Cafe sz dan repost
جستاری در باب وظیفهی اجتماعی
📝سهیل سرگلزایی
نخست
خانهی من به فاضلاب شهری وصل نیست و چاه دارد. یعنی زیر ساختمان چاه بزرگی کنده شده که پسماند سورچرانیهای ما آنجا جمع میشود و هر چند ماه یکبار، بسته به بارندگی و عوامل دیگر، نیاز است که تخلیه بشود تا جا برای پسماندهای تازه باز بشود. واحد من در طبقهی اول قرار دارد؛ نزدیکترین واحد به چاه. این است که برای من وضعیت چاه بسیار حائز اهمیت است. چند دفعهای پیش آمده که چاه نیاز به تخلیه داشته است اما تخلیه به تعویق افتاده و همزمان یک باران نابهنگام هم غافلگیرمان کرده. نتیجه آنکه فاضلاب، با فشار و ناگهانی، از چاههای حمام و دستشویی من به بیرون پاشیده شده و زندگیم را به لجن کشیده است.
حالا من نسبت به پر بودن چاه وسواسی شدید پیدا کردهام و به محض اینکه گمان کنم چاه در مرز پر شدن است برای تخلیه آن تلاش میکنم. چرا که وقتی چاه بالا بزند تنها باید نشست و نظاره کرد. هیچ تلاشی برای پایین آوردن سطح فاجعه نمیتوان انجام داد که به آلودگی بیشتر خودت منجر نشود.
این چاه درس مهمی برای من با خودش آورده است؛ جلوگیری از فساد نیاز به وسواسی روزانه دارد. باید هربار که فضولاتی تولید میکنم از خودم بپرسم که چاه در چه وضعی قرار دارد. همین موضوع دربارهی زبالهها هم صادق است. هر کیسهی زبالهای که روزانه تولید میکنیم جایی تخلیه میشود و اگر ما به زبالهی تولیدیمان بیاعتنا باشیم، بازیافت و کاهش استفاده از پلاستیک را پشت گوش بیندازیم، روزی زباله و امراض مرتبط با آن از چاههای زندگیمان با فشار بیرون خواهد زد و آن روز کاری جز آلوده شدن از دست کسی ساخته نیست.
اما فضولات دیگر چه؟ فضولات فرهنگی، روانی، اقتصادی و عاطفی ما به کدام چاه میریزند و از چاه چه کسی به بیرون فواره میزنند؟
دو
در مدرسه رفیق شفیقی داشتم که به طبقهی اجتماعی ضعیفتری نسبت به دیگر همکلاسیها تعلق داشت. بگذارید اسمش را سعید زمانی بگذاریم. تابستانها که بقیهی بچهها کلاس شنا و ژیمناستیک و زبان و... میرفتند او به مسجد میرفت تا بتواند مفتی پینگپنگ بازی کند. گاهی ناهار یا میان وعدهای را هم همانجا میماند. گاهی در جشنها و تعزیهها شرکت میکرد و همانطور که در هر گروه انسانیای باید کمکم گوشهای از کار را بگیری تا تو را همقبیلهای کنند، او هم کمکم گوشهای از کار را گرفت و در مسجد همقبیلهای شد؛ چرا که آنجا به فکرش بودند، بازی و غذایش را مهیا میکردند و معنایی به بیمعنایی جهانش میآویختند.
چند سال پیش بعد از مدتها دیدمش؛ شده بود یکی از آنها. حرفهای آنها را میزد، مدل آنها لباس میپوشید و در نگاهش خشمی را نسبت به خودم میتوانستم ببینم. حادثه ناگزیر است؛ افراد با آنهایی احساس همقبیله بودن میکنند که به فکر میز پینگپنگشان باشند. حال آنکه وقتی خانوادهی من یا ما فرزندانشان را به کلاسهای مختلف میفرستادند حواسشان به کودکی نبود که جایی برای چند ساعت پرسه زدن رایگان ندارد. پس روزی چاه بالا خواهد زد و سعید من را زیر باتومش سیاه و کبود خواهد کرد. چرا نکند؟ کی من در روزهای سلامت و امنیتم به روزگار او فکر کردهام؟
و البته فکر کردن کافی نیست، کی کاری برایش کردهام؟
سوم
قریب به سی نفر را به یک موسسهی مردمنهاد سوادآموزی دعوت میکنم تا هرکدام هفتهای دو ساعت به کودکانی که در معرض آسیبهای اجتماعی قرار دارند آموزش بدهند؛ به سلیقهی خودشان میتوانند هنر، زبان، ریاضی و... را تدریس کنند. تنها هفتهای دو ساعت! از سی نفر هشت نفر میمانند و شروع به همکاری میکنند. از هشت نفر چهار نفر بعد از دو ماه حضور ناپیوسته منصرف میشوند و تنها دو نفر یکسال با استمرار ادامه میدهند.
بیست و هشت نفر دیگر نمیتوانند دو ساعت در هفتهشان را، با نظم و تعهد، وقف مسئولیتی کنند که خودشان طالبش بودند و تلاش کنند تا میز پینگپنگ بدهند به سعیدهایی که اگر ما بهشان میز پینگپنگ ندهیم جذب جایی میشوند که از آنها سرباز تربیت میکند.
چند ماه بعد دوستی از آن بیست و هشت نفر منصرف به من پیام میدهد که: «نمیدونستم اینقدر ترسو و بیوجودی...» چرا که من در واکنش به خبری در رسانههای اجتماعی پُست و توییت خاصی نگذاشتهام!
