😻🍃💏هـــمـــ نـفـس😻🍃💏


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


با عِشقِت بیا👫✨
♡[رمان📚🔥]
♡[گیف هات💋👙]
♡[ استیکرهای‌لاو😻👌🏻]
♡[بک گراند عاشقانه🌌🦋]
♡[موزیک‌🎶/ویدیومسیج لاو💕 و ...

ارتباط با ما ؛
🆔 @crm787
.
.
.
.
.
.
.
.
#مرجع تقلیدع خعلیـــــا😆🖇

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


میخوای عشقتو عاشق خودت کنی ؟!😎🤪
زود جوین شو تو این کانال👇🏻
@canimcanim 😍❤️ @canimcanim
@canimcanim 💍❤ @canimcanim


ادامه رمان هیاهوی زندگی در کانال زیر گذاشته میشه ❤️👇🏻
@Nab_roman @Nab_roman
@Nab_roman @Nab_roman


بچه ها پیج اینستامو فالو کنید💜🍃

سرگذشت های واقعی مینویسم ببینم چیکارمیکنیدا
😍🧡🙏🏻
@avae_roman


شروع رمان هیاهوی زندگی💦🔞⚠️

پر از رمان های صصکیه💦👇🏻
@Nab_roman ⛔️⚠️
@Nab_roman ⛔️⚠️


•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_44

با نگرانی از‌ پشت میز بلند شدم و خواستم دنبالش برم که هانی مانعم شد و گفت:
× صبر کن بردیا من میرم پیشش بهتره تو الان نری.
از حرفش کلافه روی صندلی نشستم و دستی توی موهام کشیدم.
حتما بخاطر اتفاقی که دیشب افتاده بود ناراحت بود اما دیشب که باهام همراهی میکرد!!
.
.
از زبان ساحل
زیر نگاه های داغ بردیا داشتم ذوب میشدم و از خجالت نمی تونستم تو چشم هاش نگاه کنم.
با کلافگی قهوه ام رو هم میزدم و توی فکر بودم نمیدونم چرا اما حس خیلی بدی داشتم!
بخاطر دیشب مدام خودمو سرزنش میکرد.
مطمئنا الان بردیا فکر میکرد من یه دختر سبکم و میخواست تو رابطه امون پیشروی کنه!
با یادآوریه حرف های بابام یه لحظه قلبم از تپش ایستاد.
اگه پدرم می دونست من دیشب چیکار کردم و از چه کاری لذت بردم هیچ وقت بهم نگاه هم نمیکرد.
خدای من ،من دارم چیکار میکنم؟!!
چرا بخاطر یه دختر بی‌آبرو به این حماقت تن دادم؟!
دو هفته ‌اس مادر و پدرم رو ندیدم و همش بخاطر این رابطه‌ی احمقانه!
بغضم داشت فرو می شکست که از پشت صندلیم بلند شدم و با قدم های بلند از آشپزخونه خارج شدم.
اشک هام ناخواسته روی گونه هایم می ریخت که به سمت اتاق موسیقی‌ که روبه روم بود رفتم و در رو پشت سرم‌ بستم.
روی صندلی پیانو نشستم و سرمو روی صفحه کیبوردش گذاشتم.
با تمام وجود گریه میکردم که صدای باز و بسته شدن در به گوشم خورد و چند ثانیه بعد صدای مهربون هانی تو اتاق پیچید:
×چیشد یهو ساحل؟!! جوابی بهش ندادم که صدای قدم هاش که بهم نزدیک میشد به گوشم خورد.
دستشو دور شونه ام گذاشت و لب زد:
×به من بگو عزیزم
سرمو از روی صفحه‌ی پیانو برداشتم و تو چشم های هانی خیره شدم .
بغض تو گلوم رو قورت دادم و گفتم :
+ مگه قرار نبود تو یکاری کنی من و بردیا کات کنیم ؟! چرا هنوز هیچ کاری نکردی ؟
موهام رو که روی صورتم اومد بود رو پشت گوشم زد و گفت:
× اتفاقا دیشب با نرگس درمورد همین موضوع حرف زدیم ، امشب بعد از این که همه خوابیدن نرگس به اتاق بردیا میره و یکم بهش نزدیک میشه تو هم همون موقعه میری سراغشون و با یه نقش بازی کردن کوچیک با بردیا تموم...
هنوز حرف هانی تموم نشده بود که یهو در اتاق باز شد و بردیا تو چهارچوب در ظاهر شد.
از‌ دیدنش تپش قلبم رو هزار رفت .
بردیا با ناباوری بهمون خیره شد و انگار داشت حرف های هانی رو تو ذهنش ریکاوری میکرد!!
با دهن باز نگاهشو به سمت من سوق داد و خواست چیزی بگه اما انگار نتونست.
از نگاهش حس کردم راه نفسم گرفته شد.
جوری با بهت و و ناباوری بهم خیره شده بود که بی اختیار اشک هام دوباره روی گونه هام ریخت .

