شيطنت های هادی در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زمانی که پای او به حوزه ی علميه باز نشده بود ادامه داشت.
يادم هست يک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر ميگشتيم. در بين راه به يکی از رفقای مسجدی رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا(س) بر ميگشت.
همينطور که روی موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم.
يادم افتاد اين بنده ی خدا توی اردوها و برنامه ها، چندين بار هادی را اذيت کرد. از نگاه های هادی فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدی دارد.
هادی يکباره با سرعت عملی که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت.
موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم!
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتی نداديم.
به هادی گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ی خدا وسط اين بيابون چی کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادی هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم...
يادم هست يک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر ميگشتيم. در بين راه به يکی از رفقای مسجدی رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا(س) بر ميگشت.
همينطور که روی موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم.
يادم افتاد اين بنده ی خدا توی اردوها و برنامه ها، چندين بار هادی را اذيت کرد. از نگاه های هادی فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدی دارد.
هادی يکباره با سرعت عملی که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت.
موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم!
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتی نداديم.
به هادی گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ی خدا وسط اين بيابون چی کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادی هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم...