«
اگه میخوای فرزندت شکست هاش رو بپذیره این قصه رو واسش بخون»
در یک جنگل زیبا پرندگان زیادی زندگی می کردند. "کتی" بچه کلاغ مهربان و شادی بود که از زندگی اش لذت می برد. او بازی می کرد مسابقه می داد میخندید و به بقیه هم کمک می کرد. کتی یاد گرفته بود که از زندگی اش لذت ببرد. او در ذهن خود یک تصویر واقعی از خودش داشت. کتی عاشق این تصویر واقعی
بود.
یک روز کتی از پرواز کردن خسته شد روی زمین نشست و به کبک کوچولو خیره شد کبک کوچولو خیلی قشنگ راه می رفت. کتی هم خیلی دلش میخواست مثل او راه برود. او بلند شد و سعی کرد راه رفتن کبک کوچولو را تقلید کند. اما موفق نشد. برای همین ناراحت شد و دوباره روی زمین نشست. اما کمی بعد دوباره بلند شد و با خوشحالی پرواز کرد. وقتی کتی به شاخه درخت نزدیک شد دوستش "تام" را دید. تام ناراحت روی شاخه نشسته بود. تام به کتی گفت : " منم نمیتونم مثل کبک کوچولو خوشگل راه برم واسه همین خیلی ناراحتم اما تو هم نتونستی مثل اون راه بری چرا انقدر شادی؟".
کتی گفت منم ناراحت شدم ولی هر وقت ناراحت میشم به تصویر واقعی خودم نگاه میکنم و بعد دوباره با خوشحالی پر زد و از روی شاخه پرید کتی در حال پرواز بود که قناری کوچولو گفت : " کتی مسابقه خوانندگی داریم میای مسابقه کتی فورا گفت : " بله، همین الان میام!". مسابقه خوانندگی زیر همان درختی برگزار میشد که تام نشسته بود مسابقه شروع شد و پرنده ها به نوبت آواز خواندند. صدای قناری کوچولو خیلی زیبا بود. کتی هم سعی کرد مثل او بخواند اما موفق نشد. دوباره کتی ناراحت شد که موفق نشده اما باز هم به تصویر واقعی که از خودش داشت دقت کرد. حال او بهتر شد.
دوباره کتی میخواست پرواز کند که تام گفت: " یه لحظه میای پیشم یه سوال دارم. کتی پیش تام رفت تام گفت: " منم نمیتونم مثل قناری کوچولو آواز بخونم خیلی ناراحت و عصبی ام تو رو هم دیدم که نتونستی و مسابقه رو باختی چرا بازم شادی؟". کتی گفت : " منم وقتی باخت دادم ناراحت شدم. اما دوباره به تصویر واقعی خودم که توی ذهنم هست نگاه کردم و حالم خوب شد.". و بعد، کتی پر زد و از روی شاخه پرید تام که کمی گیج شده بود، داشت به تصویر واقعی فکر میکرد او با خودش میگفت: " منظور کتی از این تصویر واقعی چیه؟ اما تام نتوانست جوابی برای این سوالش پیدا کند. فردا که شد، لک لک زیبا همه پرنده ها را دور خود جمع کرد. لک لک گفت: کیا میان مسابقه ماهیگیری بدیم؟ خیلی از پرنده ها حاضر شدند در مسابقه شرکت کنند اما تام روی همان شاخه نشسته بود و نگاه می کرد. مسابقه که شروع شد همه پرندگان تلاش خود را کردند کتی هم همه تلاشش را کرد. اما لک لک زیبا برنده شد.کتی که دوباره نتوانسته بود برنده شود یک گوشه روی زمین نشست. کتی ناراحت بود و تنها او فقط به شکستش فکر میکرد تا اینکه تام بالاخره از روی شاخه پرید و کنار کتی نشست تام دید که کتی خیلی ناراحت است برای همین گفت کتی به تصویر واقعی خودت که در ذهنت داری فکر کن کتی دوباره تصویر واقعی را دید و کمی بعد حالش خوب شد تام که نمیدانست این تصویر واقعی یعنی چه به کتی گفت این تصویر واقعی چیه که هر وقت میبینیش حالت خوب میشه؟ به منم میگی لطفا؟".
کتی گفت: ببین من همه چیزهایی که دارم رو میبینم و می پذیرم. تام که گیج شده بود گفت: یعنی چی؟ کتی گفت: " من قبول دارم که رنگ پرهام مثل طاووس قشنگ نیست من قبول دارم که چشمام میتونه از بالا بالاها چیزهای درخشان رو خیلی خوب ببينه من قبول دارم که صدام این شکلیه و مثل صدای قناری نیست. من قبول دارم که بالهام قدرت زیادی داره من قبول دارم که بچه باهوش و مهربونی
هستم من قبول دارم که میتونم به بقیه کمک کنم. من قبول دارم که دوست داشتنی ام.. تام خیلی خوشحال شد و گفت: " آها! آره این تصویر واقعیه ما نمیتونیم همه جا بهترین و یا برنده باشیم اما یک عالمه خوبی هم داریم موقع شکست باید به همه اینها فکر کنیم به تصویر واقعی خودمون و بعد با شادی پر زد و در آسمان شادی کرد.
پایان...
🟣 ∩_∩
(◍•ᴗ•◍). 🟣
┏━━━ ∪∪━━━┓
💜
@childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