@Ham_nafaas 💜


•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_43

وقتی ساحل شروع به همراهیم کرد تمام بدنم گر گرفته بود و تا اوج خواستن می کشندتم اما خودم رو کنترل کردم تا کار اشتباهی نکنم .
همین بوسیدنش هم برای من کافی بود !! نمیدونم چند ساعت با فکر کردن به ساحل گذشت که بلاخره چشمام گرم شد و خوابم برد .
.
.
صبح با نور آفتاب که روی صورتم افتاده بود چشم هام رو به سختی باز و بسته کردم .
هنوز خوابم میومد اما با صدای خنده‌ی بچه ها که از تو باغ به گوش می‌ رسید خواب از چشمام پرید .
با خمیازه از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره‌ی قدی اتاق رفتم .
پنجره رو باز کردم و به تراس رفتم که پویان توپی به سمتم پرتاب کرد و گفت :
× بلاخره بیدار شدی تنبل خان
از حرفش لبخندی زدم و نگاهم رو تو باغ چرخوندم همه تو باغ بودن بجز ساحل !!
کش و قوسی به بدنم دادم که سنگینی نگاه دخترا رو روی خودم احساس کردم .
رد نگاهشون رو گرفتم که تازه متوجه شدم بدون لباس جلوشون وایستادم !!‌
با شیطنت سریع دستم رو جلوم گرفتم و گفتم :
_ نگاه نکنید لطفا ، پسر حرمت داره نه لذت.
از حرفم همشون زدن زیر خنده و هانی گفت :
× بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم .
دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم :
_ ساحل کجاست ؟!
× داخل ویلاس
باشه ای گفتم و به اتاقم برگشتم از توی کمد یه تیشرت سفید کلاه دار برداشتم و پوشیدم .
بعداز برداشتن گوشیم از اتاق بیرون رفتم و از پله ها پایین رفتم .
.
.
.
همگی دور میز ناهارخوری نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم .
زیر چشمی نگاهی به ساحل که با بی حوصلگی قهوه‌اش رو هم میزد انداختم ، از صبح غم عجیبی تو چشماش بود و داشت نگرانم میکرد .
نگاهمو ازش گرفتم و منتظر بودم تا تنها بشیم تا باهاش صحبت کنم .
چند دقیقه نگذشته بود که یهو ساحل از پشت میز بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت .
همه از رفتنش تعجب کردن و نگاهشون به سمت من کشیده شد .
با نگرانی از‌ پشت میز بلند شدم و خواستم دنبالش برم که هانی مانعم شد و گفت :
× صبر کن بردیا من میرم پیشش بهتره تو الان نری .
از حرفش کلافه روی صندلی نشستم و دستی توی موهام کشیدم .
حتما بخاطر اتفاقی که دیشب افتاده بود ناراحت بود اما دیشب که باهام همراهی میکرد !!!

