•❥•-------------•●🌸●•------------•❥•
📚 رمان ؛ازجهنـم_تا_بهـشــت🙈📖
👩🏻💻بهقلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان 🔞
•❥•-------------•●🌸●•------------•❥•
#قسمت_155
از حرفش خندیدیم و از هتل خارج شدیم .
سوار ماشین شدیم و تام حرکت کرد .
خنده یه لحظه از رو لب های میراندا نمی افتاد و انگار تازه داشت طمع زندگی رو می چشید !!
بعد از حدودا بیست دقیقه تام جلوی یه ساختمون یک طبقهای با نمای عجیب نگهداشت و گفت :
_ پیاده شید .
سه نفری پیاده شدیم و وارد ساختمون شدیم
بلافاصله بعد از ورودمون یه دختر مو بلند به سمتمون اومد و به داخل راهنماییمون کرد .
داخل ساختمون واقعا فوق العاده بود و هر قسمت یه دیزاین متفاوت داشت .
با راهنمایی های اون دختر وارد دفتر مدیریت شدیم و مرد خوش چهرهای با دیدنمون از پشت میزش بلند شد و بهمون خوش آمد گفت .
از احترامی که بهمون میزاشن مشخص بود که تام چقدر میخواد برای دکوراسیون خونه هزینه کنه .
× خوش اومدید آقای هنکاورسون امیدوارم که بتونیم خواسته هاتون رو عملی کنیم .
تام لبخندی زد و گفت :
_ ممنونم منم امیدوارم فقط ما وقت زیادی نداریم در جریان هستید که ؟!
× بله قربان الان به مدیر اجراییمون میگم با کاتالوگ ها بیان تا خانمتون بتونه سریع دکورسیوان داخلی رو انتخاب کنه .
_ خیلی ممنون آقای دیوور
آقای دیوور بدون معطلی گوشی دفترش رو برداشت و تماس گرفت .
نگاهمو به تام سوق دادم که ، چشمکی بهم زد و آستر جیبش رو که خالی بود بیرون کشید .
از این کارش من و میراندا خندیدیم و صدای خنده امون تو کل اتاق پیچید !
آقای دیوور با تعجب بهمون چشم دوخته بود که شدت خنده امون بیشتر شد و تام هم با صدای بلندی خندید .
هنوز خنده هامون جمع نشده بود که دو تا دختر با چندتا کتاب با سایز های مختلف وارد شدن .
.
.
.
بعد از انتخاب دکوراسیون داخلی تام چند دقیقهای دربارهی اجرای دکوراسیون با آقای دیوور صحبت کرد و از ساختمون بیرون اومدیم .
از برخوردی که باهام داشتن حس قدرت و اعتماد به نفس تو وجودم رخنه کرده بود !!
تا حالا هیچ وقت همچین رفتاری باهام نشده بود .
گرچه تمامش بخاطر پول تام بود اما باز حس خوبی بهم میداد .
باورم نمیشد زندگیمون انقدر تغییر کرده بود !!
بعد از خداحافظی با آقای دیوور و کارکنانش از ساختمون بیرون اومدیمو سوار ماشین شدیم .
تام،بدون معطلی حرکت کرد با لبخند رضایت بخشی پرسید :
_ سبک هایی که بهت پیشنهاد میدادن رو دوست داشتی ؟!
لبخندی زدم و گفتم :
+ واقعا همشون عالی بودن !
میراندا با خنده از پشت گفت :
* عالی و گرون !
تام تو گلو خندید و لب زد :
_ پولش اصلا مهم نیست من دوست داشتم خونه امون به سلیقهی خود لورا باشه .
با این حرفش لبخندی زدم و زیر لب ازش تشکر کردم .
نمیدونم چرا اما بعد از هر خوشحالیی که کنار تام داشتم یه بغض لعنتی راه گلوم رو می بست !
من میتونستم تمام این لذت ها رو کنار لوکاس تجربه کنم اما انگار این زندگی با من رو دندهی لج افتاده بود .
با ناراحتی از شیشه به بیرون خیره شده بودم که بعد از نیم ساعت تام وارد پارکینگ به سمت یه پاساژ بزرگ و شیک شد .
سه تایی وارد پاساژ شدیم و تا شب مشغول خرید شدیم ، تام بقدری برای من و میراندا خرید کرده بود که مطمئن بودم تا یک سال لباس برای پوشیدن دارم .
میراندا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و از رفتارهاش میتونستم حس کنم که قبلنا چقدر زندگیش تو محدودیت و نداری گذشته !
بعد از خوردن شام تو یه رستوران شیک به هتل برگشتیم .
هممون خسته بودیم اما یه خستگی لذت بخش تو وجودمون بود !
