#p22
سوگل خیلی از اتاقم خوشش می آید و با حرفی که میزند باعث میشود کمی احتیاط کنم: اتاقت خیلی قشنگه بک گراندش خیلی آشناست.
سوگند هم با لبخندی ملیح حرف خواهرش را تصدیق میکند: آره بنظر منم خیلی زیباست.
سلیقه چیدن اتاقم کار مامان بود، یک اتاق با دیوار های صورتی خیلی ملایم و نورپردازی آبی کمرنگ و چند قاب عکس از نوت های موسیقی.
یک تابلوی از نیم رخم هم روی دیوار بود که هر وقت از خودم کلیپ ضبط میکردم قسمتی از آن مشخص بود.
- من و سوگند با اینکه اتاق خالی تو خونه بود هر دو توی یک اتاقیم.
- ما خیلی بهم وابسته ایم.
سعی کردم کمی سر در از زندگیشان در بیاورم: چجوری یکی چادری اون یکی مانتویی پدر و مادرتون سخت نمیگیرن.
سوگند میگوید: مامان خیلی دوست داشت ما چادری باشیم.
سوگل در ادامه میگوید: ولی حاجی بابا اجازه داد پوشش ما اختیاری باشه.
- پس خانواده سخت گیری ندارید.
سوگل با چشم های چلچراغ شده دستش را بهم گره میزند و ذوق میکند: نه قربون حاجی بابام بشم یک تیکه جواهره.
اشکالی ندارد اگر دلم از حسرت مچاله شود و بشکند و هزار تکه شود بعد خورده شیشه هایش چشمم را بسوزاند.
به سختی جلوی ریزش اشک هایم را میگیرم و نگاهم را می دزدم که پی به حال خرابم نبرند.
پدر سوگل به او آزادی در انتخاب پوشش و زندگی را داده بود آن وقت پدر من!
سوگل ادامه میدهد: البته ماهم سوء استفاده نمیکنیم.
سوگند: بابا کلا خیلی مهربونه، مثلا خیلی دلش میخواست داداش طاها روحانی بشه اما داداش دکتر شد.
سوگل: برعکس داداش صدرا اون راه بابا رو پیش گرفت رشته فقه و حقوق خوند.
سوگند: من اگه تو خونه از یک نفر حساب ببرم سید صدراست.
با یادآوری گندی که مقابل سید صدرا زدم لبم را میگزم خدا کند راپورت آواز خواندنم را به بابا ندهد.
- صدرای ما درس فقه و حقوق خونده.
یک سالی هم میشه قاضی شده در کنارشم مداحه البته نه به عنوان شغل بلکه دلی این کارو میکنه
- اوه پس خیلی معتقد و متعصبه.
- خب ولی هیچ وقت به ما آزاری نرسونده فقط یکم زیادی غیرتیه یعنی میدونی قبل از اینکه وارد این جریانات هم بشه اینطوری بود ذاتا.
- اون پسر جوان تره چی اونم برادرتونه؟
قبل اینکه حرفی بزنم تقهای به در میخورد اما برخلاف انتظارم نه مامان است نه حاج خانم.
بلکه همان پسر جوان است، که مادرش عطا خطابش کرد.
- سلام خانما میتونم بیام تو.
سوگل: نخودی دمش به ما وصله بیا تو ببینم.
- سلام علیکم و الرحمه الله.
اولین بار است یک پسر اجازه دارد اینطور پا به اتاقم بگذارد.
میخورد حدودا هم سن و سال خودم باشد، ۱۸ ۱۹ ساله نسبتا بور است با چشم های سبز شبیه برادر های بزرگترش نیست آنها چشم ابرو مشکی بودند.
- من عطام برادر کوچیکه اینا ته تغاری خانواده.
سوگل خیلی از اتاقم خوشش می آید و با حرفی که میزند باعث میشود کمی احتیاط کنم: اتاقت خیلی قشنگه بک گراندش خیلی آشناست.
سوگند هم با لبخندی ملیح حرف خواهرش را تصدیق میکند: آره بنظر منم خیلی زیباست.
سلیقه چیدن اتاقم کار مامان بود، یک اتاق با دیوار های صورتی خیلی ملایم و نورپردازی آبی کمرنگ و چند قاب عکس از نوت های موسیقی.
یک تابلوی از نیم رخم هم روی دیوار بود که هر وقت از خودم کلیپ ضبط میکردم قسمتی از آن مشخص بود.
- من و سوگند با اینکه اتاق خالی تو خونه بود هر دو توی یک اتاقیم.
- ما خیلی بهم وابسته ایم.
سعی کردم کمی سر در از زندگیشان در بیاورم: چجوری یکی چادری اون یکی مانتویی پدر و مادرتون سخت نمیگیرن.
سوگند میگوید: مامان خیلی دوست داشت ما چادری باشیم.
سوگل در ادامه میگوید: ولی حاجی بابا اجازه داد پوشش ما اختیاری باشه.
- پس خانواده سخت گیری ندارید.
سوگل با چشم های چلچراغ شده دستش را بهم گره میزند و ذوق میکند: نه قربون حاجی بابام بشم یک تیکه جواهره.
اشکالی ندارد اگر دلم از حسرت مچاله شود و بشکند و هزار تکه شود بعد خورده شیشه هایش چشمم را بسوزاند.
به سختی جلوی ریزش اشک هایم را میگیرم و نگاهم را می دزدم که پی به حال خرابم نبرند.
پدر سوگل به او آزادی در انتخاب پوشش و زندگی را داده بود آن وقت پدر من!
سوگل ادامه میدهد: البته ماهم سوء استفاده نمیکنیم.
سوگند: بابا کلا خیلی مهربونه، مثلا خیلی دلش میخواست داداش طاها روحانی بشه اما داداش دکتر شد.
سوگل: برعکس داداش صدرا اون راه بابا رو پیش گرفت رشته فقه و حقوق خوند.
سوگند: من اگه تو خونه از یک نفر حساب ببرم سید صدراست.
با یادآوری گندی که مقابل سید صدرا زدم لبم را میگزم خدا کند راپورت آواز خواندنم را به بابا ندهد.
- صدرای ما درس فقه و حقوق خونده.
یک سالی هم میشه قاضی شده در کنارشم مداحه البته نه به عنوان شغل بلکه دلی این کارو میکنه
- اوه پس خیلی معتقد و متعصبه.
- خب ولی هیچ وقت به ما آزاری نرسونده فقط یکم زیادی غیرتیه یعنی میدونی قبل از اینکه وارد این جریانات هم بشه اینطوری بود ذاتا.
- اون پسر جوان تره چی اونم برادرتونه؟
قبل اینکه حرفی بزنم تقهای به در میخورد اما برخلاف انتظارم نه مامان است نه حاج خانم.
بلکه همان پسر جوان است، که مادرش عطا خطابش کرد.
- سلام خانما میتونم بیام تو.
سوگل: نخودی دمش به ما وصله بیا تو ببینم.
- سلام علیکم و الرحمه الله.
اولین بار است یک پسر اجازه دارد اینطور پا به اتاقم بگذارد.
میخورد حدودا هم سن و سال خودم باشد، ۱۸ ۱۹ ساله نسبتا بور است با چشم های سبز شبیه برادر های بزرگترش نیست آنها چشم ابرو مشکی بودند.
- من عطام برادر کوچیکه اینا ته تغاری خانواده.