@Ham_nafaas 💜


•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_42

از زبان‌بردیا :

غرق بوسیدن ساحل بودم و دستمو روی گودی کمرش میکشیدم .
بدن ظریفش کاملا به بدنم چسبیده بود و از گرمای بدنش حس عجیبی تو وجودم لبریز شد !
این هم آغوشی رو قبلا هم تجربه کرده بودم اما این حس رو نه !!
حس میکردم نیمه گمشده ام رو پیدا کردم !!
از بین چشم های نیمه بازم به ساحل نگاهی انداختم و با دیدن چشم های بسته اش حس لذت بخشی بهم دست داد .
دلم میخواست تا صبح ببوسمش اما با صدای قدم هایی که از پله ها به گوش رسید سریع از هم فاصله گرفتیم .
ساحل با چشم هایی پر از خجالت و ترس بهم نگاه کرد که سریع در اتاقش رو باز کردم و هولش دادم داخل !!
خودمم پشت سرش وارد اتاق شدم و در رو به آرومی بستم .
ساحل ترسیده بهم خیره شدکه بهش اشاره کردم ساکت باشه .
سری تکون داد که لای در رو به آرومی باز کردم و با دیدن پویان که به سمت آشپزخونه رفت نفسمو آسوده بیرون دادم .
فاصله ام با ساحل رو پر کردم و نزدیک گوشش گفتم :
_ پویانه ! برو بخواب عزیزم منم میرم اتاقم .
بدون این که منتظر جوابش باشم به سمت در قدم برداشتم که دستم رو گرفت .
متعجب به سمتش برگشتم که با صدای آرومی گفت :
+ اگه الان بری بیرون متوجه میشه و فکر بدی میکنه ، لطفا یکم صبر کن .
با این که میدونستم پویان قضاوتمون نمیکنه اما باشه ای گفتم تا خیالش راحت بشه .
با این که تمام چراغ ها خاموش بود اما نور ماه از پنجره‌ی قدی اتاق ، همه جا رو روشن کرده بود .
نگاهم روی ماه بود که ساحل با خجالتی که تو چشماش بوو به سمت تختش رفت و گوشه‌ی تخت نشست .
دلم میخواست کنارش برم و تو بغلش بگیرم اما عقلم میگفت نباید زیادروی کنم .
بعد از چند دقیقه که پویان به اتاقش برگشت از اتاق ساحل بیرون رفتم .
با قدم های آهسته از پله ها بالارفتم و وارد اتاقم شدم .
تیشرتم رو از تنم درآوردم و روی تخت دراز کشیدم .
تصویر ساحل مدام جلوی چشمم بود و خواب به چشمم نمیومد .
دلم میخواست باز‌ لمسش کنم و عطرش تو مشامم بپیچه !
هیچ وقت ضعف نزدیک شدن به دخترها رو نداشتم و توی رابطه هام مغرور بودم ، اما جلوی ساحل انگار یه آدم دیگه بودم .

