بهلول دانا


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


حکایتهای بهلول

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


📚 ویتامین کتاب 📚 dan repost
من یه بازار آنلاین به اسم "باسلام" پیدا کردم که پر از آدمای جورواجوره! فروشنده‌هاش هم آدمایی شبیه خودمونن که محصولات خونگی و محلی‌شون رو به کل ایران می‌فرستن.
همین حالا بزن روی لینک من و برای خرید اولت ۱۵/۰۰۰ تومن هدیه بگیر 👇

https://basalam.com/user/KGGEz/invite/app




S.a dan repost
مدیر کانال هستی و ممبرهات کمه؟

میدونستی از همین کانالتون میتونی درآمد میلیونی داشته باشی؟

پس یه سر به کانال ما بزن

🆔 @member_plus_real

✔️شما بیا ما اعتمادتونو جلب میکنیم💯


📚#داستان_کوتاه_آموزنده


روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش‌آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که خیلی دوست دارند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه‌های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی یکی از دانش‌آموزان نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد. او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟

بچه‌های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه‌ها گفت: «من فکر می‌کنم این دست خداست که به ما غذا می‌رساند.»
یکی دیگر گفت: «شاید این دست کشاورزی است که گندم می‌کارد و بوقلمون‌ها را پرورش می‌دهد.»

هر کس نظری می‌داد تا این که معلم بالای سر پسر رفت و از او پرسید: «این دست چه کسی است؟»
پسر در حالی که خجالت می‌کشید، آهسته جواب داد: «خانم معلم، این دست شماست.»

معلم به یاد آورد از وقتی که این دانش‌آموز پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه‌های مختلف نزد او می‌آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

شما چطور؟! آیا تا بحال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده‌اید؟ بر سر فرزندان خود چطور؟


📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohloolstories


📚#داستان_کوتاه

❣#جوان_دزد_و_زن_زیبا

در میان یاران پیامبراکرم صل الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد.

یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند.

دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت ، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»

از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:

«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم.
احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.»

در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.

پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!

جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»

❣زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است.


📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohloolstories


📚 #حکایت_حضور_ملانصرالدین
#در_مراسم_تدفین


✍ملانصرالدین در مراسم تدفین سومین همسر یکی از دوستانش حضور یافت. وقتی به خانه برگشت سخت متأثر و اندوهگین بود. زنش علت تأثر را پرسید. ملانصرالدین گفت: چرا متأثر نباشم؟ دوستم تاکنون سه مرتبه مرا در چنین مراسمی دعوت کرده است و من هنوز نتوانسته ام یک بار از او چنین دعوتی به عمل بیاورم😁

📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohloolstories


📚#حکایت_خرما_خوردن_ملانصرالدین


ملانصرالدین مقداری خرما خريد. همينطور با هسته مشغول خوردن خرماها بود، زنش آن صحنه را ديد. پرسيد: چرا خرما را با هسته ميخوری؟!!

ملا گفت: مگر دكان خرما فروشی، خرما ها را بدون هسته به من فروخته كه من هم آنها را بی هسته بخورم؟!!!


📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohloolstories


📚#حکایت_تاخیر_ملا_در_مهمانی



ملانصرالدین مهمان دوستش شد. چای مانده جلویش گذاشتند. ملا چای را خورد و به زن میزبان گفت: معلوم است که دیروز منتظر بنده بودید، ببخشید که دیر خدمت رسیدم!



📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohloolstories


📚 #حکایت_ملانصرالدین

از ملانصرالدین پرسیدند: چطور میتوانی ثابت کنی که اولیاً هستی؟ ملا جواب داد: به هر درخت یا هر سنگ اشاره کنم نزد من می آید. اتفاقا درخت چناری در مقابل او بود. گفتند: ممکن است به این درخت اشاره کنی که نزدیک بیاید؟ ملا سه مرتبه با لحن مخصوص گفت: بیا ای مبارک... ولی حتی یکی برگ هم از درخت جلوی او نیفتاد. پس ملا به طرف درخت رفت. گفتند: درخت را خواستی نیامد. خودت چرا رفتی؟ ملا جواب داد: اولیا متکبر نیستند. چون درخت نزدشان نیاید ایشان پیش او می روند!!!


📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @bohloolstories


#خاطره
عاقبت پدرم بعد از ماه ها اقامت در تبريز، با زن عقدي خويش به تهران بازگشت. بعد از ورود به خانه، خطاب به طلعت خانم با صداي نيمه بلند گفت: طلعت... طلعت كجايي...؟ طلعت خانم گفت: سلام آقا... خوش آمديد... پدرم گفت: برو طبقه دوم، يكي از اتاق ها را آماده كن. از اين به بعد ايشون با ما زندگي مي كنه. طلعت هم بلافاصله اطاعت امر کرد و يكي از اتاق هاي بزرگِ آفتاب گير را براي اين تازه عروس آماده کرد.
👳 @bohloolstories
مادر به خاطر فضاي مرد سالاري، هرگز جرات نمي کرد از پدر در مورد اين تصميمش بپرسد. اما در طول سال ها زندگي مشترك، عروس خانم فرزندي پسر به دنيا آورد كه سرخ و سفيد و تپلي بود ولي مادر من تا آن زمان هر چه نوزاد به دنيا آورده بود، يا سر زا رفته بودند و يا در همان كودكي فوت كرده بودند. و از اين كه هووي تازه وارد صاحب فرزندي سالم و سفيد و تپلي شده، غصه مي خورد اما به خاطر اعتقادات خيلي محكمي كه داشت، هرگز حسودي نمي کرد.
👳 @bohloolstories
بله، همان طور كه اشاره كردم، مادر من واقعا زني معتقد و مومنِ بي ريا بود. به اعتقاد مادر، تنها گناه كبيره اي كه انجام داده بود و به خاطر آن مدام رو به درگاه خدا گريه و زاري و توبه مي كرد، اين بوده كه در كودكي براي عبور از خيابان، پاسباني دست او را گرفته و از خيابان عبورش داده بود. با اين طرز تفكر و اعتقاداتش بود، كه يك روز رو به در گاه خداوندکرده و خطاب به او گفت:
👳 @bohloolstories
خدايا... پروردگارا... خودت شاهدي كه هرگز (جز يك بار) قصور از فرمان تو نكرده ام و شب روز به عبادت مشغول بودم. آيا اين عدالت است كه هووي من نيامده صاحب يك فرزند كاكل زري بشه اما من تمام نوزادانم را از دست بدم؟ خدايا تنها خواهشم از تو اين است كه تنها يك پسر به من بدي... پسري كه سياه باشه... زشت باشه... اما سالم باشه...
👳 @bohloolstories
و بدين سان خدا دعاي اين زن مومن را پذيرفت و بعد از سال ها عاقبت فرزندي سياه، زشت و سالم به نام خسرو به او اعطاء كرد... پسري كه در فاميل شكيبايي، تنها اوست كه پوستي تيره دارد.
#خاطره_مرحوم_خسروشكيبايي_از_زبان_خودش

اگه اینجا حالتون خوب میشه، بُهلولو به بقیه هم معرفی کنید...
👳 @bohloolstories


#مستجاب_الدعوه
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود». آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی، دعا کن گندمت آرد بشود.»
ارسال شده توسط دوست عزیز بُهلول: #یونس_قادری_اگریقاش

اگه اینجا حالتون خوب میشه، بُهلولو به بقیه هم معرفی کنید...
👳 @bohloolstories


#کریمخان_و_مرد_شاکی
مردی به دربار خان زند رفت و با ناله و فریاد خواست تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش شدند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را شنید و پرسید: ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، دستور داد که مرد را به حضورش ببرند.
👳 @bohloolstories
مرد به حضور خان زند رسید و کریم خان از وی پرسید: «چه شده است که چنین ناله و فریاد می کنی؟» مرد با درشتی گفت: «دزد، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!» خان پرسید: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟» مرد گفت: « خب، من خوابیده بودم!» خان گفت: «خب، چرا خوابیده بودی که مالت را ببرند؟»
👳 @bohloolstories
مرد گفت: «من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!» خان بزرگ زند لحظه ای سکوت کرد و سپس دستور داد خسارتش از خزانه جبران کنند و گفت: «این مرد راست می گوید؛ ما باید بیدار باشیم.»

با معرفی بُهلول به دوستان، از او حمایت کنید:
👳 @bohloolstories


#نوبتی_نشی
یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم. در حقم دعا کرد و گفت: «جوان دعا می‌کنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی.» سوال کردم: «حاجی نوبتی دیگه چیه؟» گفت: «فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانه‌ات رو نداشتی، بین بچه‌هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست.»

