دیگر هیچ وقت زندگی مثل قبل نباشد و بنیان را #کنفیکون کند. نه مثل نو شدن سال.
چند سال پیش، چهار نفر همکار که دوازده سانتیمتر به دور کمر و ران و غبغبشان اضافه شده بود، تصمیم گرفتند سال نو که آمد فقط سالاد کاهو بخورند و کرفس و با هم بروند باشگاه و خودشان را جر بدهد و برگردند به روزهای آرمانی و هالیوودی. که از دوم ژانویه هم واقعا شروع کردند. دو هفته رفتند و الحق جر خوردند و مثل برگهای چنارِ در فصل پاییز، ریختند و بیخیال ورزش شدند. دوباره خوردن همبرگر و ران گاو و ولو شدن روی مبل را گذاشتند در صدر اولویتهای زندگی. تا اینکه سه ماه بعد شرکتمان الیویا را استخدام کرد. یک زن جوان که ترکیبی بود از زیباییهای شرق و غرب و الهههای یونان. وقتی وارد شرکت میشد انگار نسیم خنکی همه جا وزیدن میگرفت و شکوفهها باز میشدند و آوای چنگ نواخته میشد و عطر زندگی پاشیده میشد روی سر و صورت بقیه. فهمیدید چقدر قشنگ بود یا بیشتر توضیح بدهم؟ پنج ماه از آمدن اولیویا نگذشته بود که تمام مردها (و البته دو نفر از همکارهای زن)، کل چربیهای اضافه را سوزاندند. خودشان را جر دادند. پوستشان سبز شده بود بس که کاهو و بروکلی خوردند. دمبل و پرس سینهی باشگاهها را پکاندند. زندگیشان دو شقه شد. پیشا اولیویا و پسا اولیویا. اصلا سال نو یعنی اولیویا. نقطهی عطف یعنی اولیویا. یا مقلب القلوب و الابصار یعنی اولیویا. اتفاقی که بعد از رخ دادن آن دیگر نمیشد به عقب برگشت. چیزی به شکل دائمی تغییر کرده بود.
هدایت کاف همین را میگفت در مورد شیدا. یا درمورد مرگ پدرش. بعدها شیدا همین را میگفت درمورد خودِ هدایت. که آمدن هدایت به زندگیاش چیزی را به طور دائم عوض کرد. دوران پیشا هدایت و پسا هدایت. یک تغییر دائمی که برگشت به دوران قبل را ناممکن میکند. سال نو یعنی هدایت. یعنی رفتن سیاهی. یعنی آمدن سیاهی. یعنی لمس سرانگشتان کسی بر پوست ساعد دست. یعنی شب اول انفرادی. یعنی رفتن کسی. یعنی آمدن آن یک نفر. یعنی #بیدارشدن. یعنی
« #نفس ». اینها سال جدید آدمیزادند. خوب یا بد. وگرنه بیست و چهار بشود بیست و پنج. به من چه؟
➖➖➖➖🍀
#فهیم_عطار
✅
@jamemodern