@Ham_nafaas 💜


•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_41

دستامو توی دستاش گرفت و گفت :
_ میدونم بهم اعتماد نداری و سعی میکنی زیاد بهم نزدیک نشی اما باور کن حسم بهت واقعیه و قول میدم مردونه پای عشقمون بمونم ، میدونم گذشته‌ی خوبی نداشتم اما میخوام کنار تو آینده‌ی خوبی داشته باشم وقتی برگردیم تهران تو رو با خانواده ام آشنات میکنم و هر وقت که تو بخوای‌ میام خواستگاریت .
از حرفش یه لحظه قلبم از تپش ایستاد !!
قبل از این که ادامه بده از روی تاپ بلند شدمو گفتم :
+ میشه برگردیم تو ؟! من خیلی سردمه .
از حرفم کاملا جاخورد اما باشه ای گفت و از روی تاپ بلند شد .
همقدم باهم وارد ویلا شدیم .
جلوی اتاقم نگاهی بهش انداختم و لب زدم :
+ شب بخیر
با چشمای خمارش نگاهم کرد و گفت :
_ شبت آروم
دستگیره در رو فشرودمو در رو باز کردم که بردیا با صدای تحلیل رفته ای صدام زد :
_ ساحل ؟!
متعجب به سمتش برگشتم و تو چشماش خیره شدم .
فاصله امون رو پر کرد و همونجوری که تو چشمام خیره شده بود گفت :
_ خیلی دوست دارم .
از حرفش قلبم لرزید و تپش‌هاش بی نظم شد .
نمیدونستم چی باید بهش بگم !!
خودمو گم کرده بودمو خون به مغزم نمی رسید .
بدون حرف فقط نگاهش میکردم که سرشو جلو آورد و تو یه لحظه لباش روی لبام نشست .
مثل حس سوقط از ارتفاع بود !!!
یه لحظه قلبم از تپش ایستاد و بعد جوری میزد که حس میکردم داره از سینه ام بیرون میزنه .
بردیا نرم شروع به بوسیدنم کرد و ناخواسته چشمام روی هم رفت .
بدنم سست شده بود و نمیدونم چرا پسش نمیزدم یا خودمو عقب نمیکشیدم .
عمیق و با مهارت لبامو می بوسید و حس لذت بخشی تو تک تک سلول هام رسوخ کرده بود .
دست های‌ بردیا دور کمرم حلقه شد و منو به خودش چسبند .
از گرمی دستاش و این حد نزدیکی حس‌ عجیبی‌ توی وجودم لبریز شد .
بقدری به بردیا چسبیده بودم که از روی لباس هم میتونستم بدن چند تیکه اش رو حس کنم .
با این که تا حالا کسی رو نبوسیده بودم اما ناخواسته شروع به همراهیش کردم .
بردیا لب پایینم رو بین لباش گرفته و میخورد و منم به تقلید ازش همین کارو با لب بالایش میکرد .

@Ham_nafaas 💜


پارت جدید 💦❤️
دوستان از امروز منظم پارت ها گذاشته میشه 😘❤️


- ز تمام بودنی ها . . .
تو فقط از آن من باش !💜🍃
🌻 @Ham_nafaas 🌻


•❥•-------------•●🌸●•------------•❥•
📚 رمان ؛ازجهنـم_تا_بهـشــت🙈📖
👩🏻‍💻به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان 🔞
•❥•-------------•●🌸●•------------•❥•
#قسمت_156