با معرفی بُهلول به دوستان، از او حمایت کنید:
👳 @bohloolstories


#احمق
يك روز نجاري به خانه کدخدا رفت تا براي اتاق های خانه دَر بسازد. نجار متر با خود نداشت تا اندازه در را بگيرد، اين بود كه دو دست خود را به دو طرف دراز كرد و به اين وسيله اندازه در را معين كرد. پس از اين كار به همان حالت از خانه خارج شد و در راه مراقب بود با كسي بر خورد نكند تا اندازه در به هم نخورد.
👳 @bohloolstories
در بین راه اتفاقا به داخل چاهي كه در سر راهش قرار داشت افتاد. چاه عمق زيادي نداشت. مردم دراطراف چاه جمع شدند و گفتند: دستت را بالا بياور تا ترا از داخل چاه خارج كنيم. اما مرد نجار گفت: دستم را نميتوانم بالا بياورم چون اندازه در بهم مي خورد، ريشم را بگيريد.
#ملانصرالدین

با معرفی بُهلول به دوستان، از او حمایت کنید:
👳 @bohloolstories


#بيمار_شدن_ملا
ملا بيمار شد و به بستر افتاد به طوريكه هر روز تعداد زيادي از دوستان و آشنايان به عيادت وي ميآمدند و تا دير وقت در خانه او ميماندند و دو يا سه وقت غذاي خود را هم در خانه ملا ميخوردند. يك روز ملا وقتي دوستانش در اطراف وي جمع شده بودند و نزديك ظهر هم بود ناگهان از جايش برخاست و به روي بستر نشست و گفت: خوب، خداوند بيمار شما را شفا داد و نشستن شما در اينجا ديگر فايده اي ندارد، حال برخيزيد و به خانه خود برويد.
#ملانصرالدین

با معرفی بُهلول به دوستان، از او حمایت کنید:
👳 @bohloolstories


#جنگ_ملا
يكشب ملا وقتي ميخواست بخوابد، شمشير بلندي را كه به ديوار اطاقش آويزان بود برداشت و به كمر بست. زنش پرسيد: چه ميكني؟ براي چه هنگام خواب شمشير مي بندي؟ ملا گفت: شب گذشته در خواب با مردي دعوايم شد. او برویم شمشير كشيد و چون من اسلحه نداشتم شكست خوردم. حالا اين شمشير را به كمرم بسته ام تا چنانچه باز هم او را در خواب ديدم انتقام خود را از او بگيرم!!!
#ملانصرالدین

با معرفی بُهلول به دوستان، از او حمایت کنید:
👳 @bohloolstories


#خرما_خوردن_ملا
ملا مقداري خرما خريد. همينطور با هسته مشغول خوردن خرماها بود، زنش آن صحنه را ديد. پرسيد: چرا خرما را با هسته ميخوري؟!! ملا گفت: مگر دكان خرما فروشی، خرما ها را بدون هسته به من فروخته كه من هم آنها را بي هسته بخورم؟!!!
#ملانصرالدین

با معرفی بُهلول به دوستان، از او حمایت کنید:
👳 @bohloolstories


#حکایت
ابوالعيناء گفت: ڪنيزڪی را با دلال ديدم، سوگند ميخورد ڪه به خانه صاحبش باز نگردد. از او سبب پرسيدم. گفت: ای سرور من، او ايستاده در ڪارم ڪشد و نشسته نماز خواند و به تجويد دشنام دهد و قرآن به غلط خواند و دوشنبه و پنجشنبه روزه دارد و به رمضان روزه خورد...
#عبید_زاکانی

با معرفی بُهلول به دوستان، از او حمایت کنید:
👳 @bohloolstories


#شخصیت
بعد از اینکه میلیونر شدید، می‌توانید تمام پول خود را ببخشید. آنچه مهم‌است میلیون‌ها پول نیست؛ بلکه شخصی است که شما در فرآیند میلیونر شدن به آن تبدیل می‌شوید.
#جیم_ران

با معرفی بُهلول به دوستان، از او حمایت کنید:
👳 @bohloolstories


#شرط
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد.
👳 @bohloolstories
گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.» سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید.
👳 @bohloolstories
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

با معرفی بُهلول به دوستان، از او حمایت کنید:
👳 @bohloolstories

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

1 932

obunachilar
Kanal statistikasi