میراندا بخاطر زندگی جدیدش و رسیدن به آرزوهاش خوشحال بود ، من بخاطر خوشحالی میراندا خوشحال بودم و تام بخاطر خوشحالی من !! :)
『 @Ham_nafaas 』
📚 رمان ؛ازجهنـم_تا_بهـشــت🙈📖
👩🏻💻بهقلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان 🔞
•❥•-------------•●🌸●•------------•❥•
#قسمت_155
از حرفش خندیدیم و از هتل خارج شدیم .
سوار ماشین شدیم و تام حرکت کرد .
خنده یه لحظه از رو لب های میراندا نمی افتاد و انگار تازه داشت طمع زندگی رو می چشید !!
بعد از حدودا بیست دقیقه تام جلوی یه ساختمون یک طبقهای با نمای عجیب نگهداشت و گفت :
_ پیاده شید .
سه نفری پیاده شدیم و وارد ساختمون شدیم
بلافاصله بعد از ورودمون یه دختر مو بلند به سمتمون اومد و به داخل راهنماییمون کرد .
داخل ساختمون واقعا فوق العاده بود و هر قسمت یه دیزاین متفاوت داشت .
با راهنمایی های اون دختر وارد دفتر مدیریت شدیم و مرد خوش چهرهای با دیدنمون از پشت میزش بلند شد و بهمون خوش آمد گفت .
از احترامی که بهمون میزاشن مشخص بود که تام چقدر میخواد برای دکوراسیون خونه هزینه کنه .
× خوش اومدید آقای هنکاورسون امیدوارم که بتونیم خواسته هاتون رو عملی کنیم .
تام لبخندی زد و گفت :
_ ممنونم منم امیدوارم فقط ما وقت زیادی نداریم در جریان هستید که ؟!
× بله قربان الان به مدیر اجراییمون میگم با کاتالوگ ها بیان تا خانمتون بتونه سریع دکورسیوان داخلی رو انتخاب کنه .
_ خیلی ممنون آقای دیوور
آقای دیوور بدون معطلی گوشی دفترش رو برداشت و تماس گرفت .
نگاهمو به تام سوق دادم که ، چشمکی بهم زد و آستر جیبش رو که خالی بود بیرون کشید .
از این کارش من و میراندا خندیدیم و صدای خنده امون تو کل اتاق پیچید !
آقای دیوور با تعجب بهمون چشم دوخته بود که شدت خنده امون بیشتر شد و تام هم با صدای بلندی خندید .
هنوز خنده هامون جمع نشده بود که دو تا دختر با چندتا کتاب با سایز های مختلف وارد شدن .
.
.
.
بعد از انتخاب دکوراسیون داخلی تام چند دقیقهای دربارهی اجرای دکوراسیون با آقای دیوور صحبت کرد و از ساختمون بیرون اومدیم .
از برخوردی که باهام داشتن حس قدرت و اعتماد به نفس تو وجودم رخنه کرده بود !!
تا حالا هیچ وقت همچین رفتاری باهام نشده بود .
گرچه تمامش بخاطر پول تام بود اما باز حس خوبی بهم میداد .
باورم نمیشد زندگیمون انقدر تغییر کرده بود !!
بعد از خداحافظی با آقای دیوور و کارکنانش از ساختمون بیرون اومدیمو سوار ماشین شدیم .
تام،بدون معطلی حرکت کرد با لبخند رضایت بخشی پرسید :
_ سبک هایی که بهت پیشنهاد میدادن رو دوست داشتی ؟!
لبخندی زدم و گفتم :
+ واقعا همشون عالی بودن !
میراندا با خنده از پشت گفت :
* عالی و گرون !
تام تو گلو خندید و لب زد :
_ پولش اصلا مهم نیست من دوست داشتم خونه امون به سلیقهی خود لورا باشه .
با این حرفش لبخندی زدم و زیر لب ازش تشکر کردم .
نمیدونم چرا اما بعد از هر خوشحالیی که کنار تام داشتم یه بغض لعنتی راه گلوم رو می بست !
من میتونستم تمام این لذت ها رو کنار لوکاس تجربه کنم اما انگار این زندگی با من رو دندهی لج افتاده بود .
با ناراحتی از شیشه به بیرون خیره شده بودم که بعد از نیم ساعت تام وارد پارکینگ به سمت یه پاساژ بزرگ و شیک شد .
سه تایی وارد پاساژ شدیم و تا شب مشغول خرید شدیم ، تام بقدری برای من و میراندا خرید کرده بود که مطمئن بودم تا یک سال لباس برای پوشیدن دارم .
میراندا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و از رفتارهاش میتونستم حس کنم که قبلنا چقدر زندگیش تو محدودیت و نداری گذشته !
بعد از خوردن شام تو یه رستوران شیک به هتل برگشتیم .
هممون خسته بودیم اما یه خستگی لذت بخش تو وجودمون بود !
میراندا بخاطر زندگی جدیدش و رسیدن به آرزوهاش خوشحال بود ، من بخاطر خوشحالی میراندا خوشحال بودم و تام بخاطر خوشحالی من !! :)
『 @Ham_nafaas 』