میراندا بخاطر زندگی جدیدش و رسیدن به آرزوهاش خوشحال بود ، من بخاطر خوشحالی میراندا خوشحال بودم و تام بخاطر خوشحالی من !! :)
.
.
.
یک روز بعد ...
تام ماشین رو جلوی بیمارستان متوقف کرد و گفت :
_ شما پیاده شید تا من ماشین رو پاک کنم .
زیر لب باشه ای گفتم و همراه میراندا پیاده شدم .
باورم نمیشد که امروز قرار بود مامان مرخص بشه و باهم توی یه خونه‌ی لوکس زندگی کنیم !!!
همه چیز شبیه یه رویا بود ...
رویایی که تام به وجود آورده بودتش !
بعد از چند دقیقه که تام اومد وارد ساختمون بیمارستان شدیم .
نمیدونم چرا اما حس عجیبی داشتم ، خوشحالی ادغام شده با استرس !!
هر لحظه منتظر بودم این خوشیم نابود بشه .
انگار تام متوجه‌ی حالم شد که دست های یخ زده ام رو بین دست های مردونه اش گرفت .
فشاری به دستام وارد کرد و کنار گوشم لب زد آروم باش عزیزم .
سه تایی وارد آسانسور شدیم و تام دکمه‌ی طبقه‌ی سوم رو زد .
از خوشحالی تپش قلبم نامنظم شده بود و بیقرار بودم .
میراندا با دیدنم لبخندی زد و گفت :
× لورا حالت خوبه ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ هیچ وقت تو زندگیم انقدر همه چیز خوب نبوده یکم میترسم !!
تام بوسه ای روی موهام زد و گفت :
_ بهتره بهش عادت کنی چون از این به بعد همه چیز قراره اینقدر خوب باشه !
زیر لب امیدوارمی زمزمه کردم و با باز شدن در آسانسور پیاده شدیم .
تام دستم رو رها کرد و گفت :
_ عزیزم تو با میراندا برو اتاق مادرت ، منم میرم با دکتر صحبت کنم و کارهای ترخیص رو انجام بدم .
باشه ای گفتم که میراندا با خوشحالی به سمت اتاق مامان دوید .
با لبخند از ته قلبم پشت سر میراندا حرکت کردم و بعد از چندثانیه وارد اتاق مامان شدم .
میراندا کنار تخت نشسته بود و حسابی غرق بوسیدن مامان شده بود .
با لبخند نگاهی به مامان که رنگ و روش باز شده بود انداختم و جلوتر رفتم .
کنار تختش نشستم و گفتم :
+ سلام مامان ، حالت خوبه ؟!
* وقتی شما عزیزهای دلم رو میبینم مگه میشه حالم بد باشه ؟!
دست هاش رو تو دست هام گرفتم و لب زدم ؛
+ دیگه تا آخرش با همیم .
* امیدوارم همینطور باشه .
قبل از این که چیزی بگم میراندا پیش دستی کرو گفت :
× همینطور میشه تا وقتی تام کنارمونه زندگی روی خوشش رو بهمون نشون میده !
با این حرف میراندا مامان نگاه متعجبی بهم انداخت و پرسید ؛
* تام کیه ؟!! مگه تو با لوکاس نبودی !
با شنیدن اسم لوکاس لبخند تلخی‌ زدم و گفتم :
+ بعدا همه چیز رو تعریف میکنم اینجا جاش نیست ، فقط ...
با باز شدن در ادامه‌ی حرفم رو نزدم و نگاهمو به سمت در سوق دادم .
پرستار جونی به سمتمون اومد و گفت :
- لطفا از اتاق بیرون برید باید مریضتون رو برای رفتن آماده کنم .
به ناچار باشه ای گفتیم و از اتاق بیرون رفتیم .
کنار میراندا روی صندلی هایی که داخل راهرو بود نشستم و نفس عمیقی کشیدم .
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم هام رو بستم .
چند ثانیه نگذشته بود که میراندا گفت :
× تام اومد .
سریع چشم هام رو باز کردم و به نگاهمو به انتهای راهرو سوق دادم .
تام با لبخند برگه هایی که تو دستش بود رو تکون داد و چشمکی بهمون زد .
لبخند پررنگی زدم و به تام که ادا درمیاورد نگاه میکردم که یهو با دیدن کسی که از انتهای راهرو به سمت راه پله ها می رفت قلبم از تپش ایستاد !!!!
نفسم برای یه لحظه رفت و تمام بدنم یخ زد .
اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد و تپش قلبم رو هزار رفت ‌.
خدااااای من باورم نمیشد خودش بود !!
آره خودش بود ، لوکاس بود !!!!
حتی از این فاصله هم می تونستم تشخیصش بدم .

