#p30
آخر هفته بود و هوا نم نم بارانی دارد، عمارت روزا های بارانی دلگیر است.
انگار روی در و دیوار های مرموزش گرد مرگ پاشیده باشی.
هیچ وقت این باغ مخوف را دوست نداشتم، حس مرموزی نسبت به این عمارت داشتم یک نوع نفرت فرو خورده.
از داخل بالکن به خانه باغ همسایه نگاه میکنم عطا مثل همیشه تنهاست و با دیدن من علامت میدهد که زنگ میزند.
در طول این مدت با هم ارتباط داشتیم اما محدود، عطا پسری پر هیجان و شیطان بود، اینطور که فهمیده بودم تمایل زیادی داشت با من ارتباطش را بیشتر کند منم دروغ نگویم از این هیجان و شورش لذت میبردم.
- الو فسقلی من بارون دوست داری اومدی تو بالکن.
- نه از بارون متنفرم.
- چرا فنچ ها بارون دوست ندارن.
- لوس نشو دیگه، من که گفتم روزای تعطیل که بابا خونه است نمیتونم باهات حرف بزنم.
- ای بابا تو که هیچ کاری نمی تونی بکنی.
- دیگه خودت خواستی حتما باید میفهمیدی من آدم محدودیم...
- یک جور بپیچون یک روز با هم بریم بیرون.
- نمیشه بابا اصلا بهم اعتماد نداره، مخصوصا بعد گند آخریم...
صدایش جدی میشود:
- چه گندی زدی؟!
- توی تولد دوستم خوندم توی پارتی بعد پلیس ها ریختن گرفتنمون...
- به به پس اهل پارتی رفتنم هستی برای من ادا در میاری؟ راستی گفتی خوانندهای؟ می تونی برام بخونی؟
- چی پشت موبایل؟ نه اصلا اونم امروز که جمعه است.
- پس یک روز بیا روی درخت توتی که بین باغ ماست منم خبر کن برام بخون...
- باید فکر کنم، ببینم تو هم میخونی؟
عطا بدون رودرباستی در جوابم می گوید: آره میخوای بشنوی؟
- حتما.
- نه میگم برگرد/ نه میگم اینجا خوبه بی تو/ نه میگم ول کن واسه من کل زندگی تو/ نه میگم قلبم نمی تپه بی تو/ میتپه اما یک چیز دیگه ای تو
مسحور صدایش شده بودم، انگار خود خواننده واقعی بود.
بی اختیار اشکم میچکد، کاش میتوانستم مثل او آزادانه بخوانم.
- چی شد احساساتی شدی؟
صدای پا میآید سریع قطع میکنم و جوری وانمود میکنم که گویی ایمان پشت خط است.
با دیدن سروناز پشت در اخم میکنم، قبلا ها خیلی صمیمی بودیم ولی دفعه پیش که راپورتم را به حاج خانم داد میانمان شکراب شد.
- ملودی تو تا حالا عاشق شدی؟
- انتظار نداری بهت بگم که.
- تو هنوز سر ماجرای اون دفعه دلگیری؟
- تو مثل خواهر بزرگترم بودی ولی رفتب ادم حاج خانم شدی.
- خیلی کینهای بابا.
- تو نامردی حالا ببینم عاشق کی شدی؟
- منم نمیگم بهت.
- لوس نشو یک حرفی زدی دیگه.
- بهت بگم دهنت قرصه؟
می آید توی اتاقم و روی تخت کنارم مینشیند: اون شب که خانواده طباطبایی اینجا بودن من خیلی از طاها خوشم اومد همون دکتره.
فکر نمیکردم بعد بهم خوردن نامزدیم از کسی خوشم بیاد.
- خوب مبارک باشه تو هم تحصیل کرده ای ارشد زبان انگلیسی داری عقایدتم نزدیکه بهشون.
.
آهی میکشد و میگوید: آخه خاله میگفت فقط از سادات عروس میگیرن؛ خوش به حالت ساداتی.
من فقط مادرم سید بود.
- چه عقاید کهنه ای بابا الان مهم تفاهم طرفینه نه اصل و نسب برو روی مخ خاله شاید اونم یک جوری برات جفت و جورش کرد.
- خیلی سرد شدی باهام.
- وا من؟
- اگه قبلا درباره این چیزا میگفتم کلی ذوق میکردی بغلم میکردی الان فقط میگی خب.
- اخه تو چقولی منو کردی.
- صد بار معذرت خواهی کردم، صد بار گفتم خاله یک دستی زد من چه میدونستم تو بی اجازه رفتی آپارتمان مامانت.
- خیلی خب حالا ادامه نده.
با بالشت میزند توی کمرم و میگوید:
- عوضیِ کینهای.
بالشت پر را توی سرش میکوبم:
- خبرچین.
انقدر با بالشت توی سر و کله هم میکوبیم که کل اتاق را پر برمیدارد.
دل هر دوی مان از خنده ضعف میرود سروی خودش را روی تخت میاندازد منم کنارش میافتم.
- خیلی خوبه اینجایی ملودی خیلی خوبه.
- سروی تو هنوز شبا کابوس میبینی؟
سروی سکوت میکند، فقط من میدانستم بعد گذشت سالها هنوزم کابوس میبیند و گاهی بخاطر کابوس دچار حمله عصبی میشود.
کابوس های سروی همیشه برایم سوال بی جواب بود سروی چرا کابوس می دید؟
وقتی والدینش مردند کوچک تر از آن بود که بخاطر بیاورد، بعد شد دختر این خانواده.
باورم نمیشد ولی سروی همیشه از چیزی موهوم میترسید.
