Postlar filtri


#پارت۳۶۷


این روزها بگذره...
این حساي ناشناخه و مبهم



که درون منو پر کرده خاموش شه...گم شه....


رفتم خونه....توي اتاقم .
بایدیه کاري کنم مثل همیشه .


وقتی داغونم...وقتی اعصابم ریخته بود بهم...


باید چیزي رومیشکوندم...
رفتم سمت مجسمه اي که روي میز کارم بود


با شدت کوبوندمش به دیوار...
هزار تیکه شد...


ولی من آروم نشدم...بدتر عصبی تر شدم...نا آروم تر...


چرا مثل همیشه خالی نشدم...آرام نشدم...


#پارت۳۶۶


نگهبان ساختمون منو دید و ازم پرسید با کی کار دارم...


وقتی فهمید با مهسا کار دارم گفت ظاهرا چند روزي رفته


مسافرت چون دستش ساك مسافرتی بود...


با بدبختی خودمو به ماشین رسوندم...


توان هیچ کاري رو نداشتم....
این چه حسی بود که گریبانم رو گرفته بود...


عذاب وجدانِ یا؟ یا هوس داشتنش؟


نمی دونم...نمیدونم..
اما نوشته بود فراموش کنیم...


آره بهتره این کارو بکنیم...
اما من می تونم فراموش کنم؟


می تونم گرماي تنشو فراموش کنم؟


طعم لبهاي سرخشو.... لطافت موهاشو.....


دیگه کم آوردم.باید یه جوري خودمو خالی کنم...


پامو روي پدال گاز فشار آوردم....
باید برم جاییکه بتونم


این همه فشارو خالی کنم...امیدوارم تموم شه...


#پارت۳۶۵


چرا میخوام الان اینجا باشه.....؟
کی قراره بیاد...؟


چند روز/؟
کجا میره...؟
نکنه بلایی.......



با این فکر مثل جت بلند شدم و دویدم بیرون..


سمت ماشینم دویدم و سوار شدم...


رفتم در خونه ي مهسا..زنگ زدم.جواب نداد...


گوشیش هم خاموش بود.....
کلافه عصبی شدم...


من چیکار کرده بودم؟...
من چه غلطی کردم؟....


براي انتقام، چی از این دختر گرفتم؟


داشتم از درون میسوختم....آتیش گرفته بودم......


#پارت۳۶۴


از خوندنش یه چیزي توي دلم فرو ریخت.....


کنار تخت روي زمین نشستم....
چی شد....؟


چرا من؟..........
چرا قبول کرد؟.......چرا این کارو کردم....؟


اما با یادآوري دیشب ته دلم ضعف رفت.


من سست عنصر نبودم.... اما در مقابل این دختر.....


یه چیزي توي وجود این دختر منو بی اراده میکرد...


دیشب بعد از 14 سال یه خواب پر از آرامش داشتم....


بعد از 14 سال بالذت خوابیدم....
راه دیگه اي نداشتم...


راه دیگه اي نبود...
مجبور بودیم... هر دو..... هم من.... هم اون.....


من از غرورم نتونستم بگذرم...
چرا میخوام الان داشته باشمش.؟.


#پارت۳۶۳


اشک ریخت بامن....
با دل من یکی شد...


با چشمام همراه شد...
هیچی نگفت.. فقط بوسیدم...
نوازشم کرد....


کم کم چشمام بسته شد.. دیگه نفهمیدم چی شد.


"پویان"
چشمامو باز کردم.دوست نداشتم بیدار بشم.


اما جاي خالیش خواب و از سرم پروند.


مثل فنر پریدم و توي جام نشستم. ................


نبود.... لباساشم نبود...
از تخت اومدم پایین...


اتاقو یه بار دیگه دید زدم...
رفته بود...


بیصدا....آروم....
چشمم به کاغذ روي میز افتاد....


با سرعت سمتش


#پارت۳۶۲


انقدر محکم زد که شوري خونو توي دهنم حس کردم...


زنعمو که توي این مدت مثل مجسمه خشکش زده بود


با سرعت اومد کنارم با جیغ سر عمو تشر زد:


ـ ناصر..... چیکار کردي؟ ناصر چرا دست روي مهسا بلند کردي؟


این بود امانت داریت..
این بود رو چشم گذاشتنت..


ناصر بی دلیل روي گل مهرداد دست بلند کردي...


حرفهاي زنعمو آتیشم زد. بنزینی شد روي آتیش دلم..


نشستم و جیغ زدم...
ـ چرا امانت داري نکردي؟


چرا گذاشتی برم تهران.... چرا عمو.....


چرا اون موقع نزدي توي دهنم...چرا...


چرا به تنهایی محکومم......
عمو به شدت بغلم کرد.


شروع کرد به بوسیدنم.. سرمو......... روي صورتمو.... چشمامو....


#پارت۳۶۱


دیگه بس بود...
هرچی توي خودم ریخته بودم...


حالا وقت خالی کردن بود...
وقت خالی شدن غصه هاي تلنبار شده....


عمو اومد جلوم دستامو محکم گرفت.