@Ham_nafaas ‌‌』


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
بچسبی بهم😜💦💋

@Ham_nafaas 💜🍃


شخیت بردیا و ساحل 💜👌🏻
@Ham_nafaas


•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_40

از گرمای آغوشش تپش قلبم بالا رفت و ناخواسته از روی لذت چشمام رو بستم .
حق با هانی بود من عاشق بردیا شده بودم !
نفس عمیقی تو بغلش کشیدم و بوی ادکلنش توی مشامم پیچید.
بردیا دستشو دور کمرم حلقه کرده بود و منو تو بغلش فشار میداد .
از این همه نزدیکی قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد .
دلم میخواست تا صبح تو بغلش بمونم اما نباید میزاشتم این حسی که داشتم تو وجودم‌ ریشه کنه !
خودمو از بغلش بیرون کشیدم و تو چشم های طوسی آبیش نگاه کردم .
لب هامو که انگار بهم دوخته بودن رو از هم باز کردم و گفتم :
+ من میرم اتاقم .
قبل از این که قدمی بردارم مانعم شد و گفت :
_ صبر کن ، تو که الان بری اتاقت هم خوابت نمیبره منم بی خوابی زده به سرم !بیا یکم صحبت کنیم .
با این که عقلم میگفت به اتاقم برم اما باشه ای گفتم که بردیا دستم رو گرفت و به سمت تاپ دونفره ای که توی باغ بود رفتیم .
روی تاپ نشستم و بردیا هم کنارم نشست .
تو چشمام خیره شد و با لحن مهربونی گفت :
_ خب مریضی پدرت چیه ؟!
با بغض لب زدم :
+ پدرم جانبازه از چند سال پیش مشکل قلبی پیدا کرد و از اون موقع هر از گاه حالش بد میشه !
با ناراحتی آهانی گفت و دستشو دور‌شونه ام حلقه کرد .
سرمو روی سینه اش گذاشت و گفت :
_ من یه دکتر خیلی خوب سراغ دارم وقتی برگردیم تهران برای پدرت یه وقت میگیریم پس دیگه نگران نباش .
لبخندی از حرفش زدم،و گفتم :
+ لازم نیست ما هر ...
نزاشت حرفم رو کامل کنم و با لحن خنده داری گفت :
_ رو حرف من حرف نزن ضعیفه !!!
با خنده باشه ای‌گفتم که ادامه داد :
_حالا که تنهاییم بیا یکم درمورد خودمون صحبت کنیم .
به ناچار لب زدم :
+ باشه تو شروع کن
سرمو از روی سینه اش برداشت و تو چشمام خیره شد .
دستامو توی دستاش گرفت و گفت :
_ میدونم بهم اعتماد نداری و سعی میکنی زیاد بهم نزدیک نشی اما باور کن حسم بهت واقعیه و قول میدم مردونه پای عشقمون بمونم ، میدونم گذشته‌ی خوبی نداشتم اما میخوام کنار تو آینده‌ی خوبی داشته باشم وقتی برگردیم تهران تو رو با خانواده ام آشنات میکنم و هر وقت که تو بخوای‌ میام خواستگاریت .
از حرفش یه لحظه قلبم از تپش ایستاد !!
قبل از این که ادامه بده از روی تاپ بلند شدمو گفتم :
+ میشه برگردیم تو ؟! من خیلی سردمه .
از حرفم کاملا جاخورد اما باشه ای گفت و از روی تاپ بلند شد .
همقدم باهم وارد ویلا شدیم .


