#پارت541
مغزم هنگ کرده شیما...هیچ فکری به ذهنم نمی رسه...
شیما گفت:ولی به نظر من همون فکری که من کردم عالیه..
یعنی تو شرایط فعلی ایده ی خوبیه...تازه می تونی از
خانم بزرگ هم کمک بگیری..
با تعجب سرمو بلند کردم و نگاش کردم:چی؟به خانم بزرگ چی بگم؟...
شیما: همه چیزو بهش بگو..ازش کمک بخواه ..راهنمایی بخواه..به
هر حال بزرگتره و فکرش بهتر از ما کار می کنه...
فکر بدی هم نیستا...بهتر بود
با خانم بزرگ هم یه مشورتی بکنم..رو به شیما گفتم:باشه
قبوله..من امشب باهاش حرف می زنم..فردا خبرشو بهت میدم..
شیما :باشه پس من منتظرما...بی خبرم نذاری...
-نه مطمئن باش..
اون روز از شیما خداحافظی کردم و برگشتم خونه باغ...
توی راه مرتب حرفایی که می خواستم به خانم بزرگ بزنم رو چند
بار مرور کردم تا یادم نره...
❌❌ توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم رو میخوام👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈👈
.۰
مغزم هنگ کرده شیما...هیچ فکری به ذهنم نمی رسه...
شیما گفت:ولی به نظر من همون فکری که من کردم عالیه..
یعنی تو شرایط فعلی ایده ی خوبیه...تازه می تونی از
خانم بزرگ هم کمک بگیری..
با تعجب سرمو بلند کردم و نگاش کردم:چی؟به خانم بزرگ چی بگم؟...
شیما: همه چیزو بهش بگو..ازش کمک بخواه ..راهنمایی بخواه..به
هر حال بزرگتره و فکرش بهتر از ما کار می کنه...
فکر بدی هم نیستا...بهتر بود
با خانم بزرگ هم یه مشورتی بکنم..رو به شیما گفتم:باشه
قبوله..من امشب باهاش حرف می زنم..فردا خبرشو بهت میدم..
شیما :باشه پس من منتظرما...بی خبرم نذاری...
-نه مطمئن باش..
اون روز از شیما خداحافظی کردم و برگشتم خونه باغ...
توی راه مرتب حرفایی که می خواستم به خانم بزرگ بزنم رو چند
بار مرور کردم تا یادم نره...
❌❌ توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم رو میخوام👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈👈
.۰