دیوانه بار داد میزدم... جیغ می کشیدم...


التماسش می کردم تا بزنتم.... عذاب وجدان داشت دیوونم میکرد...


دلم میخواست عمو با زدنش یه کم از عذابم کم کنه..


ول کن نبودم...
عمو دید واقعا حالم خرابه..


دستامو بی هوا ول کردو یکی محکم خوابوند زیر گوشم...


اونقدر محکم که نه تنها صورتم بلکه کل هیکلم افتاد روي زمین....


#پارت۳۶۰


پاهام قدرت نگه داشتن بدنمو نداشتن.


به زانو افتادم...
شرمم میشد بهش نگاه کنم..


چی بگم....چی بهش بگم.....
دلم می خواست نگفته بفهمه....


نگفته تنبیهم کنه.... بزنه توي گوشم....


با هق هق و ناله گفتم:
ـ عموبیا ..... بیا بزنم....


بیا بزن توي گوشم....
دیگه تحمل ندارم....


این بی کسی و بی پناهی رو نمیخوام.... بیا بزنتم...


توروخدا بیابزن... بزار تمام اغده هام بازدنت خالی شن...


بیا بزن... خواهش میکنم...
با دستام محکم روي پاهام می کوبیدم..


. احساس درد نداشتم.. پاهام بی حس بودن..


#پارت۳۵۹


عمو عصبانی تر شد... کارد میزنی خونش در نمی اومد...


دستمو کشید برد توي حیاط... همینطور دستم توي
دستش بود...


منو کشید داخل خونه...
زنعمو به محض دیدنم بیچاره


دهنش از تعجب با مونده بود...
عمو این بار از عصبانیت سرخ شده بود...


یهو سرم داد کشید.
ـ دختره ي نفهم.. چه غلطی کردي ؟ ها؟


چته که این طور ناله میزنی؟
چی شده که بی خبر از اون شهر


کوفتی بلند شدي اومدي اینجا..... مهسا حرف بزن...
نتونستم ............


#پارت۳۵۸


سرمو از روي سینش برداشت و خیلی جدي و عصبانی پرسید:


ـ چته دختر... چرا رنگت مثه میت شده؟ چرا بی خبر؟


مهسا چه مرگت شده که اینطوري زار میزنی؟


این موقع شب ... اینجا.....
فقط نگاهش کردم..


قطره هاي اشک بهم اجازه نمی داد تا خوب صورتش رو ببینم.


چی میگفتم؟
چی داشتم بگم؟


بگم به خاطر بی کس شدن یه دوست از دختر بودنم گذشتم؟...


به خاطر سی میلیون پول با یه مرد خوابیدم.. من خوابیدم؟


لبمو به دندون گرفتم سرمو انداختم پایین....


#پارت۳۵۷


مهیا... عمویی... تو اینجا چیک....
نذاشتم حرفش تموم شه...


دیگه صبرم تموم شده.. پریدم توي بغلش..


از ته دل گریه کردم.... نالیدم....
خودمو توي آغوشش محکم چسبوندم...


دستامو دور کمرش گذاشتم... بهش نیاز دارم...


از همه ي دنیا می ترسیدم... تنها آغوش این مرد محافظ من بود....


عموي بیچارم کپ کرده بود...
از ترس صورتش سرخِ سرخ بود..


حقم داشت یه کاره ، بی خبر از تهران بلند شدم اومدم


خودموانداختم توي
بغلش دارم زار میزنم...


سکته نکرده خوبه... جاي شکر داره....


#پارت۳۵۶


نالیدم...هق هق کردم...
مجبور شدم.....


سرمو از روي قبر مامانم برداشتم..


هوا تاریک بود... از قبرستون زدم بیرون...


رفتم خونه ي عمو ناصر . دلم آغوش گرمشو میخواست....


دلم دستاي مردونش رو میخواست که روي سرم نوازش گونه میکشید ......


زنگ در خونه رو زدم...
با صداي عمو ناصر فهمیدم خونس...


بیچاره عموناصر به محض شنیدن باورش نمی شد..


حتی درو هم باز نکرد.... به یک دقیقه نکشید خودش اومد دروباز کرد...


چند ثانیه بهت زده نگاهم کرد...


#پارت۳۵۵


نمی خواستم مثل من بی پناه شه... سخته...


از دلم خبر نداري نه؟..............
خدایا ......تو دیگه تنهام نزار....


دیگه چیزي براي از دست دادن ندارم...تنهام نزار....


صدام دیگه درنمیومد... بی حال سوار ماشین شدم


و تخت گاز تا خود شاهرود روندم... مستقیم رفتم سر خاك
خانوادم....


فقط نشستم روبروشون... بدون هیچ حرفی....


فقط نگاهم به سنگ قبراشون ثابت موند...


خجالت کشیدم... از قبراشون خجالت کشیدم....


احساس کردم تن بابامو توي قبر لرزوندم...


حس کردم مامنم از دستم ناراحته....


باباحاجیم عصبانیه ازم...


