شبی در کنج میخانه گرفتم تیغ در دستم
بگفتم:خالقا! یارب؛ تو فکر کردی که من مستم!
کجائی تو؟ چه هستی تو؟ چه میخواهی تو از قلبم؟
تو از مستی چه میدانی؟تو از قلبم چه میجوئی؟
تو فرعون را خدا کردی؛ تو شیرین را زفرهادش جدا کردی
سپردی تیغ بر ظالم؛ به مظلومان جفا کردی
به آن شیطان خونخوارت ، تو ظلم ، را عطا کردی
سپس گفتی : نشو کافر، تو فکر کردی که من مستم
من آن باده پرستم که در میخانه ات هستم
ندا آمد درست گفتی، ولیکن گوش کن جانم
من هستم هر چه هستم؛ خالقت هستم
خدای تو ؛ الهه تو ؛ من هستم
مشو دلگیر ازمن؛ که درب حکمت را هنوز من نبستم
بگفتم:خالقا! یارب؛ تو فکر کردی که من مستم!
کجائی تو؟ چه هستی تو؟ چه میخواهی تو از قلبم؟
تو از مستی چه میدانی؟تو از قلبم چه میجوئی؟
تو فرعون را خدا کردی؛ تو شیرین را زفرهادش جدا کردی
سپردی تیغ بر ظالم؛ به مظلومان جفا کردی
به آن شیطان خونخوارت ، تو ظلم ، را عطا کردی
سپس گفتی : نشو کافر، تو فکر کردی که من مستم
من آن باده پرستم که در میخانه ات هستم
ندا آمد درست گفتی، ولیکن گوش کن جانم
من هستم هر چه هستم؛ خالقت هستم
خدای تو ؛ الهه تو ؛ من هستم
مشو دلگیر ازمن؛ که درب حکمت را هنوز من نبستم