👇
-بگیرش دیگه ...
حریر بی اختیاربغض کرد ... چرا بغضش انقدر درد داشت ... صدای حسام باعث شد به خود بیاید ...
-اِ آبجی چرا بازش نمی کنی ؟
هول و دستپاچه جواب داد :
-باشه باشه ... الان بازش می کنم...
بسته که به طرز بچگانه ای کادو شده بود باز کرد و با دیدن ساعت مچی زیبا و دخترانه ای لبخندی از روی شادی بر لبهایش نشست ... چشمانش پر از خنده شد و با هیجان گفت:
- وای چه خوشگله ... جدا واسه منه؟
حسام با همان لحن کودکانه بادی به غبغب انداخت و گفت:
- تولدت مبارک آبجی ...
نفسش بند آمد ...تولدش؟ اصلا کی بود این تولد گم شده در تاریخ زندگی اش ؟ اشک هایی که پشت پلک هایش جمع شده بودند سیل وار روی گونه هایش لغزیدن گرفت... وای ... باورش نمی شد ... حسام بزرگ شده بود ... آن قدر بزرگ شده بود که او را با کادوی تولدش سورپرایز کند؟! ... حسام خوشحال نگاهش می کرد ... تند تند با پشت دست اشک هایش را پاک کرد ... و چند بار لب زد :
- خیلی خوشگله ... خیلی خوشگله ...
حسام دستانش را دور کمر او حلقه کردم سر در آغوشش فرو برد ... حالا حریر عاشقانه برادر را می بویید و می بوسید ... حسامش مرد شده بود ... حسامش آقا شده بود ... بعد از گذشتن چند دقیقه هر دو کمی از هیجاناتش کم شده بود و از آن التهاب اولیه کاسته شده بود ... حسام ارام گفت:
-ابجی ببندش ببینم تو دستت چه طوره؟
@hamsardarry 💕💕💕