@szcafe
📝سهیل سرگلزایی
نخست
خانهی من به فاضلاب شهری وصل نیست و چاه دارد. یعنی زیر ساختمان چاه بزرگی کنده شده که پسماند سورچرانیهای ما آنجا جمع میشود و هر چند ماه یکبار، بسته به بارندگی و عوامل دیگر، نیاز است که تخلیه بشود تا جا برای پسماندهای تازه باز بشود. واحد من در طبقهی اول قرار دارد؛ نزدیکترین واحد به چاه. این است که برای من وضعیت چاه بسیار حائز اهمیت است. چند دفعهای پیش آمده که چاه نیاز به تخلیه داشته است اما تخلیه به تعویق افتاده و همزمان یک باران نابهنگام هم غافلگیرمان کرده. نتیجه آنکه فاضلاب، با فشار و ناگهانی، از چاههای حمام و دستشویی من به بیرون پاشیده شده و زندگیم را به لجن کشیده است.
حالا من نسبت به پر بودن چاه وسواسی شدید پیدا کردهام و به محض اینکه گمان کنم چاه در مرز پر شدن است برای تخلیه آن تلاش میکنم. چرا که وقتی چاه بالا بزند تنها باید نشست و نظاره کرد. هیچ تلاشی برای پایین آوردن سطح فاجعه نمیتوان انجام داد که به آلودگی بیشتر خودت منجر نشود.
این چاه درس مهمی برای من با خودش آورده است؛ جلوگیری از فساد نیاز به وسواسی روزانه دارد. باید هربار که فضولاتی تولید میکنم از خودم بپرسم که چاه در چه وضعی قرار دارد. همین موضوع دربارهی زبالهها هم صادق است. هر کیسهی زبالهای که روزانه تولید میکنیم جایی تخلیه میشود و اگر ما به زبالهی تولیدیمان بیاعتنا باشیم، بازیافت و کاهش استفاده از پلاستیک را پشت گوش بیندازیم، روزی زباله و امراض مرتبط با آن از چاههای زندگیمان با فشار بیرون خواهد زد و آن روز کاری جز آلوده شدن از دست کسی ساخته نیست.
اما فضولات دیگر چه؟ فضولات فرهنگی، روانی، اقتصادی و عاطفی ما به کدام چاه میریزند و از چاه چه کسی به بیرون فواره میزنند؟
دو
در مدرسه رفیق شفیقی داشتم که به طبقهی اجتماعی ضعیفتری نسبت به دیگر همکلاسیها تعلق داشت. بگذارید اسمش را سعید زمانی بگذاریم. تابستانها که بقیهی بچهها کلاس شنا و ژیمناستیک و زبان و... میرفتند او به مسجد میرفت تا بتواند مفتی پینگپنگ بازی کند. گاهی ناهار یا میان وعدهای را هم همانجا میماند. گاهی در جشنها و تعزیهها شرکت میکرد و همانطور که در هر گروه انسانیای باید کمکم گوشهای از کار را بگیری تا تو را همقبیلهای کنند، او هم کمکم گوشهای از کار را گرفت و در مسجد همقبیلهای شد؛ چرا که آنجا به فکرش بودند، بازی و غذایش را مهیا میکردند و معنایی به بیمعنایی جهانش میآویختند.
چند سال پیش بعد از مدتها دیدمش؛ شده بود یکی از آنها. حرفهای آنها را میزد، مدل آنها لباس میپوشید و در نگاهش خشمی را نسبت به خودم میتوانستم ببینم. حادثه ناگزیر است؛ افراد با آنهایی احساس همقبیله بودن میکنند که به فکر میز پینگپنگشان باشند. حال آنکه وقتی خانوادهی من یا ما فرزندانشان را به کلاسهای مختلف میفرستادند حواسشان به کودکی نبود که جایی برای چند ساعت پرسه زدن رایگان ندارد. پس روزی چاه بالا خواهد زد و سعید من را زیر باتومش سیاه و کبود خواهد کرد. چرا نکند؟ کی من در روزهای سلامت و امنیتم به روزگار او فکر کردهام؟
و البته فکر کردن کافی نیست، کی کاری برایش کردهام؟
سوم
قریب به سی نفر را به یک موسسهی مردمنهاد سوادآموزی دعوت میکنم تا هرکدام هفتهای دو ساعت به کودکانی که در معرض آسیبهای اجتماعی قرار دارند آموزش بدهند؛ به سلیقهی خودشان میتوانند هنر، زبان، ریاضی و... را تدریس کنند. تنها هفتهای دو ساعت! از سی نفر هشت نفر میمانند و شروع به همکاری میکنند. از هشت نفر چهار نفر بعد از دو ماه حضور ناپیوسته منصرف میشوند و تنها دو نفر یکسال با استمرار ادامه میدهند.
بیست و هشت نفر دیگر نمیتوانند دو ساعت در هفتهشان را، با نظم و تعهد، وقف مسئولیتی کنند که خودشان طالبش بودند و تلاش کنند تا میز پینگپنگ بدهند به سعیدهایی که اگر ما بهشان میز پینگپنگ ندهیم جذب جایی میشوند که از آنها سرباز تربیت میکند.
چند ماه بعد دوستی از آن بیست و هشت نفر منصرف به من پیام میدهد که: «نمیدونستم اینقدر ترسو و بیوجودی...» چرا که من در واکنش به خبری در رسانههای اجتماعی پُست و توییت خاصی نگذاشتهام!
@szcafe