آخر هفته بود و هوا نم نم بارانی دارد، عمارت روزا های بارانی دلگیر است.
انگار روی در و دیوار های مرموزش گرد مرگ پاشیده باشی.
هیچ وقت این باغ مخوف را دوست نداشتم، حس مرموزی نسبت به این عمارت داشتم یک نوع نفرت فرو خورده.
از داخل بالکن به خانه باغ همسایه نگاه میکنم عطا مثل همیشه تنهاست و با دیدن من علامت میدهد که زنگ میزند.
در طول این مدت با هم ارتباط داشتیم اما محدود، عطا پسری پر هیجان و شیطان بود، اینطور که فهمیده بودم تمایل زیادی داشت با من ارتباطش را بیشتر کند منم دروغ نگویم از این هیجان و شورش لذت میبردم.
- الو فسقلی من بارون دوست داری اومدی تو بالکن.
- نه از بارون متنفرم.
- چرا فنچ ها بارون دوست ندارن.
- لوس نشو دیگه، من که گفتم روزای تعطیل که بابا خونه است نمیتونم باهات حرف بزنم.
- ای بابا تو که هیچ کاری نمی تونی بکنی.
- دیگه خودت خواستی حتما باید میفهمیدی من آدم محدودیم...
- یک جور بپیچون یک روز با هم بریم بیرون.
- نمیشه بابا اصلا بهم اعتماد نداره، مخصوصا بعد گند آخریم...
صدایش جدی میشود:
- چه گندی زدی؟!
- توی تولد دوستم خوندم توی پارتی بعد پلیس ها ریختن گرفتنمون...
- به به پس اهل پارتی رفتنم هستی برای من ادا در میاری؟ راستی گفتی خوانندهای؟ می تونی برام بخونی؟
- چی پشت موبایل؟ نه اصلا اونم امروز که جمعه است.
- پس یک روز بیا روی درخت توتی که بین باغ ماست منم خبر کن برام بخون...
- باید فکر کنم، ببینم تو هم میخونی؟
عطا بدون رودرباستی در جوابم می گوید: آره میخوای بشنوی؟
- حتما.
- نه میگم برگرد/ نه میگم اینجا خوبه بی تو/ نه میگم ول کن واسه من کل زندگی تو/ نه میگم قلبم نمی تپه بی تو/ میتپه اما یک چیز دیگه ای تو
مسحور صدایش شده بودم، انگار خود خواننده واقعی بود.
بی اختیار اشکم میچکد، کاش میتوانستم مثل او آزادانه بخوانم.
- چی شد احساساتی شدی؟
صدای پا میآید سریع قطع میکنم و جوری وانمود میکنم که گویی ایمان پشت خط است.
با دیدن سروناز پشت در اخم میکنم، قبلا ها خیلی صمیمی بودیم ولی دفعه پیش که راپورتم را به حاج خانم داد میانمان شکراب شد.
- ملودی تو تا حالا عاشق شدی؟
- انتظار نداری بهت بگم که.
- تو هنوز سر ماجرای اون دفعه دلگیری؟
- تو مثل خواهر بزرگترم بودی ولی رفتب ادم حاج خانم شدی.
- خیلی کینهای بابا.
- تو نامردی حالا ببینم عاشق کی شدی؟
- منم نمیگم بهت.
- لوس نشو یک حرفی زدی دیگه.
- بهت بگم دهنت قرصه؟
می آید توی اتاقم و روی تخت کنارم مینشیند: اون شب که خانواده طباطبایی اینجا بودن من خیلی از طاها خوشم اومد همون دکتره.
فکر نمیکردم بعد بهم خوردن نامزدیم از کسی خوشم بیاد.
- خوب مبارک باشه تو هم تحصیل کرده ای ارشد زبان انگلیسی داری عقایدتم نزدیکه بهشون.
.
آهی میکشد و میگوید: آخه خاله میگفت فقط از سادات عروس میگیرن؛ خوش به حالت ساداتی.
من فقط مادرم سید بود.
- چه عقاید کهنه ای بابا الان مهم تفاهم طرفینه نه اصل و نسب برو روی مخ خاله شاید اونم یک جوری برات جفت و جورش کرد.
- خیلی سرد شدی باهام.
- وا من؟
- اگه قبلا درباره این چیزا میگفتم کلی ذوق میکردی بغلم میکردی الان فقط میگی خب.
- اخه تو چقولی منو کردی.
- صد بار معذرت خواهی کردم، صد بار گفتم خاله یک دستی زد من چه میدونستم تو بی اجازه رفتی آپارتمان مامانت.
- خیلی خب حالا ادامه نده.
با بالشت میزند توی کمرم و میگوید:
- عوضیِ کینهای.
بالشت پر را توی سرش میکوبم:
- خبرچین.
انقدر با بالشت توی سر و کله هم میکوبیم که کل اتاق را پر برمیدارد.
دل هر دوی مان از خنده ضعف میرود سروی خودش را روی تخت میاندازد منم کنارش میافتم.
- خیلی خوبه اینجایی ملودی خیلی خوبه.
- سروی تو هنوز شبا کابوس میبینی؟
سروی سکوت میکند، فقط من میدانستم بعد گذشت سالها هنوزم کابوس میبیند و گاهی بخاطر کابوس دچار حمله عصبی میشود.
کابوس های سروی همیشه برایم سوال بی جواب بود سروی چرا کابوس می دید؟
وقتی والدینش مردند کوچک تر از آن بود که بخاطر بیاورد، بعد شد دختر این خانواده.
باورم نمیشد ولی سروی همیشه از چیزی موهوم میترسید.