@Ham_nafaas 💜


•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_39

با برخورد پام به سنگ نسبتا بزرگی آخی از بین لبام فرار کرد و حرفم رو ادامه ندادم .
بردیا با نگرانی دستم رو گرفت و گفت :
_ خوبی ساحل ؟! چیشد ؟!
اشک تو چشماش حلقه زد ،نمیخواستم جلوی بردیا گریه کنم اما درد پام خیلی زیاد بود واشک هام روی گونه هام جاری شد .
بردیا دستی روی گونه هام کشید و گفت :
_ تکونش نده
سری تکون دادم که بردیا خم شد و انگشتم رو که از کفش جلو بازم بیرون اومده بود رو ماساژ داد.
بعد از چنددقیقه دردم کمتر شد و با صدای گرفته‌‌ای گفتم:
+ پاشو بردیا بهتر شد.
بردیا کلافه بلند شد و گفت:
_ بهتر برگردیم .
سری به معنی باشه تکون دادم و آروم آروم برگشتیم .
بچه ها هم برگشته بودن و حسابی خسته بودن.
تقریبا نزدیک نیمه شب بود که هممون به اتاق هامون رفتیم تا بخوابیم .
ویلا بقدری بزرگ بود که همه یه اتاق جدا داشتن و از این لحاظ راحت بودیم.
با خستگی روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو روی هم گذاشتم ‌.
تصویر بردیا مدام جلوی چشمم بود و تمام کاراش تو ذهنم مرور میشد .
نمیدونم این چه حسی بود که تو وجودم رخنه کرده بود.
توی این چند وقت به بودنش کاملا عادت کرده بودم و وقتی پیشش بودم حالم بهتر بود اما میدونستم که باید از این حس دل بکنم .
با ناراحتی روی تخت نشستم و از پنجره‌ی سراسری اتاق به ماه که کامل شده بود نگاهی انداختم .
هنوز نمیدونستم هانی چه نقشه ای داره و کماکان استرس تو وجودم بود .
با این که به هانی اعتماد داشتم اما نمیدونم چه حس لعنتیی بود که دلم نمیومد از بردیا جدا بشم .
حتی فکرشم نمیکردم که اینقدر زود به بردیا وابسته شم .
گرچه حتی اگه بهش علاقه هم داشته باشم باز باید ازش جدا میشدم!!
دنیای اون خانواده اش زمین تا آسمون با دنیای من و خانواده ام فرق میکرد .
نمیدونم چند ساعت به بردیا فکر کرده بودم اما هنوز خواب به چشمام نمیومد .
انگار عقل و قلبم درحال جنگ بودن!
کلافه از روی تخت بلند شدم و با قدم های بلند به سمت حیاط رفتم .
روی پله هایی که به حیاط می رسید نشستم و خیره به ماه شدم .
دلم حسابی گرفته بود و حسی مثل بیقراری داشتم !!
خدای من ، چم شد؟!!
اشکی از گوشه‌ی چشمم روی گونه هام ریخت و سرم رو پام گذاشتم .
به اشک هام اجازه‌ی جاری شدن دادم تا کمی سبک بشم .
با قرار گرفتن دستی روی شونه ام ترسیده از جام پریدم که با دیدن بردیا نفسی از سر آسودگی کشیدم .
بردیا معتجب نگاهم کرد و با نگرانی پرسید :
_ چیشده ساحل ؟! چرا گریه کردی ؟
نگاهمو ازش گرفتم و لب زدم :
+ هیچی نشده .
فاصله اش رو باهام کم کرد و دستشو زیر چونه ام گذاشت و گفت :
_ ببینمت
سرمو بالا گرفت و ادامه داد :
_ مگه میشه آدم الکی گریه کنه ؟!
نمیدونستم چه جوابی بدم که چیزی به ذهنم رسید .
همونجوری که تو چشماش زل زده بودم گفتم :
+ حال پدرم خوب نیست ، نگران اونم !
با این حرفم بردیا دستمو گرفتم و منو تو بغلش کشید.
دستشو نوازش وار روی موهام کشید و گفت:
_ نگران نباش عزیزم .
از گرمای آغوشش تپش قلبم بالا رفت و ناخواسته از روی لذت روی چشمام رو بستم !
حق با هانی بود من عاشق بردیا شده بودم !

@Ham_nafaas 💜




چشماتو بدجور دلم میخواد 😝❤️🍓
⸾- T.me/Ham_nafaas ♡


‏انگیزه‌ی زندگی فقط بوسه از گوشه‌ی لبت :)
@Ham_nafaas 💜🦋


شروع رمان از جهنم تا بهشت💦🔞⚠️

پر از رمان های صصکیه💦👇🏻
@Nab_roman ⛔️⚠️
@Nab_roman ⛔️⚠️


•❥•-------------•●🌸●•------------•❥•
📚 رمان ؛ازجهنـم_تا_بهـشــت🙈📖
👩🏻‍💻به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان 🔞
•❥•-------------•●🌸●•------------•❥•
#قسمت_155