#پارت۳۵۴


دیشب تنها چیز با ارزشی هم که برام توي این دنیا مونده بود


از دست دادم...
می شنوي چی می گم؟....


از دست دادم... اما نه با گناه... نه با حرومی... حلالِ حلال....


خدایا می بینی حالمو؟
میبینی؟ چرا...... قبول دارم


بنده ي خوبی برات نبودم اما بدم نبودم.....


خدایا چرا بی کس و کارم کردي؟......


چرا جوابمو نمی دي؟ نکنه تو هم فکر میکنی لیاقت مدارم....


لیاقت جواب دادن ندارم.... خسته شدم از این زندگی ......


به بزرگیت قسم فقط می خواستم پرواز مثل من بی کس نشه...


#پارت۳۵۳


اي کاش منم خوابیده بودم.. مثل اونا.....


دیگه طاقت نیاوردم. ماشین رو کنار جاده نگه داشتم.


اومدم بیرون و کنار ماشین زانو زدم...


سرمو به طرف آسمون گرفتم جیغ زدم...


از ته دل...
صداش زدم...


ازش گله داشتم... شکایت داشتم....


دلم پر بود...
غم روي شونه هام سنگینی میکرد...


صداش زدم. بلند....
ـ بسمه.....می شنوي؟.......


می خواي چیرو بهم ثابت کنی؟
این که تنهام؟


محکومم به تنهایی.............
اینکه ضعیفم...............


خدایا میشنوي؟


#پارت۳۵۲


سریع رفتم توي اتاقم و ساکمو برداشتم. ....


چند دست لباس انداختم توش و به حالت دو از خونه زدم بیرون...


به سمت ماشین رفتم..
فقط دلم میخواست از این شهر برم...


از مردمش... از خونه هاش.... حتی از هواش هم حالم بهم میخورد....


می خواستم فرار کنم....
دلم یه کسی رو میخواست که آرومم کنه...


نوازشم کنه....یا شایدم حتی بزنتم... تنبیهم کنه...


توي جاده افتادم...
جاده اي که انتهاش منو به خانوادم میرسوند...


خانواده اي که زیر خروارها خاك خوابیده بودند.. راحت و آسوده...


#پارت۳۵۱


تا آخر مهلت قراردادم میمونم...
بهتره فراموش کنیم..


هر چی که دیشب اتفاق افتاد و فراموش کن...


این جوري براي هر دومون بهتره....


برگه رو گذاشتم روي میز کنار تخت آروم از اتاق بعد از خونه زدم بیرون.. ....


به محض رسیدن به خونه حتی نفس هم به زور میکشیدم....


وقتی در خونه رو باز کردم و رفتم داخل...


همه ي وسایلاي خونه حتی درو دیوار خونه مثل آوار ریخت روي
سرم..


میخواستم جیغ بزنم...
این جا هم هوا نبود...


این جا هم برام فضاش خفقان آور بود...


#پارت۳۵۰


چشمام بارونی شد.. قطره هاي اشک بی اجازه از چشمام ریختن . ......


تازه فهمیدم چه غلطی کردم.....
تازه فهمیدم که شناسنام


سفیده اما دیگه من دختر نیستم...
تازه.......


نفسم داشت بند میومد....
با سرعت ولی بی صدا لباسامو پوشیدم.


کمرم هنوز درد میکرد..
این درد بدبختیمو مدام یادآوري میکرد...


از توي کیفم دفتر چه یادداشتو با خودکاردرآوردم و ري برگه نوشتم:


" باید برم.. باید تنها بمونم... شاید دو روز ..شاید یه هفته ....


اما خیالتون راحت بر میگردم... من ترسو نیستم..


#پارت۳۴۹


ترس از اتفاقاق پیش بینی نشده.......


می ترسم یه بلاي دیگه سرم بیاد....


این همه اتفاق برام غیر قابل هضمِ. مخصوصا اتفاق دیشب....


من مهسا عظیمی دختر پاك و ساده ي مهرداد عظیمی.....


هه.. پاك؟....
نه دیگه نیستم.. دست خورده ام.....


اشتباه کردم. خطا رفتم...
اما گناه نکردم..


خدایا گناه نکردم....
مجبور شدم... از راهم لغزیدم اما


گناه نکردم...
فراموشت نکردم....


#پارت۳۴۸


اما من که دیشب تنها روي تخت خوابیدم...این کی اومد؟


چرا من نفهمیدم؟
دستش روي کمرم بود.


سرمو از روي سینش برداشتم و توي صورتش نگاه کردم.


حتی توي خواب هم اون اخم همیشگیش رو داشت.. ......


جديِ جدي....
سرمو برگردوندم.هوا روشن شده بود.


نگاهم به ساعت روي میز کنار تخت افتاد. 8 صبح بود..


آروم طوري که بیدار نشه از آغوشش اومدم بیرون.............


لباسهامو که فکر میکردم باید از روي زمین جمع میکردم


مرتب روي مبل دیدم....
کار خودش بود......


این مرد زندگیمو چنان تغییر داد که حتی از یه ساعت دیگه هم ترس دارم...

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.