از حرفش خندیدیم و از هتل خارج شدیم .
سوار ماشین شدیم و تام حرکت کرد .
خنده یه لحظه از رو لب های میراندا نمی افتاد و انگار تازه داشت طمع زندگی رو می چشید !!
بعد از حدودا بیست دقیقه تام جلوی یه ساختمون یک طبقه‌ای با نمای عجیب نگهداشت و گفت :
_ پیاده شید .
سه نفری پیاده شدیم و وارد ساختمون شدیم
بلافاصله بعد از ورودمون یه دختر مو بلند به سمتمون اومد و به داخل راهنماییمون کرد .
داخل ساختمون واقعا فوق العاده بود و هر قسمت یه دیزاین متفاوت داشت .
با راهنمایی های اون دختر وارد دفتر مدیریت شدیم و مرد خوش چهره‌ای با دیدنمون از پشت میزش بلند شد و بهمون خوش آمد گفت ‌.
از احترامی که بهمون میزاشن مشخص بود که تام چقدر میخواد برای دکوراسیون خونه هزینه کنه .
× خوش اومدید آقای هنکاورسون امیدوارم که بتونیم خواسته هاتون رو عملی کنیم .
تام لبخندی زد و گفت :
_ ممنونم منم امیدوارم فقط ما وقت زیادی نداریم در جریان هستید که ؟!
× بله قربان الان به مدیر اجراییمون میگم با کاتالوگ ها بیان تا خانمتون بتونه سریع دکورسیوان داخلی رو انتخاب کنه .
_ خیلی ممنون آقای دیوور
آقای دیوور بدون معطلی گوشی دفترش رو برداشت و تماس گرفت .
نگاهمو به تام سوق دادم که ، چشمکی بهم زد و آستر جیبش رو که خالی بود بیرون کشید .
از این کارش من و میراندا خندیدیم و صدای خنده امون تو کل اتاق پیچید !
آقای دیوور با تعجب بهمون چشم دوخته بود که شدت خنده امون بیشتر شد و تام هم با صدای بلندی خندید .
هنوز خنده هامون جمع نشده بود که دو تا دختر با چندتا کتاب با سایز های مختلف وارد شدن .
.
.
.
بعد از انتخاب دکوراسیون داخلی تام چند دقیقه‌ای درباره‌ی اجرای دکوراسیون با آقای دیوور صحبت کرد و از ساختمون بیرون اومدیم .
از برخوردی که باهام داشتن حس قدرت و اعتماد به نفس تو وجودم رخنه کرده بود !!
تا حالا هیچ وقت همچین رفتاری باهام نشده بود .
گرچه تمامش بخاطر پول تام بود اما باز حس خوبی بهم میداد‌ .
باورم نمیشد زندگیمون انقدر تغییر کرده بود !!
بعد از خداحافظی با آقای دیوور و کارکنانش از ساختمون بیرون اومدیمو سوار ماشین شدیم .
تام،بدون معطلی حرکت کرد با لبخند رضایت بخشی پرسید :
_ سبک هایی که بهت پیشنهاد میدادن رو دوست داشتی ؟!
لبخندی زدم و گفتم :
+ واقعا همشون عالی بودن !
میراندا با خنده از پشت گفت :
* عالی و گرون !
تام تو گلو خندید و لب زد :
_ پولش اصلا مهم نیست من دوست داشتم خونه امون به سلیقه‌ی خود لورا باشه .
با این حرفش لبخندی زدم و زیر لب ازش تشکر کردم .
نمیدونم چرا اما بعد از هر خوشحالیی که کنار تام داشتم یه بغض لعنتی راه گلوم رو می بست !
من میتونستم تمام این لذت ها رو کنار لوکاس تجربه کنم اما انگار این زندگی با من رو دنده‌ی لج افتاده بود .
با ناراحتی از شیشه به بیرون خیره شده بودم که بعد از نیم ساعت تام وارد پارکینگ به سمت یه پاساژ بزرگ و شیک شد .
سه تایی وارد پاساژ شدیم و تا شب مشغول خرید شدیم ، تام بقدری برای من و میراندا خرید کرده بود که مطمئن بودم تا یک سال لباس برای پوشیدن دارم .
میراندا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و از رفتارهاش میتونستم حس کنم که قبلنا چقدر زندگیش تو محدودیت و نداری گذشته !
بعد از خوردن شام تو یه رستوران شیک به هتل برگشتیم .
هممون خسته بودیم اما یه خستگی لذت بخش تو وجودمون بود !
میراندا بخاطر زندگی جدیدش و رسیدن به آرزوهاش خوشحال بود ، من بخاطر خوشحالی میراندا خوشحال بودم و تام بخاطر خوشحالی من !! :)

@Ham_nafaas ‌‌』

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

1 960

obunachilar
Kanal statistikasi